- ۰ نظر
- پنجشنبه ۲۶ ارديبهشت ۱۴۰۴
...حالا که این دوتا عکس را کنار هم گذاشته ام، فکر میکنم که خیلی هم با هم فرق نمیکنند. در آن عکس اول هم من تنها بودم. فقط تعدد آدمهای دور و بر نیمکت سیمانی باعث فراموشی این حقیقت مهم میشد. دقیقاً به خاطر میآورم که در همان روزها بود که برای بار اول متوجه این نکته شدم. وقتی برای حل یک سؤال تستی دیفرانسیل، شیمی یا زبان در میماندم، وقتی باوجود همهی شوخیها و خندهها و کارها و فعالیتها، سر جلسهی آزمون جامع خودم بودم و پرسشنامهی چهار جوابی، وقتی میدیدم محبت بیدریغ و بیمنتی به دوستانم ابراز میکردم و لبخندی که گاهگاهی بر لبشان مینشاندم تأثیری در مواجههی من با برگهی آزمون ندارد، کم کم دریافتم که تنهایم و باید در این تنهایی چارهای بیاندیشم.
من به شکل معجزهآسایی دانستم که خدا آدم را وسط کورهی بلا میاندازد، میگدازد و در میآورد. با پتک توی سرش میکوبد و توی آب سرد میاندازد. دوباره توی کوزه می اندازد و ...
آدم میتواند گریه کند، ناله بزند، فریاد بکشد و زمین و زمان را به هم بریزد. همه چیز را رها کند و کافری کند.
و میتواند خدا خدا بگوید. هر پتکی که میخورد خدا خدا بگوید. هر داغی و سردی که میچشد خدا خدا بگوید. آن وقت خدا خودش سر جلسهی آزمون، موقع کارگروهی، موقع حل مسأله به داد آدم میرسد.
من به طرز معجزهآسایی دانستم که سوختن و دم نزدن، دوست داشتن و نهفتن، خواستن و پرهیزکردن، و فقط و فقط به خدا گفتن و با خدا گفتن آدم را بالا می برد. فرشته ها زیر دست و بال آدم را میگیرند و بالا میبرند.
باید از مقررات الهی پیروی کرد. صادق بود؛ با همه. تلاش کرد. جهان با تنبلها میانهی خوبی ندارد. فقط باید تلاش کرد و صادق بود. تلاش و صداقت. خدا حتماً این قایق رها در آب را به مقصد میرساند.
*
برایت زیاد نوشتم که دلت خوش بشود که اردویت را خوب بروی و خوب برگردی. بگو انشاءالله.
سرد است. باید یاد بگیری که مراقب خودت باشی. اگر هدفی فراتر از خودت داشته باشی، اگر بدانی که زمین خوردنت دل چند نفر را میلرزاند، به این راحتیها زانو نمیزنی.
سرد است. مراقب خودت باش. عاشقها زود تب میکنند.
والسلام علیکم و رحمه الله
برادرت
قم، نوزدهم دیماه هشتاد و نه
...
دلم
برات
تنگ شده.
پ.ن:
دیشب خواب دریا دیدم. موج میزد. آبی. لبریز. با تو.
من: مواظب خودت باش. من که افتادم.
تو: یعنی آخرش لیسانس نگرفته از دنیا میرم؟ مهندس ناکام!
من: یقیناً تنها چیزی که اون دنیا به هیچ دردت نمیخوره، تحصیلات دانشگاهیه.
تو: پروژه رو به کی وصیت کنم که ادامه بده؟
من: به نظرم همه محتوا رو بذاریم توی اینترنت ولی منتشر نکنیم. اگر مردیم خودش اتوماتیک بعد از یک ماه منتشر بشه که جهانیان از این همه دستاورد علمی بیبهره نمونند.
تو: خیلی درامش بالاست. میشه ازش یک فیلم سینمایی در بیاد!
من: هیچ وقت از بدبختی دیگران پول در نیار.
