صاد

ص والقرآن ذی الذکر
صاد

یا بکُش؛
یا دانه دِه؛
یا از قفس آزاد کن.
.
.
.

صاد گرد
سر رسید موضوعی
سر رسید ماهانه

عضو باشگاه وبلاگ نویسان رازدل

اگر مجنون دل شوریده‌ای داشت
دل لیلی از او شوریده تر بود

۱۰۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زندگی» ثبت شده است

ظهر امروز، بدون استخاره، مشارکت بیست و پنج درصدی در تأسیس یک شرکت خانوادگی را با سرمایه اولیه شصت و چهار هزار تومان پذیرفتم.
دو حالت متصور است: یا می‌ترکاند یا خاطره می‌شود.
و از آن‌جایی که شمّ اقتصادی خوبی دارم (!) گزینه‌ی دوم محتمل‌تر است.

# خانواده

# زندگی

  • ۲ نظر
  • چهارشنبه ۱۳ خرداد ۱۳۹۴
  • :: بداهه

از آن هفته تا این هفته

شنبه: قم - تهران
شنبه: تهران - قم
چهارشنبه: قم - تهران
پنجشنبه: تهران - قم
جمعه: قم - تهران
شنبه: تهران - قم

# زندگی

  • ۱ نظر
  • شنبه ۱۲ ارديبهشت ۱۳۹۴
  • :: بداهه
رانندگی . خرید . بچه‌داری . حمل بار . نجاری . جوشکاری . تعمیرات . گچ‌کاری . باغبانی . درخت‌کاری و گل‌کاری . آشپزی . مرغداری . ...

# زندگی

  • ۰ نظر
  • جمعه ۷ فروردين ۱۳۹۴
  • :: بداهه

در یک ارزیابی شتاب‌زده، سال ۹۳ که آن را سال یک قدم به جلو نامیده بودم در دو حوزه‌ی فرهنگ و اقتصاد الحمدلله دستاوردهای مناسبی داشت. یک نیمه‌ی پر تلاطم اجرایی و یک نیمه‌ی پر هیجان فرهنگی که هر دو از نظر اقتصادی گامی به جلو بود.
سال ۹۴ بعد از سه سال تلاطم اجرایی و اقتصادی، ان‌شاءالله چشم اندازی آرام‌تر و با ثبات‌تر دارد. حالا شاید وقت آن رسیده باشد که انبوه پروژه‌های کلنگ‌خورده و نیمه تمام و راکد را به سرانجام برسانم. لذا «دوام» وضع جاری فرهنگی و اقتصادی از یک سو و برنامه‌ریزی برای «ختام» طرح‌های معوق به نظرم باید هدف اصلی امسالم باشد. در حضور شما با خودم عهد می‌‌کنم که امسال هیچ کار جدیدی را شروع نکنم تا وقتی که این‌ها مختومه شده باشد.


پ.ن:
+ فهرست طرح‌های بی سر و سامان یک دهه‌ی گذشته از این قبیل است: مقاله پژوهشی «سفرهای شیعیان به بیت‌المقدس»، مستند «روایت بشاگرد»، سفرنامه «در ره منزل لیلی»، روایت «تصمیم بهتر»، روایت و پژوهش «عزیز مریم»، منشور «کلیدهای تربیت رسانه‌ای»، طرح جامع «آموزش سواد رسانه‌ای»، تکمیل طرح درس چند رسانه‌ای تاریخ معاصر، تکمیل مستندسازی پژوهش‌های فرهنگی، ... چیز دیگری هم هست؟

+ سال فردی رفت و سال زوجی آمد. ان‌شاءالله دوستان منتظرالازدواجم در سال ۹۴ به سرعت زوج شوند.

+ دعا بفرمایید لطفاً.

# زندگی

# سال‌نام

  • ۱ نظر
  • شنبه ۱ فروردين ۱۳۹۴
  • :: بداهه

یک روز بد معمولاْ از شب قبلش شروع میشه: رانندگی، دلخوری، خستگی، بی‌خوابی؛
و معمولاً صبحش که چشمات رو باز می‌کنی تکمیل میشه: یه پیامک ناراحت‌کننده، کسالت بی‌دلیل، وقت تلف کردن و کارهای بیهوده.
*
خدا براتون روز بد نخواد.
آمین.

# زندگی

  • :: بداهه

مهندس صنایع
با ده سال سابقه کار مفید
طراحی نرم‌افزار، مدیریت فناوری اطلاعات، طراحی و توسعه وب

جویای کار تمام وقت
قم یا تهران

# زندگی

  • :: بداهه

یکی از اقوام دور را در روضه‌ای خانگی دیدم و نشناختم.
سرطان و شیمی‌درمانی عجب چیز کوفتی است.
خدا به ما رحم کند. آمین!

