صاد

ص والقرآن ذی الذکر
صاد

یا بکُش؛
یا دانه دِه؛
یا از قفس آزاد کن.
.
.
.

صاد گرد
سر رسید موضوعی
نظرصاد
سر رسید ماهانه

عضو باشگاه وبلاگ نویسان رازدل

اگر مجنون دل شوریده‌ای داشت
دل لیلی از او شوریده تر بود

۱۸ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۴ ثبت شده است

هدیه‌ی تولد بچه‌ها کتاب گرفتیم و لباس.
لباس را مجبوریم که بالاخره برای بچه‌ها بخریم. اما وقتی کادوپیچ می‌شود بازدهی‌اش بالا می‌رود!
در مورد هدایای دیگر؛ محاسبه کرده‌ام با این‌که این دو تا بچه روی هم رفته نصف هر یک از بچه‌های اقوام و دوستان اسباب‌بازی دارند؛ اما خوشبینانه تا قبل از ورود به مدرسه هم وقت نمی‌کنند با همین‌ها درست و حسابی بازی کنند! در حقیقت اسباب‌بازیِ زیاد قرار است جای خالی هم‌بازی را پر کند -که نمی‌کند-. بهترین اسباب‌بازی آن چیزی است که نمی‌شود خرید (یعنی خواهر و برادر و دوست و پدر و مادر) یا آن ‌چیزی است که به عنوان اسباب بازی نمی‌خرید (مثل بشقاب و قابلمه و سبد و کمد و ...)
پس با سه ساعت پیاده روی در بخش کودک و نوجوان نمایشگاه کتاب برای بچه‌ها کتاب‌های خوبی خریدم که هیچ چیز دیگری نمی‌تواند جای آن را پر کند. کتاب‌های رنگی پر از شعرها و نقاشی‌های کودکانه. کتاب‌های کوچک اما پر تعداد و متنوع که هر کدام یک ماجرای مستقل را روایت می‌کند و از هر کدام می‌توان بی‌نهایت روایت متفاوت برای بچه‌ها تعریف کرد. کاری که خیلی دوست دارم و دوقلوها هم استقبال می‌کنند. هر چند که ممکن است این هدیه چشم خاله‌قزی‌ها را پر نکند -که نکند-.

پ.ن:
در مورد خرید کتاب کودک ملاحظات زیادی داشتم و وسواس فراوانی به خرج دادم که شرح آن در این مختصر نمی‌گنجد.

# تربیت

# تولد

  • ۰ نظر
  • شنبه ۲۶ ارديبهشت ۱۳۹۴
  • :: کتاب
  • :: پدر مقدس

دوقلوها بیست و دوم رجب به دنیا آمده‌اند و امروز -بیست و هفتم رجب- اولین جشن تولدشان را در دو سالگی برایشان گرفتیم.

چرا اولین؟
چون پارسال که عقل و درک‌شان به این چیزها نمی‌رسید. جشن تولد هم که یک سنت الهی و واجب شرعی نیست. عاقلانه تصمیم گرفتیم که زمانی باغچه را بیل بزنیم که احتمال روییدن داشته باشد.

چرا امروز؟
یکی از آیین‌های خانوادگی ما گرفتن جشن تولد بچه‌ها در روزهای منتسب به بزرگانی است که نام بچه‌ها از آن‌ها اخذ شده‌است. با این حساب روز مبعث روز تولد دوقلوهاست.

