صاد

ص والقرآن ذی الذکر
صاد

یا بکُش؛
یا دانه دِه؛
یا از قفس آزاد کن.
.
.
.

صاد گرد
سر رسید موضوعی
سر رسید ماهانه

عضو باشگاه وبلاگ نویسان رازدل

اگر مجنون دل شوریده‌ای داشت
دل لیلی از او شوریده تر بود

...
نمایشنامه نویس همواره باید تدبیری بیندیشد تا مخاطب، مشتاق کشف یا پیش بینی حوادثی باشد که قرار است اتفاق بیفتد و نگران حادثه ی بعدی نمایش باشد.
رفتار مخاطب، همواره به دلیل تفاوت در تمرکز، علاقه به موضوع، سلیقه ی شخصی، سطح ادراک و درگیری های عاطفی، متفاوت است. لذا، نمایشنامه نویس باید میزان توجه او را مدّ نظر داشته باشد.
گاه چیزی را که تماشاچی انتظار داشته، اتفاق نمی افتد. مثلاً در نمایش «باغ آلو» اثر چخوف، کسی با یک هفت تیر بازی می کند و همین امر، مخاطب را منتظر نگاه می دارد که تا آخر نمایش حتماً تیراندازی خواهد شد. اما اصلاً تیراندازی نمی شود...

# اداره

  • :: روایت امروز

آفتاب در حجاب
سیدمهدی شجاعی
چاپ اول: 1377
کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، کتاب نیستان
: روایت زندگی عقیله ی بنی هاشم در ناملایمت های روزگار :

# تاریخ

# اهل بیت

  • :: کتاب
میشه زندگی چنان دمار از روزگار آدم در بیاره که وقتی بعد از شیش ماه بارون میباره، حوصله شو نداشته باشی.

# اداره

  • :: بداهه
...
از رنج و محنت و سختی مرا چه باک؟
دستم بریده و قلبم دریده و رویم به روی خاک
غمگین و غمزده سر در حجاب و لاک
«خورشید خاوری کند از رشک جامه چاک
گر ماه مهر پرور من در قبا رود»
...

اردیبهشت 1378

# حافظ

  • :: بیت
  • :: کودکی
خودِ هفدهم دی ماه فرقی با خودِ شانزدهم دی ماه یا خودِ هجدهم دی ماه ندارد.
ما هستیم که به این روزها فرق می دهیم: فکر های ما، حرف های ما، اشک های ما...
*
عشق از همه لحاظ مثل آتش است:
اگر چشم داشته باشی، نورش را می بینی.
اگر چشم هم نداشته باشی، گرمایش را، بوی دودش را می فهمی. دستت را می سوزاند.
آتش روی کاغذ هم که نوشته شود، باز هم آتش است. می سوزاند. کلمات هم سطر و هم ستونش را خاکستر می کند. آتش اما به جان کاغذ اگر بیافتد، کاغذی باقی نمی گذارد.
*
حساب کن -آتش نه - عشق به جان کاغذ افتاده باشد.


... بزنم یا نزنم؟ ها...؟ بزنم یا نزنم؟

# برادر

  • :: پریشان
  • :: نغز
بسم الله الرحمن الرحیم

إِنَّ رَبَّکَ یَعْلَمُ أَنَّکَ تَقُومُ أَدْنَى مِن ثُلُثَیِ اللَّیْلِ وَنِصْفَهُ وَثُلُثَهُ وَطَائِفَةٌ مِّنَ الَّذِینَ مَعَکَ
وَاللَّهُ یُقَدِّرُ اللَّیْلَ وَالنَّهَارَ
عَلِمَ أَن لَّن تُحْصُوهُ فَتَابَ عَلَیْکُمْ
فَاقْرَؤُوا مَا تَیَسَّرَ مِنَ الْقُرْآنِ
عَلِمَ أَن سَیَکُونُ مِنکُم مَّرْضَى
وَآخَرُونَ یَضْرِبُونَ فِی الْأَرْضِ یَبْتَغُونَ مِن فَضْلِ اللَّهِ
وَآخَرُونَ یُقَاتِلُونَ فِی سَبِیلِ اللَّهِ
فَاقْرَؤُوا مَا تَیَسَّرَ مِنْهُ
وَأَقِیمُوا الصَّلَاةَ
وَآتُوا الزَّکَاةَ
وَأَقْرِضُوا اللَّهَ قَرْضًا حَسَنًا
وَمَا تُقَدِّمُوا لِأَنفُسِکُم مِّنْ خَیْرٍ تَجِدُوهُ عِندَ اللَّهِ هُوَ خَیْرًا وَأَعْظَمَ أَجْرًا
وَاسْتَغْفِرُوا اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَّحِیمٌ

صدق الله العلی العظیم
مزمل - 20

پ.ن:
این آیه یقیناً از تاپ تن های آیات سبک زندگی قرآنی است.

# سبک زندگی

  • ۱ نظر
  • پنجشنبه ۱۶ دی ۱۳۸۹
  • :: ذکر
  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۱۵ دی ۱۳۸۹
  • :: بداهه
دیروز صبح، آقا رضا پایش را از زمین برداشت و گذاشت روی خاک بهشت. به همین راحتی.
دو ماه پیش عوارض شیمیایی به شکل یک تومور مغزی خودش را نشان داد و زمین گیرش کرد. من که می دانستم روی زمین نمی ماند. یک دست و چشم و نصف بدنش که قبل از این رفته بود. مانده بود همین نصفه ی ناقص که این دوماهه همین طور روی تخت بیمارستان -و این هفته ی آخر توی خانه- آب شد و آب شد. اما آقا رضا در زمین فرو نرفت. در عوض به آسمان پر کشید.
خوشا پر گشودن، پرستو شدن...
*
الان که خورشید می گیرد، تابوتش را در خیابان های شهر روی شانه می برند. چقدر دوست داشتم زیر آن تابوت باشم. حیف که تهران نیستم.

+ پیکر مطهر سردار جانباز رضا مسجدی تشییع می‌شود

# آدم‌ها

# شهید

# قصه

  • :: بداهه

به اصرار «سَر ویراستار» محترم شبکه، جهت بهره برداری هر چه بهتر و بیشتر از گندم ری، فرم ثبت اطلاعات نویسنده در بانک مشاغلِ فلان را پر کردم. یک روزِ کامل مشغول جمع آوری فهرست نوشته های به دردبخورم در این سال ها بودم. چند نکته ی جالب جهت عبرت آیندگان:
1- کلاً قدیم ترها فعالیت مکتوب بیشتر می کردم. هر چه جلو می آییم کارهای شفاهی جای کارهای کتبی را می گیرد. اسم این چیه؟ تنبلی یا خوردن کفگیر به ته دیگ!
2- قابل عرض ترین نوشته هایم، نوشته هایی است که عمدتاً بدون دغدغه ی درونی و به سفارش یک عامل بیرونی نوشته شده. از عوامل بیرونی غفلت نکنید!
3- قابل افتخارترین کارم به سفارش حاجی در طول یک مأموریت خطرناک تولید شده؛ فلذا تشکر می شود.
3- در سال ۱۳۸۹ فقط یک نوشته ی قابل ارایه به مقامات مسئول وجود دارد!
4- شغل شریف وبلاگ نویسی و گودرخوانی به هیچ وجه در سابقه ی ادبی و نویسندگیِ آدم حساب نمی شود! اصلاً خجالت می کشی راجع بهش با مقامات مسئول حرف بزنی!
5- ایضاً گپ و گعده های عصرهای پنجشنبه و ارایه ی سمینار حضوری و مشاوره ی تلفنی و ...
6- چه چیزهای بیخودی وجود دارد که بالاخره یک روزی به درد می خورد!

