...
دلم
برات
تنگ شده.
پ.ن:
دیشب خواب دریا دیدم. موج میزد. آبی. لبریز. با تو.
# رؤیا
# پسردایی
# کشتی نوح
- ۱ نظر
- چهارشنبه ۱۹ مرداد ۱۴۰۱
...
دلم
برات
تنگ شده.
پ.ن:
دیشب خواب دریا دیدم. موج میزد. آبی. لبریز. با تو.
من: مواظب خودت باش. من که افتادم.
تو: یعنی آخرش لیسانس نگرفته از دنیا میرم؟ مهندس ناکام!
من: یقیناً تنها چیزی که اون دنیا به هیچ دردت نمیخوره، تحصیلات دانشگاهیه.
تو: پروژه رو به کی وصیت کنم که ادامه بده؟
من: به نظرم همه محتوا رو بذاریم توی اینترنت ولی منتشر نکنیم. اگر مردیم خودش اتوماتیک بعد از یک ماه منتشر بشه که جهانیان از این همه دستاورد علمی بیبهره نمونند.
تو: خیلی درامش بالاست. میشه ازش یک فیلم سینمایی در بیاد!
من: هیچ وقت از بدبختی دیگران پول در نیار.
صبح نه خیلی زود، یازده نفره، با تلهکابین رفتیم بالای بالای توچال و این بار تا شهرستانک را روی برفها سر خوردیم و پایین آمدیم. بعد از ده سال، شهرستانک را همچنان دنج و زیبا دیدم و آن قصر قجری را ویرانه و رها شده یافتم.
و همهی فایدهی این پیادهروی یک روزه -بغیر از آفتاب سوختگی و کوفتگی و شلوارپارگی- گفتگو و معاشرت با انسانهای سالم و صالح روزگار است.
هزینهها:
بلیط یک طرفه تلهکابین تا ایستگاه هفت: ۴۰ هزار تومان
حقالسهم مینیبوس برگشت از شهرستانک تا تهران: ۳۵ هزار تومان
سایر هزینه ها شامل خوراکی و غیره: کمتر از ۴۰ هزار تومان
حالا به نقطهی رهایی رسیدهایم.
با تغییر در کادربندی، آنهایی که در حاشیه بودهاند به مرکز توجه نزدیک میشوند.
آنهایی که پشت دوربین بودهاند، بالاخره در دیدرس قرار میگیرند.
*
چشم نشانهبین اگر داشته باشی؛
معلوم است که امروز بسمالله کاری را گفتیم که والسلامش را ما نخواهیم گفت؛
انشاءالله.
اما
اعجاز ما همین است:
ما عشق را به مدرسه بردیم
درامتداد راهرویی کوتاه
در آن کتابخانهی کوچک
تا باز این کتاب قدیمی را
که از کتابخانه امانت گرفتهایم
-یعنی همین کتاب اشارات را-
با هم یکی دو لحظه بخوانیم
ما بی صدا مطالعه میکردیم
اما کتاب را که ورق میزدیم
تنها
گاهی به هم نگاهی ...
ناگاه
انگشتهای «هیس!»
ما را
ز هر طرف نشانه گرفتند
انگار
غوغای چشمهای من و تو
سکوت را
در آن کتابخانه رعایت نکرده بود!
پیغام خصوصی میگذاری اینجا؛
پیام شخصی میفرستی آنجا؛
کم مانده پیک مخصوص روانه کنی هرجا.
::
به جان عزیزت که برای من هم دشوار است؛
برای من هم دشوار شده...
::
دعا کن این اسفند بگذره؛
دعا کن بعدش اردیبهشت بشه؛
دعا کن با هم بریم بهشت.
عقیق
سنگ لطیفی است
و
نقره
فلزی نرم؛
.
.
.
وقتی
او
بخواهد
سنگ و فلز
نرم و لطیف
میشود
.
.
.
نشانههای
کرامت او را
با خود
داشته باش.
