صاد

ص والقرآن ذی الذکر
صاد

یا بکُش؛
یا دانه دِه؛
یا از قفس آزاد کن.
.
.
.

صاد گرد
سر رسید موضوعی
نظرصاد
سر رسید ماهانه

عضو باشگاه وبلاگ نویسان رازدل

اگر مجنون دل شوریده‌ای داشت
دل لیلی از او شوریده تر بود

۱۰۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زندگی» ثبت شده است

بسم‌الله الرحمن الرحیم

وَ أَوْحَیْنا إِلی‏
مُوسی‏ وَ أَخیهِ
أَنْ تَبَوَّءا لِقَوْمِکُما بِمِصْرَ بُیُوتاً
وَ اجْعَلُوا بُیُوتَکُمْ قِبْلَةً
وَ أَقیمُوا الصَّلاةَ
وَ بَشِّرِ الْمُؤْمِنینَ

صدق الله العلی العظیم
سوره مبارکه یونس - آیه ۸۷



پ.ن:
خدایا شاهد باش که ما و برادرانمان امروز نیتی خیر و اندیشه‌ای سنجیده را درانداختیم و اول و آخر آن را به خودت سپردیم. حکم آن‌چه تو فرمایی. از ما تدبیر است و از تو تقدیر.

# حبیب

# زندگی

  • :: ذکر

من: مواظب خودت باش. من که افتادم.
تو: یعنی آخرش لیسانس نگرفته از دنیا میرم؟ مهندس ناکام!
من: یقیناً تنها چیزی که اون دنیا به هیچ دردت نمی‌خوره، تحصیلات دانشگاهیه.
تو: پروژه رو به کی وصیت کنم که ادامه بده؟
من: به نظرم همه محتوا رو بذاریم توی اینترنت ولی منتشر نکنیم. اگر مردیم خودش اتوماتیک بعد از یک ماه منتشر بشه که جهانیان از این همه دستاورد علمی بی‌بهره نمونند.
تو: خیلی درامش بالاست. میشه ازش یک فیلم سینمایی در بیاد!
من: هیچ وقت از بدبختی دیگران پول در نیار.

# زندگی

# پسردایی

# کشتی نوح

  • :: پیامک

نوجوان که بودم خیال می‌کردم که خیلی باکلاس است که کسی از «سل» بمیرد.
ـ فانتزی‌های یک دهه شصتی را به بزرگواری خودتان ببخشید ـ
«سل» را در رمان های کلاسیک قرن نوزدهمی خوانده بودم. آدم‌ها آن‌قدر سرفه می‌کردند تا می‌مردند. ابوالفتح صحاف هم توی هزاردستان «سل» داشت. هر چند که آخرش شعبون خان توی محبس راحتش کرد؛ ولی سفره‌اش را از دیگران جدا می‌انداخت و دائم توی دستمال یزدی سرفه می‌کرد.
خوبی از «سل» مردن این بود که ناگهانی نبود. قهرمان داستان یک گوشه روی تخت می‌افتاد و روزها و شب‌های زیادی سرفه می‌کرد تا می‌مرد.
مزیتش این بود که روزها و شب‌های زیادی وقت داشت تا برای مردن آماده شود.
*
توی قرن بیست و یکم، از «سل» مردن یک آرزوست؛ وقتی کرونا در چند روز به سرعت دخلت را می‌آورد.
همه‌چیز ساندویچی شده.
مریضی هم مریضی‌های قدیم.

