# آقا سعید
# انقلاب
# سعدی
# کوه
- ۱ نظر
- سه شنبه ۹ ارديبهشت ۱۳۹۹
بعد از مدتها دوباره کتابی کاغذی وسوسهام کرد که دو سه شب در خانه لابلای شلوغبازی بچهها و چشمغرّههای مادر بچهها، غرق ماجراهای سفری شجاعانه و روایتی منصفانه از خوارج قرن بیست و یکم بشوم.
یورگن تودنهوفر که بعد از خواندن سفرنامهاش به عراق سوریهی تحت حکومت داعش حتماً تحسینش خواهید کرد، از مؤمنان مسیحی آخرالزمانی است که جلوتر از هر مسلمانی به دفاع از قرآن و رسول اکرم (ص) برخاسته و هزینههای این حقگویی و حقجویی را نیز پرداخته است. برای آشنایی با این مرد آلمانیِ مصمم و منصف حتماً My Journey into the Heart of Terror: Ten Days in the Islamic State را بخوانید.
دو ترجمه به فارسی از این کناب موجود است که نسخهای که من خواندم در سیصد صفحه کاری از انتشارات مهراندیش و با ترجمهی آقای رحمان افشاری بود. مترجمی وسواسی که پاورقیهایش نقش مهمی در تفهیم مطالب کتاب دارد.
مثالی میزنم:
«شما وارد اتاق تاریکی شدهاید و بوی تعفن همهجا را گرفته است. چراغ قوهای روشن میکنید و در گوشه و کنار اتاق به دنبال زبالهای یا لاشهای یا غذای فاسدی میگردید. اگر منبع آلودگی را پیدا کردید آن را بیرون میاندازید.»
به این می گوییم: «مبارزه با فساد»
«شما وارد اتاق تاریکی شدهاید و بوی تعفن همهجا را گرفته است. پردهها را از جلوی پنجره کنار میزنید و دریچهها را میگشایید تا آفتاب مستقیم به داخل بتابد. منشأ آلودگی دیده میشود و بخش مهمی از آن در پرتو نور خورشید مضمحل میشود.»
به این میگوییم: «شفافیت»
- انتشار خلاصهی فهرست هزینههای انتخاباتی و منابع تأمین آن (منابع بیش از ده میلیون تومان)
- انتشار فهرست اموال منقول و غیرمنقول خود، همسر، فرزندان، اقوام درجه یک و بستگان تحت تکفل رییسجمهور و تمامی اعضای هیأت دولت و به روزآوری سالانهی آن
- انتشار جدول حقوق، مزایا و وامهای دریافتی رییس جمهور و تمامی اعضای هیأت دولت، مدیران و معاونان کلیه سازمانها، ادارات و بانکهای دولتی به صورت ماهانه
- انتشار فهرست هدایای دریافتی (بالای ۵۰۰ هزار تومان) از هر نهاد خصوصی یا عمومی در طول دورهی مسؤولیت تمامی اعضای هیأت دولت، مدیران و معاونان کلیه سازمانها و ادارات و بانکهای دولتی حداکثر دو ماه پس از دریافت
- تلاش برای اجرای شفافیت (مشابه موارد بالا) در مورد نمایندگان مجلس و مدیران و مسؤولان تمامی بخشهای غیردولتی، شبه دولتی و عمومی
این شبها،
پخش دوبارهی وضعیت سفید،
بیشتر از آنکه تمسخر کیمیایی باشد که چند دقیقه قبل از آن تکرار میشود،
هجو جشنواره کثیف فیلم فجر است.
جشنوارهای که هیچ چیزی از زندگی ما آدمهای معمولی تویش نیست:
نه در کاخش؛ نه در کوخش.
الفاتحه.
یک روز که خیلی دلتان از زمین و زمان گرفته بود؛
یک روز که خیلی روی خاک احساس غربت و بیکسی میکردید؛
یک روز که سینهتان سنگین و چشمتان بارانی بود؛
صد و ده کیلومتر از تهران فاصله بگیرید و نرسیده به قم بروید بهشت معصومه -علیهاسلام-
اگر پنجشنبه عصر باشد که بهتر؛
پاتوق زنها و بچهها و جوانان و نوجوانان هزاره؛
هر یکی در غم همسری یا پدری یا برادری یا رفیقی؛
همه جوان؛ همه غصهدار؛ همه تنها؛ همه آدم.
*
یک روز دستهی سینه زنی ببریم و برایشان عزاداری کنیم. بلکه دلشان وا شد. بلکه دلمان وا شد.
