صاد

ص والقرآن ذی الذکر
صاد

یا بکُش؛
یا دانه دِه؛
یا از قفس آزاد کن.
.
.
.

صاد گرد
سر رسید موضوعی
سر رسید ماهانه

عضو باشگاه وبلاگ نویسان رازدل

اگر مجنون دل شوریده‌ای داشت
دل لیلی از او شوریده تر بود

۲۶ مطلب در تیر ۱۳۸۹ ثبت شده است

خدایا به خاطر کارهای خوبی که امروز خواستی بکنم ممنونم:

- اول صبح دو تا پسر خوب رو بعد از یکسال دیدم و گپ زدیم.
- با بچه های اتحادیه کلاس داشتم: مهارت های زندگی در عصر تبلیغات. خیلی خوب بود.
- با رفقای محفل راجع به آینده گپ زدم.
- رفتم و یه همکار قدیمی و مدرسه ی جدیدشون رو دیدم.
- بعد از چند سال بهترین معلم دوران تحصیلم رو دیدم که هنوز اسم من یادش بود.
- رفتم خونه ی یکی از رفقا و کلی از خاطره های خوب قدیمی زنده شد.
- با عزیز توی مثنوی و دیوان شمس دنبال خسرو و شیرین گشتیم و خوش گذشت.

خدایا ممنونم.

# دوست

# مدرسه

# میم.پنهان

# پنجشنبه‌ها

# کلاس

  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۳۱ تیر ۱۳۸۹
  • :: بداهه
اشتغال به «موسیقی» مثل سوار شدن به قطار شهربازی می‌مونه.
تا وقتی بهش مشغولی خوش می‌گذره.
اما تو رو به «هیچ» مقصدی نمی‌رسونه.
ادامه‌دارد

# موسیقی

# سبک زندگی

  • ۲ نظر
  • چهارشنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۹
  • :: نغز
تو: ... ؟
من: به جای توسعه‌ی ارتباط مجازی، به فکر توسعه‌ی ارتباط حقیقی باش.
تو: توسعه‌ی ارتباط حقیقی مام توسعه‌ی ارتباط مجازی می‌شود؟
من: چون ندیدند حقیقت، ره افسانه زدند...
تو: خب پس ما این خانه‌به‌دوشی رو چه کنیم؟
*
من: هیچ چیزی جای دوستی واقعی رو نمی‌گیره.

# تربیت

# دوست

# محمدم

  • ۳ نظر
  • سه شنبه ۲۹ تیر ۱۳۸۹
  • :: پیامک

آخرین روزهای سال آخر دانشگاه، اولین ماه‌های آشنایی من با روح الله، توی شهرک قدم می‌زدیم و خاطراتم از پیاده‌روی توی کوچه‌پس‌کوچه‌های عجیب و کویری‌ شهر را برایش تعریف می‌کردم.
توی یکی از میدان‌‌-محله‌های شهرک دانشگاه، پیرزن و پیرمردی را دیدیم که جلوی در خانه‌ای ایستاده بودند و کنار یک نردبان جر و بحث می‌کردند. با چند ثانیه توقف متوجه شدیم که پیرمرد می‌خواهد از نردبان بالا برود و پیرزن غرغر می‌کند که می‌افتی و نرو  و ...
معلوممان شد که کلید خانه را جا گذاشته‌اند و حالا با نردبان همسایه می‌خواهند بروند توی خانه‌ی خودشان.

جلو رفتیم و حال و احوالی کردیم. انتظار داشتم روح‌الله بدون تعارف روی دیوار بپرد و در را از پشت باز کند. او هم از من جوان‌تر بود و هم ورزشکارتر. اما...
*
این «اما» هنوز هم با من است.
*
کناری ایستاد و تماشایم کرد.
*
این چه آزمونی بود که از من گرفت؟

بهار83

# آدم‌ها

# دوست

# قصه

  • ۲ نظر
  • دوشنبه ۲۸ تیر ۱۳۸۹
  • :: یزد

...

دلم برای خودم تنگ می‌شود، آری
همیشه بی خبر از حال خویشتن بودم

...
محمدعلی بهمنی

# برادر

  • ۲ نظر
  • يكشنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۹
  • :: بیت

همه‌ی نیروها، همه‌ی قدرت‌ها، در هر جا هستند، محتاج به توجه خاص حضرت رضا سلام الله علیه هستند.

حضرت روح‌الله


# روح‌خدا

# مشهدالرضا

  • :: روایت امروز

من معتاد شدم.
اومدم نشستم توی یه کافی نت تو خیابون شیرازی و وبلاگ می نویسم.
این هفته عروسی حاجی بود. کجاست که بیاد بزنه توی سرم که آدم باش. مرد که وبلاگ نمی نویسه.