# اداره

# صاد

# نوشتن

  • :: بداهه

یه رفیق داشتم که می خواست خودشو بکشه.
نامه ی خداحافظی و شیشه ی سم هم ردیف کرده بود. اما نمی خواست توی خونه باشه که خونش بیفته گردن کس دیگه ای.
یه جای خلوت و مناسب پیدا کرد که یه کمی دور بود. اما از روی استرس، موقع رفتن، نامه ی خداحافظی و شیشه ی سم رو جا گذاشت توی خونه...
*
امشب یادش افتادم. زنده است. داره کارای خوبی میکنه. دلم براش تنگ شده.


پ.ن:
برادرمون پیام خصوصی گذاشته: «یادش به خیر منم یه زمانی می خواستم از بالکن خونمون بپرم پایین. x طبقه ارتفاع خوبی برای خودکشیه. ولی خب... من هم فعلا زنده ام. خیلی ها حرفش رو میزنن، ولی مرد عمل کم پیدا میشه»خب الان باید تشکر کنم که شما مرد عمل تشریف ندارین؟ میفهمی چقدر حرفت دل آدم رو می لرزونه؟

# دوست

# قصه

  • :: یزد
نمی دانم اگر کلاس استاد سروری تشکیل نمی شد و مجبور نبودم تمرین تهیه ی برنامه ی کوتاه رادیویی را تحویل بدهم، چه زمانی مجبور به انتشار مستنداتی از سفر حج می شدم؟
حالا که همکاران شنیده اند، شما چرا نشنوید؟ تمرین است؛ دست گرمی. یک آیتم کوتاه رادیو معارفی!
«خانه»


دریافت

# حج

# اداره

  • :: بشنو

راستش رو بخاید نهم دی پارسال اصلاً روز هیجان انگیزی در شهر قم نبود. چون مردم از هفتم دی همینجوری توی خیابون بودن. حتی از قبل تر، از روز تشییع جنازه ی مرجع عالیقدر، همه یه جوری آواره ی کوچه ها و خیابونا بودن.
ما کار خاصی نکردیم. مثل هر روز دور و بر حرم راه رفتیم، حسین حسین گفتیم و همدیگه رو تماشا کردیم.
...
قم قلب انقلابه.

# قم

# فرهنگ

  • :: بداهه

سیداحسان:
بچه دیدی یادش میره سلام کنه، بعدش هی میخواد سلام کنه روش نمیشه، بعدش موقع خداحافظی میاد میگه سلام...؟!
...
حاجی یادم رفت تولدت... بعدش هم که دهه ی حماسه بود.
خلاصه تولدت مبارک حاجی ... ایشاللا تنت هم سالم باشه.
من:
و علیکم السلام
چوبکاری نفرمایید آقا سید!
شما خیلی عزیزی، جات هم خیلی خالی بود مکه. به یاد سفر عمره، زیاد یادتان کردم. ببینیمتان! یاعلیش
سیداحسان:
محبوب المحبوب محبوب.

پ.ن:
نوستالژی های این روزهای صاد همچنان دامنه دارد!

# دوست

  • ۳ نظر
  • چهارشنبه ۸ دی ۱۳۸۹
  • :: پیامک
سلام. ای بابا. خداحافظی از مدرسه که برای کسی مهم نیست. فقط برای خود آدم یه جوریه!
چند روز پیش برای کاری رفتم دانشجو. یه پسره داشت تندتند ورق می برید و مرتب می کرد و ... اخوت بود. یاد زمان دانش آموزی خودمون افتادم. یادته تحقیق ذوالقرنین؟ یادته امثال و قصص، یادته خطابات؟ می رفتیم دانشجو کلی کپی می گرفتیم، تندتند مرتب می کردیم. صحافی می کردیم. بعد با نهایت خوشحالی تا مدرسه می اومدیم. نمی فهمیدیم چطور راه رو اومدیم. یادش به خیر. یادش به خیر. پیر شدیم سید. یا علی
محمدامین
دوشنبه 1 خرداد 1385