به کوه رفتن نیاز دارم: برای تقویت هوش طبیعی؛ برای فرار از این همه گرفتاری و فشار عصبی؛ برای سالم ماندن؛؛
*
عکس گرفتن را دوست دارم: طبیعت را قاببندی کردن؛ در رنگِ جهان دست بردن؛ ثبت کردن؛؛
*
خیس شدن را دوست ندارم؛ زیرِ بارانِ بیامان. کفشهای پر از آب؛ سوزن سوزن زدنِ سرما به انگشتان؛؛
*
یاد گرفتن را دوست دارم: پرسیدن؛ بحث کردن؛ گوش دادن؛؛
*
صبحانه را دوست دارم: چای در هوای سرد؛ نیمرو در آلاچیق؛ نان و شکلات؛؛
*
گفتگو را دوست دارم: بیتکلف؛ صمیمی؛ بیمقدمه؛ بیجمعبندی؛؛
*
خوابیدن را دوست دارم: صبح روز تعطیل؛ بیخیالِ باران و سرما؛ زیر پتوی گرم و نرم؛؛
*
آبشار را دوست دارم؛ چشمه را بیشتر.
حل معما را دوست دارم؛ طرح معما را بیشتر.
کافه وانیلا را دوست دارم؛ مسجد درکه را بیشتر.
خندیدن را دوست دارم؛ خنداندن را بیشتر.
فیلم دیدن را دوست دارم؛ نقد کردن را بیشتر.
خوردن را دوست دارم؛ خوراندن را بیشتر.
حرف زدن را دوست دارم؛ گوش دادن را بیشتر.
*
این همه «من»
بیرون از «من»
همراه با «من»
در این سه ماهی که اینجا را رها کرده بودم به اندازهی سه ماه یادداشت ننوشته دارم.
خب از اول هم قرار نبود که در سه ماه به اندازهی بیش از سه ماه یادداشت ننوشته داشته باشم و این قرار همچنان برقرار است!
*
خلاصهی چیزهایی که باید مینوشتم و ننوشتم در برچسبهای همین مطلب گذاشتهام که صرفاً در تاریخ ثبت شده باشد. مهمترینشان مطمئنا مشهدالرضا (ع) است و کوه.
*
این سه ماه را به خودم فرصت دادم که کارهای جدیتری بکنم -که نکردم-
و به مخاطب خاص فرصت دادم که آشیانهی دیگری پیدا کند -که نکرد-
حالا برگشتهام سر همان زمین، بیتراکتور!
*
یک لحظهای میشود که بالاخره خجالت را کنار میگذاری و برایش نامه مینویسی.
وبلاگ نقطهی شروع است؛ نه پایان.
برادر عزیزم، سلام؛
از سنتهای الهی یکی هم این است که خداوند اراده فرموده که
آسودگی خاطر انسان در بهشت باشد و انسان آن را در دنیا میجوید.
لذا هر آن
حرکت آسایشجویانه من و تو در این زندگی خاکی محکوم به شکست است: خواه به
نیت خودسازی؛ خواه به نیت دیگرسازی.
والسلام.
پ.ن:
أَوحَى اللهُ تَعالى الى داوُدَ (علی نبینا و آله و علیه السلام)
یا داودُ انِّی وَضَعتُ خَمسَةً فی خَمسَةٍ و النَّاسُ یَطلُبونَها فی خَمسَةٍ غَیرِها فَلا یَجدونَها:
وَضَعتُ العِلمَ فی الجُوع و الجَهدِ و هُمْ یَطلُبونَهُ فی الشَّبَعِ و الرّاحَةِ فَلا یَجدُونَهُ؛
وَضَعتُ العِزَّ فی طاعَتی و هُم یَطلُبونَهُ فی خِدمَةِ السُّلطانِ فَلا یَجدونَهُ؛
و وَضَعتُ الغِنَى فی القَناعَةِ و هُم یَطلُبونَهُ فی کَثرَةِ المَالِ فَلا یَجدونَهُ؛
وَ وَضَعتُ رضایَ فی سَخَطِ النَّفسِ و هُم یَطلُبونَهُ فی رِضَا النَّفسِ فَلا یَجدونَهُ؛
وَضَعتُ الرَّاحَةَ فی الجَنَّةِ و هُم یَطلُبونَها فی الدُّنیا فَلا یَجِدونَها.
بحارالانوار، ج ۷۵، ص ۴۵۳