تصاویر گرفته شده از حراجهای تهران اولین نمونههای رسمی از گردهماییهای اختصاصی و علنی طبقهای جدید از عموماً تهرانیها است که در سالهای اخیر به شکل سرسام آوری ثروت اندوخته است. اخبار حراج تهران ما را وادار میکنند بپرسیم چه بی عدالتیهای اقتصادی و یا فسادی منجر به انباشت سریع سرمایه برای بخش کوچکی از جامعه به این شکل شده است؟ آن هم جامعهای که سی و چند سال پیش با امید برقراری عدالت اجتماعی و اعتراض به تقسیم ناعادلانه ثروت، انقلابی بزرگ را پشت سر گذاشت.
خبر چکش خوردن یکی از “هیچ” های رومیزی پرویز تناولی به قیمت ۲۸۰ میلیون تومان چند ساعت بعد از خبر شلاق خوردن کارگران معترض به اخراج از معدن طلای آق دره منتشر شد. و در هر دوی این خبرها یک چیز روشن است: وضعیت موجود چنان تثبیت شده که دیگر ترس و خجالتی از نمایش رابطه خود با پول ندارد.
دیگر دوران خجالت از علنی کردن تسهیلات ویژه و برنامههای تفریحی برای ثروتمندان به سر آمده، همانطور که دیگر از عریانترین شکل سرکوب طبقاتی، یعنی شلاق زدن کارگرانی که برای دریافت حداقلها اعتراض کردهاند شرمی وجود ندارد. رسانهای شدن این دو در کنار هم به ما یادآوری میکنند که در یکی از مهمترین لحظات تغییر در مناسبات سیاسی، اجتماعی و اقتصادی در ایران هستیم. شعارهای دیواری درباره مستضعفین یک به یک پاک میشوند و جایشان را به «کار عار نیست» های شهرداری میدهند. قرار است فکر کنیم آنها که در عکسهای حراج تهران لبخند میزنند خیلی کار کردهاند و آن کارگرانی که شلاق میخورند تنبل و زیاده خواه بودهاند. اما تلاش وضعیت موجود در توجیه خود بی نتیجه است: هر دو تصویر برای ما به یک اندازه مشمئز کننده و فراموش ناشدنی است.
میپرسم: فرقشون با ما چیه؟
میگه: همه جا رو سیاه میبینند؛ بیش از حد محتاط هستند؛ عقل رو هم تعطیل کردند.
در یک خانهی معمولی در تهران، حدود صد سال پیش۱، خدا به «رضا۲» از همسر دومش۳ یک دختر داده بود به اسم «خدیجه۴» و حالا که منتظر دومین فرزندش بود، خدا دوقلو نصیبش کرده بود. اسمشان را گذاشت «محمدرضا۵» و «زهرا۶».
قدم این دوقلوها برای «رضا» خیر بود و هنوز دومین بهار زندگیشان را ندیده بودند که پدر در کارش پیشرفت کرد۷ و اوضاع زندگیشان روبراه شد. آن قدر کار و کاسبی۸ «رضا» رونق گرفته بود که دوقلوها هنوز به مدرسه نرفته، خانهشان رفت آن بالا بالاها۹ و حسابی مشهور شدند. «زهرا خانم» خیلی دوست داشت مثل برادر دوقلویش در فرنگ۱۰ درس بخواند. اما پدرش روی دخترها غیرت۱۱ داشت و اجازه نمیداد تنهایی در غربت بماند. به اصرار پدر در هفده سالگی ازدواج کرد۱۲ و زندگی متفاوت او تقریباً از همینجا شروع شد...
*
این میتوانست شروع زندگینامهی زنی باشد که چند روز پیش در نود و شش سالگی در ویلای شخصیاش در مونت کارلوی شاهزادهنشین موناکو مرد. زندگی آدمها از دور خیلی شبیه هم است: یک روز به دنیا میآیند؛ مدتی در این دنیا میلولند و یک روز هم میمیرند. مرور زندگی نود و شش سالهی «والاحضرت اشرف پهلوی» چیزی بیش از همین سه جمله در بر ندارد. البته به نظرم به اینها باید این تصویر را هم اضافه کرد:
مراسم سومین ازدواج اشرف که در ۱۳۳۵ در سفارت ایران در فرانسه برگزار شد.
همه چیز این تصویر مضحک است: از عاقد سید (!) در سمت چپ تصویر تا آن خانم محترم (!) در سمت راست، هنرمند متعهد (!) وسط تصویر، ازدواج در سفارت (!) و حتی خود ازدواج (!)