صاد

ص والقرآن ذی الذکر
صاد

یا بکُش؛
یا دانه دِه؛
یا از قفس آزاد کن.
.
.
.

صاد گرد
سر رسید موضوعی
سر رسید ماهانه

عضو باشگاه وبلاگ نویسان رازدل

اگر مجنون دل شوریده‌ای داشت
دل لیلی از او شوریده تر بود

خب؛ مطابق مشیّت الهی، ایران عزیزمان به تنظیمات کارخانه بازگشت.
در افق دو هزار ساله، حاکمان این سرزمین همه نوشیروان‌ها و یزدگردها و سلطان محمودها و سلطان محمدها و باباخان‌ها و محمدرضاها بوده‌اند؛
و همه چهره‌های قابل تحمل و قابل تقدیر تاریخ حکمرانی ایران روی هم کمتر از ۵ درصد این زمان دو هزار ساله بر قدرت بوده‌اند.
چیزی عوض نشده:
قرن‌ها در چنین ایرانی زنده مانده‌ایم؛
و قرن‌ها در چنین ایرانی زنده خواهیم ماند.
با امید و ایمان ان‌شاءالله.

# ایران

# تاریخ

# فرهنگ

  • :: بداهه

خدایا؛
عده‌ی ما کم است و دشمنان در کمین‌مان هستند. غلط کردیم که خیال کردیم زورمان زیاد شده؛ لطفاً بالگرد همه مردم ایران را به کوه نزن.
ممنون تو هستیم.

خدایا؛
غلط کردیم که به جمهوری اسلامی گفتیم خودت و خدایت به جنگ با دشمنان بروید و ما همین‌جا در  خلوت و آرامش می‌نشینیم؛ لطفاً بالگرد جمهوری اسلامی را به کوه نزن.
ممنون تو هستیم.

خدایا؛
غلط کردیم که به مستضعفان جهان گفتیم ما شما را یاری می‌کنیم و در دلمان قدرت تو را فراموش کرده بودیم؛ لطفاً بالگرد مستضعفان جهان را به کوه نزن.
ممنون تو هستیم.

# انقلاب

# فرهنگ

  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۱۲ تیر ۱۴۰۳
  • :: بداهه

اولین انتخاباتی که یادم میاد، مرداد ۱۳۶۸ است. هفت ساله بودم.
بابام دستم رو گرفت و رفتیم مسجد مهدی تهران ویلا؛ همه جا سیاه و تاریک بود؛ همه غمگین؛ هیچکس با صدای بلند حرف نمی‌زد؛ مردم با غصه و غم رأی می‌دادند.
از بابام پرسیدم به کی داری رأی میدی؟ گفت آقای هاشمی دیگه!
خیلی انتخابات عجیبی بود.
ایران ویران بعد از جنگ
بدون امام
هیچ انتخابی در کار نبود
هیچ کاندیدای خاصی هم نبود
یک مسیر یک طرفه و بی‌انتها

تا حالا ندیدم کسی اون انتخابات رو بازخوانی بکنه. مثل اینکه همه با هم تصمیم گرفتند فراموشش کنند؛ از بس که زهرمار بود.

انتخابات ۱۴۰۳ در مقایسه با اون روز، مثل پاستیل خرسی در مقابل تفاله چایی است.

یه گوشه بشینید و تخمه بشکنید و حالش رو ببرید و خدا رو شکر کنید که چهل ساله نیستید.

# فرهنگ

# قصه

  • :: کودکی

خدایا ممنونم که به ما وقتی نی‌نی بودیم دندون دادی که وقتی بزرگ میشیم بیفته که امشب جشن دندون بگیریم و بستنی و پفیلا بخوریم.

# توحید

  • ۱ نظر
  • شنبه ۱۲ خرداد ۱۴۰۳
  • :: پدر مقدس

من:
برادر عزیزم؛
نمی‌دانم کجایی و چه حالی داری؛
فقط می‌خواستم بدانی که
من هم معلوم نیست کجا هستم و چه حالی دارم.

تو:
همدردیم
احساس می‌کنم در گوشه‌ی رینگ تاریخ گیر افتاده‌ام

من:
تاریخ یک دالان بی‌انتهاست
بن‌بست ندارد
دور برگردان هم ندارد
فقط باید بروی جلو

تو:
رفتن «پا» می‌خواهد
چه باید کرد؟

من:
ما خود نمی‌رویم دوان از قفای کس
آن می‌برد که ما به کمند وی اندریم

# برادر

# سعدی

  • ۱ نظر
  • دوشنبه ۳۱ ارديبهشت ۱۴۰۳
  • :: بیت
  • :: پیامک

هفدهم اردیبهشت «روز جهانی آدمیزاد» است.
به چه مناسبت؟ هیچ!