# تولد

  • ۰ نظر
  • شنبه ۲۶ ارديبهشت ۱۳۹۴
  • :: پدر مقدس

- : سید سید حاجی؛ حاجی جان به گوشی؟ حاجی جان،‌ اینجا بد جوری آتیش بازیه، بچه‌ها گرمشون شده... صدا میاد؟
- : سید جان صدا میاد. ولی چاهمون خشک شده. آب نداریم براتون بفرستیم...
- : حاجی پس چی شد اون همه رعد و برق؟ بارون نیومده اونجا مگه؟
- : ویجوآل افکت بود سید جان. شرمنده.
- : دشمنت شرمنده حاجی. پس بگو ما چکار کنیم؟
- : بچه‌های ستاد توی سطل‌های آب گل کاشتند. فصل بهار درباره‌ی رایحه‌ش براتون وبلاگ می‌نویسیم.
- : حاجی این‌جا خیلی گرمه... حاجی... صدا میاد؟

# ستاد

  • ۱ نظر
  • جمعه ۲۵ ارديبهشت ۱۳۹۴
  • :: بداهه

این‌چنین
مست
برون تاخته‌ای
یعنی چه؟


پ.ن:
کذا و کذا...

# بی‌برچسب

# تو

# نمایشگاه

  • ۱ نظر
  • پنجشنبه ۲۴ ارديبهشت ۱۳۹۴
  • :: پریشان

... حالا همین وسط که من و دلم گیر کرده‌ایم برای خداحافظی از این در و دیوار باستانی، باید در را باز کنی و بیایی و گزینه‌ترین گزینه‌ها را روی میز بگذاری و من و دلم را خوش کنی که هنوز به دردی می‌خورم و هنوز در این سرای به چیزی می‌ارزم و برچسب #پنجشنبه‌ها زنده خواهد ماند؟
گفته بودم که معجزه‌ای شده‌ام. نه تا این حد!


پ.ن:
تو با خودت گرمای صد زرتشت داری...

# پنجشنبه‌ها

# چراغونی

  • ۴ نظر
  • پنجشنبه ۲۴ ارديبهشت ۱۳۹۴
  • :: پریشان

امروز آخرین جلسه‌ی تدریس در پایه‌ی اول دبیرستان را با خاطره‌ای خوش و گرفتن عکس یادگاری با بچه‌های خوب یک مدرسه‌ی با اصل و نسب به پایان بردم.
امروز و دقیقاً در انتهای یازدهمین سال معلمی، پایه‌ی اول دبیرستان برای من تمام شد. من بعد از این هیچ‌گاه معلم پایه‌ی اول دبیرستان نخواهم بود. شاید کلاسی در پایه‌ی نهم یا دهم و یازدهم داشته باشم، اما اول دبیرستان با همه‌ی ویژگی‌های منحصربفردش دیگر تمام شد.
مهم ترین ویژگی اول دبیرستان برای من، ویژگی «فراموش‌شدنی بودن» آن بود. بچه‌های این پایه از نظر روحی و عقلی مستعد هدایت و راهنمایی به سوی آینده‌ای روشن هستند و هیچ دانش‌آموزی در این سن بد نیست. با این حال بچه‌های دبیرستانی در سال‌های بعد کم‌تر خاطره‌ای را از سال اول به یاد می‌آورند. همبن ویژگی پایه‌ی اول را سکوی پرتابی برای زندگی آینده کرده بود. سکوی پرتابی که خودش کم‌تر از هر چیز دیگری دیده می‌شد.
*
در روز‌های پیش رو، بیش از بچه‌ها، و بیش از مدرسه، دلم برای پایه‌ی اول تنگ می‌شود. پایه‌ای وحشی و معصوم.

# مدرسه

# معلم

# پنجشنبه‌ها

  • ۱ نظر
  • پنجشنبه ۲۴ ارديبهشت ۱۳۹۴
  • :: بداهه

آشنایان ره عشق در این بحر عمیق
غرقه گشتند و نگشتند به آب آلوده

بسیجی چاق، بسیجیِ مرده است.

برادر عزیزم
وقت تلف نکن؛ بدو.

یا علی

# بچه‌سید

# دوست

# مدرسه

  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۲۴ ارديبهشت ۱۳۹۴
  • :: بداهه

«آقا وحید» و «آقا جلال» -از معدود برادران بزرگ‌تری که دارم- در روزی که از خدا معجزه‌ای طلب کردم تا به شب برسانم -همین امروز- بی‌هماهنگی، بی‌خبر، بی‌اطلاع قبلی، جدا جدا، از تهران به قم آمدند و به سراغم آمدند و روزم را به شب رساندند.
«معجزه‌ای شدن»، چیزی شبیه «تریاکی شدن» است. آدم را وابسته‌ی خودش می‌کند. به شدت.