# زندگی

# قصه

# هزاردستان

  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۹
  • :: بداهه

دیروز بعد از شش ماه رفتم مرکز ملی. بعدش استاد را دیدم و درباره‌ی طرحی که جمعه زیر درختان گردو نوشته بودم حرف زدیم. شب استاد پیغام داد که طرح را تا یکشنبه ظهر باید بفرستیم برای پیرمرد پولدار بازنشسته‌ی سرمایه‌گذار. امروز از اول صبح تا نزدیک ظهر همه‌ی سکه‌ها را توی زمین کاشتیم تا عصری درخت سکه از آن سبز شود. بعد از ناهار هم رفتم استودیو و آخرین قسمت فصل اول را ضبط کردیم.
*
از دور که نگاه می‌کنی مثل این است که امروز باید روز مهمی باشد: پایان یک مرحله‌ی مهم و آغاز مرحله‌ی مهم‌تر.
اما این‌طور نیست: افتاده‌ایم در روال اداری پیرمردهای پولدار بازنشسته که معلوم نیست موافقند یا مخالف و فصل دوم برنامه از هفته‌ی آینده بدون هیچ تغییر خاصی پخش خواهد شد.
*
تا جایی که یادم هست همیشه همین‌طوری بوده. آن لحظات خاص و طلایی که توی فیلم‌ها پیش می‌آید و همه چیز ناگهان از این رو به آن رو می‌شود، فقط مال همان فیلم‌ها است. در دنیای واقعی همه چیز کش‌دار و غیرقطعی و نسبی و نامطابق با میل ما جلو می‌رود. همیشه همین‌طور بوده.


# آقا سعید

# زندگی

# کشتی نوح

  • ۱ نظر
  • يكشنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۹
  • :: بداهه
  • ۱ نظر
  • چهارشنبه ۳ ارديبهشت ۱۳۹۹
  • :: روایت امروز

روز اول ماه رجب است؛ ۱۴۴۱.
دیشب را خانه‌ی پدری خوابیدم؛ تنها.
از همان دیشب باران شروع شده؛ همچنان دارد می‌بارد.
بعد از نماز صبح خوابیدم و دیرتر از معمول از خانه بیرون زدم.
شهر خلوت شده؛ باران سرشار و هوای بهاری.
حس فراغت و سبکی و سکوت روزهای اول سال، حالا چند هفته زودتر همه جا پخش شده.
آن قدر خوشم که دارم وبلاگ می‌نویسم.
*
کاش رسانه‌ها نبودند.
*
مردم از ترس بیماری در خانه‌ها مانده‌اند.
حکومت شهر را نیمه تعطیل کرده.
اقلام بهداشتی کم‌یاب شده.
زمزمه‌ی جیره‌بندی و قحطی و مرگ پیچیده.
*
اول ماه رجب است و یکسره باران می‌بارد.
ما کور شده‌ایم.
کاش رسانه‌ها نبودند.

# زندگی

  • ۲ نظر
  • سه شنبه ۶ اسفند ۱۳۹۸
  • :: بداهه

به یارو گفتند: «کجا داری میری؟»
گفت: «نه! دارم بر می‌گردم!»

# زندگی

  • ۰ نظر
  • شنبه ۳۰ شهریور ۱۳۹۸
  • :: بداهه

به نسلی می گویند که نسبت به پدران خود و نسبت به فرزندان خود، از امید به زندگی، نشاط و شرایط رشد و تعالی کمتری برخوردار باشد.

# زندگی

  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۹۸
  • :: بداهه

بعد از دو سال، تنبلی را کنار گذاشتم و مصطفی را برای دومین بار بردم استخر.
*
حیرت و هیجان دفعه‌ی قبل، جای خودش را به لذت و تلاش برای تجربه کردن داده است.
در کمتر از یک ساعت، غوطه‌وری در آب و دست و پا زدن برای پایین نرفتن را آموخت؛ بی‌معلم و آموزش.
آدمی‌زاد را اگر ول کنی به حال خودش، خیلی به هلاکت نمی‌افتد. شازده کوچولو هم گفته بود که اگر آدم راه خودش را بکشد و برود، جای دوری نمی‌تواند برود.