هر روز دیگری را هم اعلام می‌کردم همین سؤال را می‌پرسیدی.
بیچاره آدمیزاد که برای هفدهم اردیبهشت هم باید چانه بزند.
ای سیاه‌بخت آدمیزاد
ای پریشان آدمیزاد

# آدمیت

  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۱۷ ارديبهشت ۱۴۰۳
  • :: نغز
  • ۰ نظر
  • شنبه ۲۵ فروردين ۱۴۰۳
  • :: بداهه

کار دارد بالا می‌گیرد. کور هم که باشی، حرارتش را همه جا حس می‌کنی.
دنیا آتش گرفته است؛ ایران هم داغ می‌شود کم‌کم: نمی‌شود بر کرانه آتشفشان خانه بسازی و نسوزی.

از وضعیت حضرت نوح داریم منتقل می‌شویم به شرایط حضرت موسی علیهما السلام.
«به‌هم‌ریختگی» اصلی‌ترین چشم‌انداز روبروست.
به سرعت همه‌ی بالقوه‌ها را بالفعل کنید. باید قوی شویم. هیچ چاره‌ای نیست.
سال ۱۴۰۳ سال قوی شدن است: سالِ عزیزِ موسی.

# سال‌نام

  • ۱ نظر
  • چهارشنبه ۱ فروردين ۱۴۰۳
  • :: بداهه

در قرآن چهارده بار عبارت «آتَیْنَا مُوسَی» آمده که ده بار بعد از این عبارت کلمه «الْکِتَاب» ذکر شده است.
اما چهار مورد دیگر:

ءَاتَیۡنَا مُوسَىٰ وَهَٰرُونَ ٱلۡفُرۡقَانَ
ءَاتَیۡنَا مُوسَى ٱلۡهُدَىٰ
ءَاتَیۡنَا مُوسَىٰ تِسۡعَ ءَایَٰتِۭ بَیِّنَٰتٖ
ءَاتَیۡنَا مُوسَىٰ سُلۡطَٰنٗا مُّبِینٗا

# هدی

  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۱۵ اسفند ۱۴۰۲
  • :: ذکر

کار هنری کودک باید آزاد باشد.
کار هنری کودک برون‌ریزی است.
کودک زیر ۱۲ سال تمایلی به مواجهه با برون‌ریزی خودش ندارد.
پس کار چند جلسه‌ای برای کودک ممنوع است.
مخاطب اثر هنری کودک، خودش است.


+بشنوید

# تربیت

# هنر

  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۷ اسفند ۱۴۰۲
  • :: نغز
دیشب تنهایی زده‌ام به جاده و آمده‌ام تهران؛ دیگر اصلاً عین خیالم نیست این دویست کیلومتر بیابان و تاریکی و تنهایی؛ چه ماجراها که در این سال‌ها ندیدیم؛
*
سرظهر توی حیاط مدرسه‌ام که خاله‌جان تماس می‌گیرد؛ حدس می‌زنم تبریک عید می‌خواهد بگوید؛ اما تولد خودم را تبریک می‌گوید؛ چهاردهم شعبان را به خاطر دارد هنوز بعد از چهل و دو سال؛ دلش تنگ خواهرش است؛ تولد را بهانه کرده؛
*
روز مهندس هم بود امروز و بابا بعد از عزیز دل و دماغ تبریک فرستادن این یکی را ندارد؛ این نشانه‌ها چیزهایی را به یادش می‌آورد که اصلاً شیرین نیست؛
*
عصری رفته‌ام سخنرانی گدایی در نشست گروه خیریه؛ ترکیب آشنایی از خانواده شهدا به شکل غیرمعمولی جمع هستند؛ سخنران مشهوری هم دعوت است که اگر حرف‌هایی که زد راست باشد احتمالاً این همه دربه‌دری ارزشش را دارد یک روزی بالاخره؛
*
شب یادم می‌افتد که پنج اسفند سالگرد مسعود هم بود؛ چهل و دو سال نبودن او هم پر شد امروز؛ عجب عسل در عسلی است این شنبه؛
*
منتظر بقیه‌ش هستید؟ چه انتظاری دارید! آدم که با ریش سفید وبلاگ نمی‌نویسد.
*
سال خمسی را هم بستم. امسال حساب و کتابش اصلاً طول نکشید.
*
امشب از تهران تا قم برف می‌بارد. فردا نیمه شعبان است.

# جاده

# خانواده

# شهید

# مسعود

  • :: بداهه

مادر شهید «حمید» -که مادربزرگ شهید «سعید» هم بود- به رحمت خدا رفت.
هر طور بود خودم را رساندم که به «علی» تسلیت بگویم.
در مراسم ختم، «حسن» و «حسین» و «حامد» و «محمود» را هم دیدم.
آن وسط ها دلم برای «مسعود» هم تنگ شده بود...


#کاملاً_واقعی

# دوست

# شهید

  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۲۶ بهمن ۱۴۰۲
  • :: بداهه
قرآن کریم
رساله آموزشی
هنر شیعه
گنجور
واژه یاب
ویراست لایو
تلوبیون