# زندگی

  • :: بداهه

آقای مهندس: هشت صبح: جلسه با رییس بزرگ درباره ساختار جدید معاونت و اصلاحات ضروری در فرایندها
آقای معلم: یک بعدازظهر: کلاس تاریخ و مروری بر وقایع دهه بیست، جنگ سرد و جبهه ملی
آقای راننده: چهار عصر: رانندگی در جاده قم - تهران
آقای کارشناس: بعد از غروب: سخنرانی برای والدین درباره مهارت های زندگی در دنیای دیجیتال

#ابوالمشاغل

# زندگی

# کلاس

  • ۲ نظر
  • چهارشنبه ۱۹ آذر ۱۳۹۳
  • :: بداهه

به یک عدد رایانه همراه (نوت بوک یا نت بوک) دست دوم جهت انجام امور معمولی زندگی دیجیتال نیازمندیم.

مشخصات جنس:
تاریخ تولید آن مهم نیست. اما تاریخ انقضایش لااقل دو سال دیگر باشد.
حداکثر توانایی اجرای ویندوز هفت و نرم افزارهای آفیس را داشته باشد کافی است.
هر طور مایل است به اینترنت وصل شود.
نمایشگر آن سالم باشد. (یعنی برای دیدن صفحه اش نیازی به استفاده از عینک مخصوص یا اتصال آن به تلویزیون نباشد!)
امکاناتی از جمله قابلیت شارژ شدن، قابلیت حمل شدن، قابلیت روی میز گذاشتن هم داشته باشد.
طبیعتاً هر چقدر کوچک‌تر و خوشگل‌تر باشد بهتر است.

مبلغ مناقصه!
حداکثر مبلغی که می‌توانم برای چنین جنس آنتیکی بپردازم ۴۰۰ تا ۵۰۰ هزار تومان است. هر چه کمتر بهتر!

# زندگی

  • ۷ نظر
  • سه شنبه ۱۱ آذر ۱۳۹۳
  • :: بداهه

هفته‌ی پر کاری بود:
یک مقاله‌ی ۹ صفحه‌ای درباره‌ی «معلمی در پاتوق سایبری»نوشتم.
تحلیل و ارزیابی ۳۰ قسمت یک برنامه‌ی رادیویی تاریخی را در ۲۰ صفحه تدوین کردم.
قسمت سوم سخنرانی دانش آموزی با موضوع «آزادی و بندگی در اینترنت» را سامان دادم و اجرا کردم.
یک جلسه‌ی سخنرانی برای اولیا درباره ی «رسانه های اجتماعی تلفن همراه» داشتم که کار جدیدی بود و خیلی وقت گرفت.
اردوی یک روزه تهران قدیم هم برگزار کردم که بازدیدی از حرم سیدالکریم بود و ارگ تهران.
کلاْ بوی سیب و خانواده و حلقه و رانندگی در جاده تهران-قم هم در جریان است.
*
چقدر وقت تلف می‌کنم.

# توکل

# زندگی

# کلاس

  • :: بداهه

شب که چراغ‌ها را خاموش می‌کنیم، نور ماه چنان خودش را پهن می‌کند روی فرش که بچه‌ها از پنجره به آسمان خیره می‌شوند.
زندگی در حاشیه‌ی کویر را برای همین لحظاتش دوست دارم.

# زندگی

  • :: پدر مقدس

روزهایی را می‌گذرانیم که شما اولین کلماتتان را به صورت ناگهانی و غیرمنتظره به زبان می‌آورید.
شاید آرزوی هر پدر و مادری باشد که اولین کلمات فرزندانشان «بابا» و «مامان» باشد. خب آرزوی بدی نیست. ولی چه می‌شود کرد وقتی دوقلوها اولین کلمه‌ای که می‌توانند بگویند «الو» و «جوجو» باشد؟

# زبان

# زندگی

  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۳
  • :: پدر مقدس

ساعت ده شب توی مسجد بالاسر یکی از رفقای دوران دبیرستان را دیدم. چهار پنج سالی بود از هم بی‌خبر بودیم. خیلی سریع رسیدیم به اصل مطلب. رفته توی کار بیمه و پروژه‌های عمرانی می‌گیرد و دنبال نیروی کار مجرب می‌گشت و پیشنهاد همکاری داشت. گفت درآمدش هم خوب است و ول کن و بیا پیش خودم و ...
موقع خداحافظی می‌خندم و به او اطمینان می‌دهم که به پیشنهادش فکر نخواهم کرد. گفتم از من نمی‌توانی کاسب در بیاوری. اول و آخرش معلم هستم.
خودش می‌دانست. فقط می‌خواست محبتش را نشان بدهد.

# دوست

# زندگی

  • :: بداهه

برای بالا کشیدن یک چهارپایه‌ی بیست کیلویی کولر (۱۵۰*۹۰*۹۰ سانتی‌متر) تا بالکن طبقه‌ی پنجم ساختمان،‌ مهم‌تر از بیست متر طناب که در فاصله‌های یک متری گره خورده باشد و دو نفر آدم قلچماق که بتوانند طناب را بکشند، به یک قطعه مقوا نیاز دارید که لبه‌ی بالکن قرار دهید تا طناب ساییده نشود و تحت فشار، راحت سر بخورد. وگرنه ممکن است طناب پاره شود و شما از یک طرف روی زمین ولو شوید و چهارپایه با سقوط از طبقه‌ی سوم با صدای دل انگیزی روی زمین خرد شود.