پ.ن:
قَالَ آیَتُکَ أَلَّا تُکَلِّمَ النَّاسَ ثَلَاثَ لَیَالٍ سَوِیًّا

# آقا وحید

# قم

  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۲۳ ارديبهشت ۱۳۹۴
  • :: بداهه

همکار گرامی و استاد بزرگوار
با عرض سلام و ادب و احترام
در ظل الطاف الهی و عنایات حضرت ولی‌عصر (عج) و به پاس تقدیر و تشکر از تلاش و زحمات جنابعالی در امر تعلیم و تربیت در جمع دوستان و همکاران توحیدی، به قصد آستان بوسی حریم قدس ولایت به سرزمین خراسان بار سفر خواهیم بست.
خاطرات شیرین این سفر معنوی با حضورتان از یاد نخواهد رفت.

زمان: تابستان ۹۴
دبیرستان ...

پ.ن:
دیشب ده ساعت بعد از پیاده شدن از قطار، به زحمت خودم را از تهران رساندم به جلسه‌ی روز معلم مدرسه‌ی قم که این کارت دعوت را بگیرم. وصف العیش...

# قم

# مدرسه

# مشهدالرضا

  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۲۲ ارديبهشت ۱۳۹۴
  • :: بداهه

وه!
چه بی رنگ
و

بی نشان
که منم

...

# مشهدالرضا

  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۲۱ ارديبهشت ۱۳۹۴
  • :: پریشان

از هزار و صد روز پیش تا امروز هفت تا مطلب نوشته‌ام با برچسب #مشهدالرضا
هر کدام بجای یک زیارتِ نرفته...
*
خودتان بشمارید در همه‌ی این روزها چند بار پیامک «در صحن مطهر رضوی دعاگوییم» از هر کدام‌تان دریافت کرده‌ام.
قدر بدانید که اﮔﺮ ﺷب‌ها ﻫﻤﻪ ﻗﺪر ﺑﻮدی، ﺷﺐ ﻗﺪر ﺑﯽ ﻗﺪر ﺑﻮدی.
*
ما بسته‌ی تو‌ایم
به پارو چه حاجت است؟

خداحافظ حضرت بانو

# مشهدالرضا

  • ۱ نظر
  • چهارشنبه ۱۶ ارديبهشت ۱۳۹۴
  • :: پریشان

تو:
هنوز حلاوت خواندن «نیمه‌ی دیگرم» از زیر زبانم بیرون نرفته است... که حالا باید «من دیگر ما» را بخوانم!
این یکی پنج جلد است. یکی از قبلی بیشتر.
فکر کنم کار مهم‌تری در پی داریم...


پ.ن:
به خودش نگفتم. اما عین بچه‌ها ذوق کردم.

