صاد

ص والقرآن ذی الذکر
صاد

یا بکُش؛
یا دانه دِه؛
یا از قفس آزاد کن.
.
.
.

صاد گرد
سر رسید موضوعی
سر رسید ماهانه

عضو باشگاه وبلاگ نویسان رازدل

اگر مجنون دل شوریده‌ای داشت
دل لیلی از او شوریده تر بود

۲ مطلب در آبان ۱۳۹۹ ثبت شده است

در جهانی زندگی می‌کنیم که حتی کفن و دفن هم مستلزم طی کردن تشریفات اداری است. انفصال از خدمت و تسویه با دولت که حتماً فرایند پیچیده‌تری دارد.
کاغذبازی‌های مرکز دو ماهی در «گردش کار» اداری مانده بود. امروز بالاخره معلوم شد که اسنادِ تسویه یک جایی بین طبقه ۶ و ۴، گم و گور شده. رفتم و همه فرایند را یک صبح تا ظهر دوباره دستی جلو بردم. «از قضا» همین روزها یکی از خانم‌های دبیرخانه یا یکی از آقایان امور مالی ازدواج کرده بود و بدین مناسبت خجسته، در ستادِ مرکز جشنی برپا بود. کرونا و اداره‌ی نیمه تعطیل و کارمند در فرایند تسویه و شیرینی‌خوران ستادی‌ها. بعد از دو ساعت معطلی، در نهایت رایانه و تلفنم را تحویل گرفتند و کارتابلم را بستند و اجازه ورودم را باطل کردند.
*
سر ظهر که سلانه سلانه به طرف ماشینم می‌رفتم با خودم فکر کردم که از امروز دلم برای چه چیزهای این چهار-پنج سال تنگ می‌شود؟ ترافیک صبحگاهی نیایش؟ نه. خیابان سئول و سفارت کره؟ نه. جناب شیح بهایی و دانشگاه دخترانه؟ نه. فدراسیون فوتبال و ماشین‌های لاکچری؟ نه. مصیبت هر روزه‌ی پیدا کردن جای پارک؟ نه. احوالپرسی با حراست مرکز؟ نه. راهروهای شیک و اتاق‌های تمیز جلسه؟ نه. ناهارخوری تمیز و غذاهای شاهانه؟ نه. شیرینی و آجیل شب عید و خرمالو و پرتقال پاییزی؟ نه. میز چوبی و صندلی چرخدار و دمپایی راحتی؟ نه. امام جماعت باصفا و همکاران بی‌نوا؟ شاید. بچه‌های خدمات و راننده‌های کت و شلوار پوش؟ شاید. مهمان خارجی و تفاهمنامه همکاری؟ هرگز. رئیس گنده‌دماغ و مدیر بی‌اخلاق؟ هرگز. خالی‌بندی و خالی‌بازی و خاله‌بازی دولتی؟ هرگز.
توی مسیر برگشت یادم افتاد که هنوز ده‌ونک را دوست دارم و باغ ایرانی را و آن کوچه‌های باریک کج و کوله را و چراغانی شب کریسمس قلعه ارامنه را و یادم افتاد که این محله بهانه‌ای بود که گاهی آقازاده را ببینم و حیفم آمد که همین بهانه را هم از دست داده‌ام.
*
وسط کاغذبازی‌ها، دقایقی پنجره را باز کردیم و ماسک‌ها را کندیم و چند جمله‌ای با محمد درددل کردیم. یک گوشه‌ی مرکز نشسته درسش را می‌خواند و بچه‌اش را بزرگ می‌کند و در انتظار آینده‌ای نامعلوم است. کاری که من بلد نیستم. پرسید: «پشیمانی؟» گفتم: «نه. در این پنج سال پیر شدم؛ ولی کهنه نشدم. بی‌آبرو شدم؛ ولی باتجربه شدم و اگر قرار باشد باز هم زندگی کنم، نفرتی که در این سال‌ها از مدیران آسانسوری و آقازاده‌های نورچشمی انباشته کرده‌ام؛ قطب‌نمای خوبی است در مسیر حرکت به سوی قبر و قیامت.» مانده بود بخندد یا گریه کند.

# آقازاده

# مرکز

  • :: بداهه
همان ابتدای درس علوم اول دبستان، بچه‌ها را با پنج حس انسان آشنا می‌کنند: حس بینایی و شنوایی و چشایی و بویایی و لامسه.
از تفریحات این روزهای دوقلوها، شوخی کردن من با درس‌هایشان است. دیشب به این حس‌های پنج‌گانه چندین حس دیگر اضافه کردیم:
حس سفره‌ای [وقتی گرسنه‌ایم و باید سفره بیندازیم]، حس خوابالویی، حس جارویی [وقتی باید خانه را جارو بزنیم]، حس شانه‌ای [وقتی باید موهایمان را شانه بزنیم]، حس بولایی [زمانی که مرتضی شکلات می‌خواهد]، حس بی‌نوایی [وقتی پول نداریم]، حس دمپایی [وقتی باید دمپایی را بیاوریم!]، حس نانوایی [وقتی باید برویم نان بگیریم]، حس پویایی [وقتی می‌خواهیم پویا نگاه کنیم]، حس بابایی [وقتی باید بپریم بغل بابا]

# زبان

  • ۳ نظر
  • پنجشنبه ۱ آبان ۱۳۹۹
  • :: پدر مقدس
قرآن کریم
رساله آموزشی
هنر شیعه
گنجور
واژه یاب
ویراست لایو
تلوبیون