# زندگی

# قصه

  • :: نغز
  • :: پدر مقدس
روبروی نانوایی سنگکی، از این چرخ‌های سبزی‌فروشی چند دسته‌ای سبزی پاک شده خریدم؛ ریحون و تلخون دسته‌ای هزار و باقی دسته‌ای پانصد تومان. سبزی هم گران شده. تعجبی ندارد. قرار نبود ارزان بشود!
مرد پا به سن گذاشته‌ای همین که مشغول دادن پول بودم، با شتاب آمد و سبزی‌ها را این طرف و آن‌طرف انداخت و قیمت پرسید و شروع کرد به غرغر کردن. این هم تعجبی ندارد. غر زدن تنها کار کم هزینه‌ای است که مردم دوست دارند انجام بدهند. اما لابلای جملاتش چیزی گفت که عصبانی شدم. (کی؟ من؟ عصبانی؟ وسط خیابان؟)
با صدای بلند جمله‌ای شبیه این گفت که: «یه بچه افغانی آمده کشور ما، ایستاده اینجا، سبزی را می‌دهد دسته‌ای هزار تومان...»
بی‌اختیار صدایم را انداختم توی سرم و خیلی محکم -همان‌طور که توی کلاس بعضی وقت‌ها مجبورم- و تند نگاهش کردم و بدون مکث گفتم: «یعنی اگر ایرانی بود حق داشت سبزی را بدهد هزار تومان؟...»
آن‌قدر ناگهانی و عصبانی به او توپیدم که تا چند ثانیه ماتش برده بود و داشت حلاجی می‌کرد که از کجا خورده است و چرا خورده. منتظر عکس‌العملش نشدم و راهم را کشیدم و از خیابان رد شدم.
*
پسرک افغانستانی ساکت ایستاده بود و عبور من از خیابان را نگاه می‌کرد.

# زندگی

# فرهنگ

# قصه

  • ۳ نظر
  • دوشنبه ۳۰ ارديبهشت ۱۳۹۸
  • :: بداهه

صبح خروس‌خوان،
رفتم مدرسه‌ دخترم:
پول دادم؛
چک کشیدم؛
امضا زدم.

همین قدر غیر تربیتی و غیر آموزشی!

# زندگی

# مدرسه

  • ۱ نظر
  • دوشنبه ۱۶ ارديبهشت ۱۳۹۸
  • :: پدر مقدس
  • ۵ نظر
  • سه شنبه ۳ ارديبهشت ۱۳۹۸
  • :: صندلی دوم
رایوپخش ماشین را که دزد برد، سه چهار ماهی جایش خالی بود تا به صرافت افتادم جایش را با همان رادیوپخش فابریک (اصلی، اولیه، ؟) که هشت سال پیش به محض گرفتن ماشین عوضش کرده بودم پر کنم. یک رادیوپخش سنتی از عهد آنالوگ که بجای سی دی و آیوایکس و یواس‌پی، نوار کاست می‌خورد! دور تا دور تهران را گشتم تا بالاخره یک مغازه توی بازارچه ده ونک حاضر شد خودش را خسته کند و این دستگاه عتیقه را روی ماشین ببندد.
راستی، آخرین باری که نوار کاست دیدید کی بود؟
دیشب رفتم توی انباری عزیز و چند تایی کاست قدیمی پیدا کردم و گذاشتم توی داشبورد ماشین. بر خلاف انتظارم بچه‌ها خیلی از دیدن هیبت نوار کاست تعجب نکردند. حق هم دارند. مگر چه چیزی را دیده‌اند که این را ندیده باشند؟
حدس می‌زنم بعدها برای هم‌کلاسی‌هایشان تعریف کنند که «ماشین بابام از اون نوار قدیمی‌ها می‌خورد» و بچه‌های کلاس با تعجب بگویند «مگه میشه؟ مگه داریم؟!»