# مسکن

# زندگی

  • :: بداهه

امروز رفتم بانک و ضامن دریافت وامی شدم که خودم قرار است قسط هایش را بپردازم!
سیستم بانکی ما بعضی اوقات از در دروازه رد نمی‌شود و گاهی اوقات از سوراخ سوزن هم عبور می‌کند.
بیچاره مردم.

# مسکن

# زندگی

  • ۱ نظر
  • يكشنبه ۲۸ ارديبهشت ۱۳۹۳
  • :: بداهه
مثل امروزی که تنها هستم و تعطیل است، اگر به خودم باشد تا لنگ ظهر می‌خوابم. اما اجبار حضور تلفنی در «مهربان باشیم» هفت نیم صبح خواب را از چشمم گرفت. بعد از برنامه نه حال کاری دارم و نه امید خوابی. می‌روم حمام بلکه سر حال شوم. بعد صبحانه‌ی بی سر و تهی می‌خورم و روی لبه‌ی باریک دیواره‌ی ایوان می‌ایستم و در شرایطی نامتعادل مشغول راه اندازی کولر می‌شوم؛ روغن کاری و رسوب زدایی و خاک تکانی. حدود ساعت یازده کار کولر تمام است و می‌نشینم برای نوشتن گزارش کار عقب افتاده‌ام برای رییس. نیم ساعت بعد علی می‌آید و لامپ‌های سقف راهروی ساختمان را با هم عوض می‌کنیم.
رشته‌ی افکارم از هم گسیخته. دستم به نوشتن نمی رود. یک پیمانه برنج سفید دم می‌کنم که با خورشت باقی مانده در یخچال بخورم. این وسط نمازی و بعد از ناهار هم خیلی در خانه بند نمی‌شوم.
واحد بیست و یک منتظر من است. آهنگر و گچ‌کار کارشان تمام شده و حالا وقت نظافت است. از سه تا هشت مشغول کارم. پنج تا گونی خاک و گچ و سیمان از کف خانه جارو می‌کنم؛ دستشویی و حمام را می‌شویم و لامپ‌‌های سقف را که گچ‌کار باز کرده بود می‌بندم. برای بیرون بردن نخاله‌ها از ساختمان انگیزه و توانی ندارم. پنج طبقه باید این همه خاک را از پله پایین ببرم. انصافاً ظلم است. از بالکن نگاهی به پایین می‌اندازم. چه اشکال دارد که گونی‌ها را پرت کنم پایین؟ درِ اولی را گره می‌زنم و به سختی بلند می‌کنم و از ارتفاع پانزده متری رها می‌کنم. گونی یکی دو ثانیه‌ای پرواز می‌کند و با صدای خفه‌ای روی زمین می‌ترکد. خیلی حال داد. گونی‌های بعدی را با خلاقیت بیشتری پرت می‌کنم: چرخشی، تابشی، ترکیبی.
سر خیابان واحد بیست و یک سه‌شنبه بازار برپاست. هوای ابری دارد تاریک می‌شود و خاک و باد به هم‌آمیخته. تخمین می‌زنم که حدود پانصد وانت این‌جا بساط کرده‌اند. محشر کبری است. چرخی می‌زنم و سر راهِ خانه،‌ یک بسته‌ی ده‌تایی پوشک می‌خرم برای مصرف حدود سه هفته‌ی بچه‌ها. اذان می‌گویند. شب چهاردهم رجب است و در آسمان ابری هیچ قرص کامل ماهی پیدا نیست. برای نماز می‌رسم مسجد. پر از بچه است. توی حیاط مسجد دروازه کاشته‌اند و فوتبال می‌کنند. آن‌قدر تشنه‌ام که بین دو نماز می‌روم توی آبدارخانه‌ی مسجد از شیر ظرفشویی آب می‌خورم. از مسجد تا خانه فقط به هندوانه‌ی توی یخچال فکر می‌کنم. جای شام نصف هندوانه را می‌خورم. از گرد و خاک و عرق موهایم به هم چسبیده. اما حال دوباره حمام رفتن را ندارم. ولو می‌شوم جلوی تلویزیون. فیلم پدر مجید مجیدی را نشان می‌دهد. نوجوان بودم که توی سینما برای زندگی مهرالله و ژاندارم مهربان بداخمی که قرار است پدرش بشود گریه کردم. هنوز هم گریه دارد.

# زندگی

# قصه

# مسکن

  • ۲ نظر
  • سه شنبه ۲۳ ارديبهشت ۱۳۹۳
  • :: بداهه
  • :: پدر مقدس
قرآن کریم
رساله آموزشی
هنر شیعه
گنجور
واژه یاب
ویراست لایو
تلوبیون