اما من معتاد شدم. توی راه حرم، شب جمعه ای، اومدم و دارم وبلاگ می نویسم.
*
مشهد تنهایی چیز عجیبیه. خدا قسمت همه بکنه تنهایی مشهد اومدن رو. مجرد و متأهل هم فرقی نمی کنه. تنهایی با یه عده غریبه که همدیگر رو نمیشناسید و اونقدر فاصله ی سنی دارید که صمیمی نشید و اون قدر فاصله ی فرهنگی دارید که دو کلوم نتونید با هم حرف بزنید.
الان دو روزه تقریباً با هیچکس حرف نزدم. احتمالاً تا پس فردا هم کسی نیست که باهاش حرف بزنم.
*
من معتاد شدم. معتاد ارتباط با دیگران.
و امام رضا (قربونش برم) سخت در تلاشه تا من رو ترک بده.

برام دعا کنید.

# مدرسه

# مشهدالرضا

  • ۸ نظر
  • پنجشنبه ۲۴ تیر ۱۳۸۹
  • :: بداهه
شاعر نیستم.
چای هم که می‌دانی خیلی وقت است نمی‌خورم.
اما امشب، در قطار «قم-مشهد» که سوار شوم، زیرلب خواهم گفت:
شک ندارم که زندگی یعنی، طعم سوهان و زعفران، بانو!

خدانگهدار

همه‌ی شعر حمیدرضا برقعی را این‌جا بخوانید.

# برقعی

# قم

# مشهدالرضا

  • ۱ نظر
  • سه شنبه ۲۲ تیر ۱۳۸۹
  • :: بیت
من: نمیشه یه جوری کلاس پنجشنبه رو جابجا کنی که من برم مشهد؟
تو: شوخی نکن. این هفته همه رفقا دارن عروسی میکنن! آدم جایگزین از کجا پیدا کنم؟!

* یک روز بعد*

من: جداً نمیشه من برم مشهد پنجشنبه؟!
تو: ای بابا! ما رو با امام رضا درننداز دیگه!
من: ؟
تو: یه خاکی به سرم می ریزم. برو به سلامت!

# دوست

# سید

# مشهدالرضا

  • ۱ نظر
  • دوشنبه ۲۱ تیر ۱۳۸۹
  • :: پیامک
دکتر حبیب الله دهمرده ، استاندار لرستان شد.

اونی که باید بفهمه، میفهمه!

# فرهنگ

  • ۳ نظر
  • يكشنبه ۲۰ تیر ۱۳۸۹
  • :: بداهه
دعا بفرمایید.

# زندگی

  • :: عزیز
عزیز ناخوش است.
دعا بفرمایید.

# زندگی

  • :: عزیز
هیچ وقت از کار خودم خوشم نیاد.
هیچ وقت از کار خودم خوشم نیاد.
هیچ وقت از کار خودم خوشم نیاد.
هیچ وقت از کار خودم خوشم نیاد.
هیچ وقت از کار خودم خوشم نیاد.
.
.
.
تا هفتاد بار

# مدرسه

  • ۶ نظر
  • پنجشنبه ۱۷ تیر ۱۳۸۹
  • :: بداهه

داشتم با خودم فکر می کردم که اگر امام موسی کاظم علیه السلام بعد از چهارسال از دست زندانبان یهودی مرگ خود را از خدا خواستند، این آقای امام موسی صدر خودمون چند سال اسارت به دست یهودی ها رو ممکنه تحمل کرده باشه؟

# فرهنگ

# اهل بیت

  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۱۶ تیر ۱۳۸۹
  • :: نغز
...
ای عشق
تو ما را به کجا می‌بری ای عشق؟
...

# مدرسه

  • ۱ نظر
  • سه شنبه ۱۵ تیر ۱۳۸۹
  • :: بیت

ترم آخر دانشگاه، هر چه قبل از آن در کویر اندوخته بودم در ماجرای غم انگیزی بر باد رفته و پریشانی عجیبی گریبانم را گرفته بود.
پیراهن مشکی پوشیده، بی‌خداحافظی و بی‌خبر به جاده زدم.
پنج عصر اتوبوس حرکت کرد و در تمام مسیر، تنهایی و بغض و حیرت با من بود. ذهنم انبوهی از چرایی‌های قسمت و حکمت را با خود می‌آورد و دلم همه‌ی محبت‌های دریغ کرده‌ی اطرافیان را به دنبال می‌کشید.
آفتابِ صبح اربعین، تازه از مشرقِ جغرافیای دنیایی سر برآورده بود که گنبدِ آفتابِ هشتمین در چشمم طلوع کرد.
...
همه‌ی روز دور خودم و دور حرم چرخ می خوردم و گیج می‌زدم. دسته‌های عزا از دری وارد می‌شدند و صحن را بر سر و سینه می‌کوفتند و از در دیگر بیرون می‌رفتند.
...
پنج عصر اتوبوس حرکت کرد و در تمام مسیر از تنهایی و بغض و حیرت، فقط اشک با من بود.

فروردین هشتاد و سه


این حکایت دومین سفر تنهایی‌ام به مشهد بود که امروز هوایی‌اش شدم. اولین سفر اما حکایتی دیگر داشت...

# مشهدالرضا

# سفر

  • ۴ نظر
  • دوشنبه ۱۴ تیر ۱۳۸۹
  • :: یزد
قرآن کریم
رساله آموزشی
هنر شیعه
گنجور
واژه یاب
ویراست لایو
تلوبیون