# زبان
# فرهنگ
- ۰ نظر
- دوشنبه ۱۵ مرداد ۱۴۰۳
دیشب ناگهان گفت: «یه خاطره بگم؟ من بچه بودم یه بار نعلبکی از دستم افتاد روی زمین و پوستپوست شد.»
نفهمیدم چه میگوید: «یعنی شکست؟»
با حوصله توضیح داد: «نه. پوستپوست شد!»
نفهمیدم.
نمیتوانست منظورش را توضیح بدهد. کلمه کم آورده بود. «پوستپوست» را بجای
چیز دیگری به زبان میآورد که در ذهنش شبیه به آن بود.
معمایی شده بود:
«خرد شد؟ کثیف شد؟ نصف شد؟ پشت و رو شد؟»
میخندید و انکار میکرد: «نه. پوستپوست شد!»
*
در ذهن بچه جسم نعلبکی مثل جسم انسان است. اگر لایهای از روی جلد آن برداشته شود، همانطور که از روی نوک انگشت برداشته میشود، آنگاه نعلبکی «پوستپوست» شده است. البته ما بزرگترها به آن میگوییم «لبپَر»
#پنج سالگی
این فرشتهی سیبیلوی اردیبهشتی، برخلاف دوقلوها، علاقه عجیبی به حرف زدن دارد. خیلی وقتها بیهوا شروع میکند به خاطره گفتن؛ ذهنش تا کجاها که نمیرود. سؤال میپرسد؛ در لحظههای نابهنگام و غیرمنتظره؛ بیربط به متن و زمینه.
*
یک روز تعطیل موقع صبحانه بیمقدمه پرسید: «چرا شما توی تبلت فقط یک بازی را بازی میکنی؟» منظورش این بود که چرا مثل ما بچهها که چند تا بازی را دوست داریم و هر بار بین آنها یکی را انتخاب میکنیم، همیشه آن بازی خاص را فقط بازی میکنی.
تعجب من را که دید توضیح داد: «مثلاً قبلاً فلان بازی هم میکردی. اما الان دیگر فقط این بازی را میکنی.»
چه باید میگفتم؟ خودم هم نمیدانستم!
*
چرا به این موضوع توجه کرده بود؟
چرا در آن لحظه این سؤال را پرسید؟
در پاسخ این سؤال به دنبال چه میگشت؟
#پنج سالگی
امروز موقع ناهار، از ور رفتن با نام بیمعنا و خندهدار «استانبولی»، با دوقلوها در تاریخ کمی عقب رفتیم و دیدیم اگر امپراطوری عثمانی تجزیه نشده بود «اسلامبولی»، اگر امپراطوری بیزانس سقوط نکرده بود «قسطنطنیهای» و اگر مسلمانان به تصرف شامات نمیاندیشیدند «کنستانتینوپولیسی» در سفره داشتیم.
در آخر وقتی فهمیدیم که چیزی توی بشقابمان داریم اصلاً «استانبولی» نیست و «دمی گوجه» است، به این فکر کردیم که ممکن بود امروز به این غذا «دمی بادنجان» بگوییم.
توی راه برگشت از اهواز، دکتر جاسم پشت تلفن با نوهی چهار سالهش به عربی حرف میزد. داشت میگفت که رفیقم را میبرم «مطار» و بعدش میآیم خانه. دختر کوچولو مادرش عرب است و پدرش فارس. عربی و فارسی را در خانه قاطی یاد گرفته. نفهمید که مطار یعنی چه و جاسم مجبور شد ترجمه کند «فرودگاه» و دخترک فهمید!
توی ذهنم فضای این خانهی دو زبانه را مجسم کردم. بچه بخشی از جهان بیرون را از دریچه تلویزیون به زبان فارسی شناخته و زندگی خانوادگیش را با زبان عربی جلو برده. کمکم مجبور میشود کلمات بیشتری را معادلیابی از یک طرف بکند. برای فارسیها عربی پیدا کند و برای عربیها فارسی.
نمیدانم در ذهن چنین آدمی چه میگذرد. چه دشواریهایی دارد و چه شیرینیهایی. وقتی بزرگ میشود سرعت فکر کردن او با سرعت فکر کردن ما چه فرقی دارد؟
توی ماشین زیاد حرف میزنیم. مخصوصاً وقتی تنها باشیم.
نمیدانم چطور بحث کشید به موضوع تسلسل و معماهای زبانی و بدم نیامد که درک عقلی و استدلالی دختر نه سالهام را بسنجم.
-: «به نظرت اول مرغ بوده یا تخممرغ؟»
اولین بار است که این چیستان را میشنود. کمی بالا و پایین میکند که بفهمد منظورم دقیقاً چیست. بعدش با قاطعیت شگفتانگیزی پاسخ میدهد:
-: «اول مرغ بوده»
-: «چطور؟ آن مرغ از کجا آمده؟»
-: «مرغ از آسمان آمده. -همهی مرغها از آسمان آمدهاند- مرغ پر دارد و میتواند از آسمان روی زمین بنشیند. ولی تخممرغ اگر از آسمان به زمین بیفتد میشکند.»