پ.ن:
کاست خوب چی دارید؟

# زندگی

  • :: صندلی دوم

تفریح مشروع و بازی محبوبی است: دوچرخه سواری.
برای ما که اهالی دهه‌ی شصت هستیم اما همیشه با حسرت‌ها و غصه‌های فراوانی همراه بوده. خودم در هفت سالِ اولِ زندگی دوچرخه نداشتم و برادرم هم و تماشای دوچرخه سواری بچه‌ها توی کوچه از نگفتنی‌ترین احساسات همه‌ی سال‌های نوجوانی و جوانی‌ام بوده.
حالا در میان‌سالی برای فرزندانم دو تا دوچرخه خریده‌ام -به تلافی همه‌ی آن نگاه‌ها و آه‌ها- و از امروز غصه‌ی دیگری را به قلبم راه داده‌ام: توی کوچه و پارک دایماً چشمم به چپ و راست است که کسی با حسرت به این تفریح مشروع و بازی محبوبِ دوقلوها چشم ندوخته باشد.
و درد دامنه دارد.

# زندگی

  • :: پدر مقدس

رفیقم آقامجید -بن‌سایپا- هشت سال تمام است که در سرما و گرما پا به پای من دویده و حالا دقیقاً دویست هزار کیلومتر کارکرد دارد. من یک چهارم این مدت را در تهران و بقیه را در قم ساکن بوده‌ام و ایشان در هشتاد درصد این روزها و شب‌ها در کوچه و خیابان و بدون پارکینگ مسقف و یا حتی غیرمسقف به سر برده است.
تاکنون سه بار دست تعدی سارقان به سمت آقامجید دراز شده: دو بار فقط صندوق عقب و یک بار -همین دیشب- هم صندوق و هم داخل اتاق و هم داخل موتور. در مجموع این سه سرقت دو تا چمدان حاوی لباس و زیورآلات و ...، یک دوربین فیلم‌برداری، دو جفت کفش، یک باتری ماشین، یک دستگاه رادیو پخش، کنسول کنار راننده، زیرانداز، دو تا بالش، مهر و جانماز و قبله نما، صندوق صدقه و بیسکوییت و آبنبات و چاقو و نمکدان، بیلچه و طناب و کمک های اولیه و کپسول آتش نشانی و ... به یغما رفته است. همه‌ی این موارد هم یا در روز روشن و یا در محل‌های مسکونی نزدیک مرکز پایتخت اتفاق افتاده. یعنی به عبارتی آقامجید در مجموع دو سالی که در تهران پارک شده سه بار تا بحال مورد سوءقصد قرار گرفته و در هیچ موردی -حتی همین دیشبی- امیدی به باز یافتن اموال نبوده و نیست.
چرا فکر می‌کنیم شهر در امن و امان است؟ چرا واقعاً؟

# تهران

# زندگی

  • ۱ نظر
  • سه شنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۶
  • :: صندلی دوم

حالا قدش از یک متر بلندتر شده و ترسش از آب ریخته. برای اولین بار عصر امروز با هم رفتیم استخر.
*
برخوردش با پدیده‌های جدید را دوست دارم: منقطع از زمان و مکان، در جایش میخکوب می‌شود و به چیزها و افراد و حرکات و حالات خیره می‌ماند؛ زبانش قفل می‌شود و فقط با چشمان گرد شده اطراف را می‌نگرد. این حالت چند دقیقه‌ای ادامه دارد و در انتها، لحظه‌ی خاصی هست که از این خلسه بیرون می‌پرد و هیجانش از کشف دنیایی جدید را با صدای بلند فریاد می‌زند. بلند بلند حرف زدن و جست و خیز کردن، نوعی تلافی کردن و پاسخی درونی است به آن دقایق سکوت و خیرگی. مثل این‌که می‌خواهد فراموش کند آن لحظاتی را که جسمش چیزی زاید بوده و روحش از دریچه‌ی چشم‌ها مشغول گشت و گذار در عالم بیرون بوده است.
*
دو تا بلیط دوازده هزار تومانی خریدیم و یک ساعت و نیم آب بازی کردیم.


پ.ن:
+ بدین‌وسیله به اطلاع می‌رساند که امکان برگزاری جلسه در مکان استخر زین پس مهیا می‌باشد :)

# زندگی

  • :: پدر مقدس
قرآن کریم
رساله آموزشی
هنر شیعه
گنجور
واژه یاب
ویراست لایو
تلوبیون