# دوست

# سبک زندگی

# میم.پنهان

  • ۶ نظر
  • سه شنبه ۱۵ ارديبهشت ۱۳۹۴
  • :: پیامک
  • :: کتاب

اوایل هشتاد و نه بود احتمالاً که همکارمان که خرج و برج زندگی و دوری از شهر و خانواده‌ی مادری و مشکلات مسکن و فرزند شیرخوار و اینها حسابی پوستش را کنده بود بالاخره بعد از چند سال دست و بالش را جمع کرده و هوایی شده بود که برود مشهد. به نظرم خیلی احساساتی می‌آمد که این‌طور برای یک سفر زیارتی مشهد سر ذوق آمده بود: از دو هفته مانده به حرکت هر روز ساعت سه بعداز ظهر «آمدم ای شاه پناهم بده» را با صدای بلند پخش می‌کرد و زنگ تلفن همراهش را هم تغییر داده بود به «السلام علیک یا علی بن موسی الرضا...»
حالش را می‌دیدم و حالش را نمی‌فهمیدم. آن روزها سالی یکی دو بار زیارت خانوادگی و دو سه بار هم مجردی با مدرسه یا تنهایی برایم برنامه‌ی عجیبی نبود -شاید برای شما هم الان نباشد- اما حالا که سه تا سیصد و شصت و پنج روز است هیچ مسافرتی به مشرق نداشته‌ام و بچه‌ها دو سالشان دارد تمام می‌شود و هنوز مشهدی نشده‌اند، هر شب که ساعت هشت رادیو معارف زنگ سلطان طوس را می‌زند، حال آن رفیق رقیقمان را عمیق می‌فهمم.
*
حالا بعد از سه سال ... دست و بالم را جمع کرده‌ام که آخر هفته بروم مشهد. باید زنگ تلفن همراهم را عوض کنم.

# اداره

# قصه

# مشهدالرضا

  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۱۳ ارديبهشت ۱۳۹۴
  • :: بداهه

از آن هفته تا این هفته

شنبه: قم - تهران
شنبه: تهران - قم
چهارشنبه: قم - تهران
پنجشنبه: تهران - قم
جمعه: قم - تهران
شنبه: تهران - قم

# زندگی

  • ۱ نظر
  • شنبه ۱۲ ارديبهشت ۱۳۹۴
  • :: بداهه

آمده‌ام اردو با بچه‌های مدرسه.
با سید حساب کردیم که دقیقاً شش سال از آخرین اردوی مدرسه‌ای من می گذرد: اردیبهشت ۸۸ تا اردیبهشت ۹۴.
آخرین روزهای حضورم در جایی و آخرین روزهای حضورش در جایی.
پایه‌ی اول منقرض شد. ما را باید بگذارند توی موزه‌ی ایران باستان، بخش اواخر قرن چهاردهم شمسی.
*
اردوهای آخر سال با بچه‌های پایه‌ای که خوب هستند، شیرینی یک سال معلمی است.
چه شیرینی خوبی بود این دو روز. زیارت‌های خوب، تفریح‌های خوب، صحبت‌های خوب.
چه مزدی می‌شود به یک معلم داد بهتر این همه محبت از طرف بچه‌ها و شوقی که برای دانستن در چشمانشان موج می‌زند؟

# مدرسه

  • ۱ نظر
  • جمعه ۱۱ ارديبهشت ۱۳۹۴
  • :: بداهه

قصد نداشتم درس بیست و پنجم را بدهم. هر چند که برخلاف سال‌های قبل وقت کافی برای تمام کردم همه‌ی درس‌ها را داشتیم؛ اما احساسم از فضای کلاس این بود که درس بیست و پنجم برای این بچه‌ها خیلی شعاری است و پس خواهند زد. خودم را آماده کرده بودم که بروم سر بیست و شش و بیداری اسلامی را شروع کنم. اما...
کلاس مثل هفته‌های قبل با خروج داوطلبانه سه چهار نفر از ته‌نشینان شروع شد و -به نحوی که خودم هم نمی‌دانم چطور شد- با اقبال و همراهی بچه‌ها مرور کامل و جامعی بر دستاوردهای انقلاب اسلامی داشتیم. شواهد و قرائن تحقق سه شعار «استقلال»، «آزادی» و «جمهوری اسلامی» را با کمک بچه‌ها پیدا کردیم و ده‌ها شبهه‌ی مقدّر و غیره را پاسخ گفتیم.
زنگ که خورد بچه‌ها با خوشحالی و خنده، از من تشکر کردند و از کلاس بیرون رفتند.
گیج مانده بودم توی کلاس خالی. من چه‌کار کرده بودم؟ من چه‌کاره بودم؟

# انقلاب

# تاریخ

# مدرسه

# کلاس

  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۹ ارديبهشت ۱۳۹۴
  • :: بداهه
قرآن کریم
رساله آموزشی
هنر شیعه
گنجور
واژه یاب
ویراست لایو
تلوبیون