روبروی موکبِ شربتِ زعفرانی در خیابان ارم، ساختمانی را با دست نشانش میدهم:
- : «پسرم! این بزرگترین کتابخانهی کتابهای خطی ایران است.»
شک میکنم که فهمیده باشد چه گفتهام.
- : «میدانی کتاب خطی یعنی چه؟»
چشمانش برقی میزند -انگار که یک ساله باشد؛ حال آنکه نُه ساله است-
- : «یعنی نوشتههاش با پاککن پاک میشه؟!»
میخواهم نصیحتش کنم.
بغلش میکنم و میپرسم: «یه قولی به من میدی؟»
چشمانش برقی میزند. دو دستش را روی سینهام میگذارد و ناگهانی فشاری میدهد. دهانش را به خنده باز میکند که: «قُل دا-دم»
با خودم فکر می کنم که دارد خودش را به نشنیدن میزند. دوباره میگویم: «به من قول میدی؟»
دوباره با خنده دستانش را روی سینهام فشار میدهد که: «قُل دا-دم»
دوزاریام تازه میافتد.
ذهن کوچکش از لفظ «قول دادن» به فعل «هول دادن» سُر خورده و «نصیحت شنیدن» را به «بازی کردن» گرفته. خنده هم دارد.
#بیست و شش ماهگی
بولا [bola]: شکلات
قال [qal]: پرتقال
دوقولیا [duqulia]: دوقلوها
مایین دَیایی [mayin-dayayi]: ماشین دریایی (همان کِشتی است)
#بیست و پنج ماهگی
آما [ama]: مامان
آبا [aba]: بابا (خطاب)
آبائو [abaoo]: بابا (وقتی از خطاب قبلی نتیجه نمیگیرد!)
آدا [ada]: داداش و آبجی!
آوو [aoo]: آب
تو [tuv]: توپ
#چهاردهماهگی
آقا مصطفی توی سفره از لابلای سبزیها یکی را که بیقوارهتر از بقیه است بیرون میکشد و میپرسد: «اسم این چیه؟»
پاسخش ساده و بیحاشیه است: «برگِ ترب»
اما بچهها همیشه یک غافلگیری در آستین دارند.
با اعتراض میگوید: «نه! اسم خودش چیه؟»
چند ثانیهای سکوت میکنم. متوجه سؤالش نمیشوم: «برگِ ترب دیگه!»
چشمانش برقی میزند. با خنده میگوید: «یعنی خودش اسم نداره؟»
پ.ن:
+ ما همه هیچیم؛ همه اوست.
مصطفی:
چرا دو تا شیر داریم: شیر که میخوریم و شیر جنگل؟ [با مغز کوچکش در مبانی فلسفی اشتراک لفظی کندوکاو میکند]
من:
سه تا شیر داریم: شیر آب! [ابهامش را بزرگتر میکنم که به کشف راز آن علاقمندتر بشود]
مریم:
چهار تا شیر داریم: شیر خشک [مرزهای کودکی، خلاقیت و بداههپردازی را جابجا میکند]
دو ساعتی از ظهر گذشته به قزوین رسیدیم و رفتیم به رستورانی که از قبل نشان کرده بودم و طبیعتاً چیزی بغیر از «قیمهنثار» سفارش ندادیم.
مصطفی میپرسد: «قیمهنثار چیه؟»
برای کم کردن حساسیتش نسبت به این غذای ناشناس، برایش توضیح میدهم که در قزوین به همان قیمهای که همیشه میخوریم میگویند «قیمهنثار». کمی فکر میکند و و خیلی جدی میپرسد: «بابا؛ توی قزوین به قرمهسبزیشون چی میگن؟»
آقا مصطفی بلند میشود که از سر سفرهی شام برود. میگویم: «آخر غذا آدم چی میگه بابا؟»
طبیعتاً باید مثل همیشه بگوید «الهی شکر» -بلد است و بارها گفته-
حالا به هر علتی «الهی» توی دهانش نمی چرخد. میگوید: «خدایا... خدایا...» و مکث میکند. خودش تعجب کرده که چرا یادش نمیآید.
علتش احتمالاً این است که «الهی شکر» را مثل یک کلمهی واحد حفظ کرده و وقتی جای «الهی» را با «خدایا» عوض میکند، نمیتواند جزء دوم عبارت را به اولی بچسباند. (خیلی شبیه چالش به خاطر آوردن مصرع دوع یک بیت بدون خواندن مصرع اول است)
بالاخره یک طوری خودش را از این مخمصه رها میکند: «خدایا ببخشید»
خانم معلم که کمین کرده بود تا مچ شاگرد بازیگوش کلاس را بگیرد هیجان زده فریاد میزند: «نه... باید بگه: خدایا آفرین»
پ.ن:
واقعاً خدایا آفرین و ببخشید!