آهو تر از این خواهم
اوایل هشتاد و نه بود احتمالاً که همکارمان که خرج و برج زندگی و دوری از شهر و خانوادهی مادری و مشکلات مسکن و فرزند شیرخوار و اینها حسابی پوستش را کنده بود بالاخره بعد از چند سال دست و بالش را جمع کرده و هوایی شده بود که برود مشهد. به نظرم خیلی احساساتی میآمد که اینطور برای یک سفر زیارتی مشهد سر ذوق آمده بود: از دو هفته مانده به حرکت هر روز ساعت سه بعداز ظهر «آمدم ای شاه پناهم بده» را با صدای بلند پخش میکرد و زنگ تلفن همراهش را هم تغییر داده بود به «السلام علیک یا علی بن موسی الرضا...»
حالش را میدیدم و حالش را نمیفهمیدم. آن روزها سالی یکی دو بار زیارت خانوادگی و دو سه بار هم مجردی با مدرسه یا تنهایی برایم برنامهی عجیبی نبود -شاید برای شما هم الان نباشد- اما حالا که سه تا سیصد و شصت و پنج روز است هیچ مسافرتی به مشرق نداشتهام و بچهها دو سالشان دارد تمام میشود و هنوز مشهدی نشدهاند، هر شب که ساعت هشت رادیو معارف زنگ سلطان طوس را میزند، حال آن رفیق رقیقمان را عمیق میفهمم.
*
حالا بعد از سه سال ... دست و بالم را جمع کردهام که آخر هفته بروم مشهد. باید زنگ تلفن همراهم را عوض کنم.