صبح نه خیلی زود، یازده نفره، با تلهکابین رفتیم بالای بالای توچال و این بار تا شهرستانک را روی برفها سر خوردیم و پایین آمدیم. بعد از ده سال، شهرستانک را همچنان دنج و زیبا دیدم و آن قصر قجری را ویرانه و رها شده یافتم.
و همهی فایدهی این پیادهروی یک روزه -بغیر از آفتاب سوختگی و کوفتگی و شلوارپارگی- گفتگو و معاشرت با انسانهای سالم و صالح روزگار است.
هزینهها:
بلیط یک طرفه تلهکابین تا ایستگاه هفت: ۴۰ هزار تومان
حقالسهم مینیبوس برگشت از شهرستانک تا تهران: ۳۵ هزار تومان
سایر هزینه ها شامل خوراکی و غیره: کمتر از ۴۰ هزار تومان
شنبه شب، در تشییع جنازهی این آذرِ دودگرفته، شام مجردی شب یلدا، پشت میز و صندلیهای پاییز؛ و یک جعبه پرتقال پوستنکنده در صندوق عقب یک ماشین زوج.
*
اوضاع من و جهان
در استعاریترین حالت خود قرار دارد.
حالا به نقطهی رهایی رسیدهایم.
با تغییر در کادربندی، آنهایی که در حاشیه بودهاند به مرکز توجه نزدیک میشوند.
آنهایی که پشت دوربین بودهاند، بالاخره در دیدرس قرار میگیرند.
*
چشم نشانهبین اگر داشته باشی؛
معلوم است که امروز بسمالله کاری را گفتیم که والسلامش را ما نخواهیم گفت؛
انشاءالله.
اما
اعجاز ما همین است:
ما عشق را به مدرسه بردیم
درامتداد راهرویی کوتاه
در آن کتابخانهی کوچک
تا باز این کتاب قدیمی را
که از کتابخانه امانت گرفتهایم
-یعنی همین کتاب اشارات را-
با هم یکی دو لحظه بخوانیم
ما بی صدا مطالعه میکردیم
اما کتاب را که ورق میزدیم
تنها
گاهی به هم نگاهی ...
ناگاه
انگشتهای «هیس!»
ما را
ز هر طرف نشانه گرفتند
انگار
غوغای چشمهای من و تو
سکوت را
در آن کتابخانه رعایت نکرده بود!
«من او» رو دو دهه پیش خوندم و فقط چند صحنه خاص از کل ماجرا در خاطرم هست. یکیش که شاید از نظر بقیه خیلی مهم نباشه، همون اولای داستان، دو تا گوسفند کشتهاند و آویزان کردهاند برای سلاخی. کلههایشان هم جدا روی زمین افتاده. بحث میشه که از کجا میشه فهمید که کدوم کله مال کدوم گوسفنده؟
یه حرف نغزی میزنه پدربزرگه که هنوز از خاطرم نرفته. میگه «رفیق چشمش به خودش نیست، به رفیقشه.» بعدش نتیجه میگیره که اون لاشهای که کله سفیده داره بهش نگاهش میکنه مال گوسفند سیاهه است و برعکس... چش رفیق به تن رفیقشه!
*
درد تلخ چیست؟ و آن درد شیرین که تو را به حرکت در میآورد از کجا میآید؟
درد تلخ از نگاه به خود است: از نگرانی برای خود؛ غرق شدن در خود.
و درد شیرین همه از دیگری است: غم دیگری؛ دلشوره برای دیگری؛ غرق شدن در دیگری.
پیغام خصوصی میگذاری اینجا؛
پیام شخصی میفرستی آنجا؛
کم مانده پیک مخصوص روانه کنی هرجا.
::
به جان عزیزت که برای من هم دشوار است؛
برای من هم دشوار شده...
::
دعا کن این اسفند بگذره؛
دعا کن بعدش اردیبهشت بشه؛
دعا کن با هم بریم بهشت.
عقیق
سنگ لطیفی است
و
نقره
فلزی نرم؛
.
.
.
وقتی
او
بخواهد
سنگ و فلز
نرم و لطیف
میشود
.
.
.
نشانههای
کرامت او را
با خود
داشته باش.