اولین روز پدر خود را چگونه گذراندید؟
سه شنبه ۲۳ ارديبهشت ۱۳۹۳
مثل امروزی که تنها هستم و تعطیل است، اگر به خودم باشد تا لنگ ظهر میخوابم. اما اجبار حضور تلفنی در «مهربان باشیم» هفت نیم صبح خواب را از چشمم گرفت. بعد از برنامه نه حال کاری دارم و نه امید خوابی. میروم حمام بلکه سر حال شوم. بعد صبحانهی بی سر و تهی میخورم و روی لبهی باریک دیوارهی ایوان میایستم و در شرایطی نامتعادل مشغول راه اندازی کولر میشوم؛ روغن کاری و رسوب زدایی و خاک تکانی. حدود ساعت یازده کار کولر تمام است و مینشینم برای نوشتن گزارش کار عقب افتادهام برای رییس. نیم ساعت بعد علی میآید و لامپهای سقف راهروی ساختمان را با هم عوض میکنیم.
رشتهی افکارم از هم گسیخته. دستم به نوشتن نمی رود. یک پیمانه برنج سفید دم میکنم که با خورشت باقی مانده در یخچال بخورم. این وسط نمازی و بعد از ناهار هم خیلی در خانه بند نمیشوم.
واحد بیست و یک منتظر من است. آهنگر و گچکار کارشان تمام شده و حالا وقت نظافت است. از سه تا هشت مشغول کارم. پنج تا گونی خاک و گچ و سیمان از کف خانه جارو میکنم؛ دستشویی و حمام را میشویم و لامپهای سقف را که گچکار باز کرده بود میبندم. برای بیرون بردن نخالهها از ساختمان انگیزه و توانی ندارم. پنج طبقه باید این همه خاک را از پله پایین ببرم. انصافاً ظلم است. از بالکن نگاهی به پایین میاندازم. چه اشکال دارد که گونیها را پرت کنم پایین؟ درِ اولی را گره میزنم و به سختی بلند میکنم و از ارتفاع پانزده متری رها میکنم. گونی یکی دو ثانیهای پرواز میکند و با صدای خفهای روی زمین میترکد. خیلی حال داد. گونیهای بعدی را با خلاقیت بیشتری پرت میکنم: چرخشی، تابشی، ترکیبی.
سر خیابان واحد بیست و یک سهشنبه بازار برپاست. هوای ابری دارد تاریک میشود و خاک و باد به همآمیخته. تخمین میزنم که حدود پانصد وانت اینجا بساط کردهاند. محشر کبری است. چرخی میزنم و سر راهِ خانه، یک بستهی دهتایی پوشک میخرم برای مصرف حدود سه هفتهی بچهها. اذان میگویند. شب چهاردهم رجب است و در آسمان ابری هیچ قرص کامل ماهی پیدا نیست. برای نماز میرسم مسجد. پر از بچه است. توی حیاط مسجد دروازه کاشتهاند و فوتبال میکنند. آنقدر تشنهام که بین دو نماز میروم توی آبدارخانهی مسجد از شیر ظرفشویی آب میخورم. از مسجد تا خانه فقط به هندوانهی توی یخچال فکر میکنم. جای شام نصف هندوانه را میخورم. از گرد و خاک و عرق موهایم به هم چسبیده. اما حال دوباره حمام رفتن را ندارم. ولو میشوم جلوی تلویزیون. فیلم پدر مجید مجیدی را نشان میدهد. نوجوان بودم که توی سینما برای زندگی مهرالله و ژاندارم مهربان بداخمی که قرار است پدرش بشود گریه کردم. هنوز هم گریه دارد.
رشتهی افکارم از هم گسیخته. دستم به نوشتن نمی رود. یک پیمانه برنج سفید دم میکنم که با خورشت باقی مانده در یخچال بخورم. این وسط نمازی و بعد از ناهار هم خیلی در خانه بند نمیشوم.
واحد بیست و یک منتظر من است. آهنگر و گچکار کارشان تمام شده و حالا وقت نظافت است. از سه تا هشت مشغول کارم. پنج تا گونی خاک و گچ و سیمان از کف خانه جارو میکنم؛ دستشویی و حمام را میشویم و لامپهای سقف را که گچکار باز کرده بود میبندم. برای بیرون بردن نخالهها از ساختمان انگیزه و توانی ندارم. پنج طبقه باید این همه خاک را از پله پایین ببرم. انصافاً ظلم است. از بالکن نگاهی به پایین میاندازم. چه اشکال دارد که گونیها را پرت کنم پایین؟ درِ اولی را گره میزنم و به سختی بلند میکنم و از ارتفاع پانزده متری رها میکنم. گونی یکی دو ثانیهای پرواز میکند و با صدای خفهای روی زمین میترکد. خیلی حال داد. گونیهای بعدی را با خلاقیت بیشتری پرت میکنم: چرخشی، تابشی، ترکیبی.
سر خیابان واحد بیست و یک سهشنبه بازار برپاست. هوای ابری دارد تاریک میشود و خاک و باد به همآمیخته. تخمین میزنم که حدود پانصد وانت اینجا بساط کردهاند. محشر کبری است. چرخی میزنم و سر راهِ خانه، یک بستهی دهتایی پوشک میخرم برای مصرف حدود سه هفتهی بچهها. اذان میگویند. شب چهاردهم رجب است و در آسمان ابری هیچ قرص کامل ماهی پیدا نیست. برای نماز میرسم مسجد. پر از بچه است. توی حیاط مسجد دروازه کاشتهاند و فوتبال میکنند. آنقدر تشنهام که بین دو نماز میروم توی آبدارخانهی مسجد از شیر ظرفشویی آب میخورم. از مسجد تا خانه فقط به هندوانهی توی یخچال فکر میکنم. جای شام نصف هندوانه را میخورم. از گرد و خاک و عرق موهایم به هم چسبیده. اما حال دوباره حمام رفتن را ندارم. ولو میشوم جلوی تلویزیون. فیلم پدر مجید مجیدی را نشان میدهد. نوجوان بودم که توی سینما برای زندگی مهرالله و ژاندارم مهربان بداخمی که قرار است پدرش بشود گریه کردم. هنوز هم گریه دارد.