سلام. جی طوری؟ ما داریم مستأجر رو بیرون می کنیم. یازده میلیونت رو آزاد کن، سه و نیم بده پیش. آزمون حوزه هم توی بهار برگزار میشه. بیا همین مدرسه معصومیه زیر دست ما بخوون. پمپ آب رو هم درست کردیم. فشار آب خوبه. آنتن خوب هم داریم. منقل هم می خریم. حسن و تقی سلامت، ریق نقی درآمد.
رحیم
یکشنبه 27 اسفند 1385


پ.ن:
در ادامه ی ایجاد احساسات نوستالژیک در روزهای گذشته، کامنت های دیگری از وبلاگ ول شدگان را در این مکان نصب کردم. خیلی نیاز به توضیح ندارد: امین،‌ وحید سوم دبیرستانی را هنگام شیرازه انداختن به کتاب شهدا دیده و رحیم، دعوت نامه از قم برای همکلاسی دانشگاهش فرستاده.
با تشکر مجدد از برادر حاجی و برادر سید!

# امین

# دوست

# مدرسه

  • :: بداهه
سلام سید. ای فلان فلان شده! با چند تا اسم مینویسی اینجا؟ آدم تکلیف خودش رو با تو نمیدونه. چرا میخوای اینقدر پر رمز و راز و سکرت و اطلاعاتی باشی بابا! توهم توطئه ای شدی تو هم؟
من کی گفتم بیا کامنت بزار؟ گفتم نظرت رو به خودم بگو. ما میدونیم شما کلاست بالا تر از اینه که کامنت بزاری. مشعوف شدیم به هر حال!
ضمنا از کی تا حالا ما هم جزو تنی چند از مقامات کشوری و لشکری شده ایم و خودمان خبر نداریم؟ خوبی بابا؟
نقشه را برایت پرسیدم. اونجا نداشتند گفتند باید بیای دفترمون! میرم میگیرم برات. دیگه دیگه... چند تا سی دی جدید حزب الله دستم میرسه می خوای؟ بقیه چیز ها که بهت قول داده بودم هم سرجاشه فقط بگو کی ببینمت؟ یا محمد
مجید
جمعه 29 اردیبهشت 1385

پ.ن:
آن چه خواندید کامنت یکی از پست های وبلاگ ول شدگان بود که امروز جهت ایجاد انواع احساسات نوستالژیک در این مکان نصب گردید.
با تشکر از برادر حاجی و برادر سید.

# دوست

# مجیدم

  • :: بداهه
بم در من اتفاق افتاد.
نوروز هشتاد و دو، در راه برگشت از سفر جهادی زابل، شبِ دوازدهم فروردین در نمازخانه ی کمیته امداد شهر بم خوابیدیم و صبح به دیدن ارگ رفتیم.
همان شب خواب عجیبی دیدم که تا چند روز گیجم کرده بود و یادداشتی که از تماشای ارگ نوشته ام کاملاً این حس گیجی و عصبیت و ناراحتی را بروز می دهد. خواب ویرانی و مرگ و خاک و طوفان شن و  پارچه های سفید و ما چند نفر که لابلای خاک و باد دست و پای بیهوده می زنیم. همین حالا که این جملات را می نویسم تصاویر این خواب در ذهنم مجسم است.
به یک سال نکشید که بم دروازه ی ورود روح من از جوانی به میانسالی شد. ذکر وقایع پنجم دی هشتاد و دو تا  پنجم اردیبهشت هشتاد و سه در حوصله ی هیچ دفتری نیست.
...
فکر می کنم باید «هماورد ارگ نفرین شده» را بخوانید.


پ.ن:
برای پیدا کردن آن نوشته ی قدیمی، تمام وبلاگ های هشت سال گذشته ام را گشتم. مطمئن بودم که قبلاً منتشر شده است. اما نبود. شاید خواب دیده ام. شاید!
البته این ولگردی، ثمرات جالبی داشت که در روزهای بعد خواهم گفت.

# ایران

  • :: یزد
قرآن کریم
رساله آموزشی
هنر شیعه
گنجور
واژه یاب
ویراست لایو
تلوبیون