- ۰ نظر
- پنجشنبه ۳ شهریور ۱۴۰۱
صبح نه خیلی زود، یازده نفره، با تلهکابین رفتیم بالای بالای توچال و این بار تا شهرستانک را روی برفها سر خوردیم و پایین آمدیم. بعد از ده سال، شهرستانک را همچنان دنج و زیبا دیدم و آن قصر قجری را ویرانه و رها شده یافتم.
و همهی فایدهی این پیادهروی یک روزه -بغیر از آفتاب سوختگی و کوفتگی و شلوارپارگی- گفتگو و معاشرت با انسانهای سالم و صالح روزگار است.
هزینهها:
بلیط یک طرفه تلهکابین تا ایستگاه هفت: ۴۰ هزار تومان
حقالسهم مینیبوس برگشت از شهرستانک تا تهران: ۳۵ هزار تومان
سایر هزینه ها شامل خوراکی و غیره: کمتر از ۴۰ هزار تومان
پایین پای بلندترین کوه دوینا؛
زیر سایهی بزرگترین درخت دوینا؛
در کنار مهربانترین آدمهای دوینا؛
نشستیم
و هندوانه خوردیم.
زمان مصدق، صد تومان داده بود که از خدمت معاف بشود؛ هفتاد سال بعد، اما هنوز نشسته بود روی صندلی دم در و خدمت میکرد؛ متولی امامزاده،
پنج و نیم صبح عید کنار بزرگراه همت سوارم میکند و تا ده که دوباره همانجا پیادهام کند تمام تلاشش را میکند که پیغمبری کند و دستم را بگیرد و از این حال خراب بیرون بکشد.
تلاشش حتماً نزد همان خدایی که پیغمبریاش را میکند مأجور است.
زندگی اما متأسفانه شامل دراز و نشستهایی است مابین این آبنباتچوبیها.
پ.ن:
بعد از هفت سال، دستم خالیتر از گذشته است. مرا ببخش.
به کوه رفتن نیاز دارم: برای تقویت هوش طبیعی؛ برای فرار از این همه گرفتاری و فشار عصبی؛ برای سالم ماندن؛؛
*
عکس گرفتن را دوست دارم: طبیعت را قاببندی کردن؛ در رنگِ جهان دست بردن؛ ثبت کردن؛؛
*
خیس شدن را دوست ندارم؛ زیرِ بارانِ بیامان. کفشهای پر از آب؛ سوزن سوزن زدنِ سرما به انگشتان؛؛
*
یاد گرفتن را دوست دارم: پرسیدن؛ بحث کردن؛ گوش دادن؛؛
*
صبحانه را دوست دارم: چای در هوای سرد؛ نیمرو در آلاچیق؛ نان و شکلات؛؛
*
گفتگو را دوست دارم: بیتکلف؛ صمیمی؛ بیمقدمه؛ بیجمعبندی؛؛
*
خوابیدن را دوست دارم: صبح روز تعطیل؛ بیخیالِ باران و سرما؛ زیر پتوی گرم و نرم؛؛
*
آبشار را دوست دارم؛ چشمه را بیشتر.
حل معما را دوست دارم؛ طرح معما را بیشتر.
کافه وانیلا را دوست دارم؛ مسجد درکه را بیشتر.
خندیدن را دوست دارم؛ خنداندن را بیشتر.
فیلم دیدن را دوست دارم؛ نقد کردن را بیشتر.
خوردن را دوست دارم؛ خوراندن را بیشتر.
حرف زدن را دوست دارم؛ گوش دادن را بیشتر.
*
این همه «من»
بیرون از «من»
همراه با «من»
در این سه ماهی که اینجا را رها کرده بودم به اندازهی سه ماه یادداشت ننوشته دارم.
خب از اول هم قرار نبود که در سه ماه به اندازهی بیش از سه ماه یادداشت ننوشته داشته باشم و این قرار همچنان برقرار است!
*
خلاصهی چیزهایی که باید مینوشتم و ننوشتم در برچسبهای همین مطلب گذاشتهام که صرفاً در تاریخ ثبت شده باشد. مهمترینشان مطمئنا مشهدالرضا (ع) است و کوه.
*
این سه ماه را به خودم فرصت دادم که کارهای جدیتری بکنم -که نکردم-
و به مخاطب خاص فرصت دادم که آشیانهی دیگری پیدا کند -که نکرد-
حالا برگشتهام سر همان زمین، بیتراکتور!
*
یک لحظهای میشود که بالاخره خجالت را کنار میگذاری و برایش نامه مینویسی.
وبلاگ نقطهی شروع است؛ نه پایان.
من:
سلام. همقدمی و همنفسی دیشب با شما برایم بسیار شیرین و گرامی بود.
و فرمود: ...إِنَّهُمْ فِتْیَةٌ آمَنُوا بِرَبِّهِمْ وَزِدْنَاهُمْ هُدًى وَرَبَطْنَا عَلَىٰ قُلُوبِهِمْ إِذْ قَامُوا...
خدا این ارتباط قلبی را بر ما مبارک گرداند انشاءالله.
پ.ن:
+ به یاد شبانهنوردی ارتفاعات کلکچال و عدسی صبحگاهیاش!
قراری که میتوانست دو نفره یا ده نفره باشد را چهار نفره برگزار میکنیم: یک گلگشت سبک در پارک کوهسار.
میترسیدم برنامهی سنگینتری بگذارم. از خودم و از همقدمان مطمئن نبودم.
*
حالا در اسرع وقت باید صد تا لیوان یکبار مصرف کاغذی بخرم. آن چهار تایی که در خانه داشتیم تمام شد.
برای پنجشنبههای آتی هر طور که صلاح میدانید اعلام آمادگی کنید لطفاً.
نشستهام برایش شصتاد تا تست فارسی و انگلیسی را زدهام که آخرش مثل فالگیرها و کفبینها لایههای پنهان شخصیتم را کشف کند و راهنماییام کند که چرا اینطوری شدهام.
دقایقی سکوت میکند و در نتایج پارامترهای فریدم و لاو و پاور و فان و غیره دقیق میشود. بعدش مثل اینکه کشف بزرگی کرده باشد میگوید «برای حفظ تعادل فاکتور فیلان و بیسار و برای کنترل افزونگی پارامتر فلان و فلان، در یک کلام: به کوهنوردی نیاز داری» و بعد خیره میماند به من که برخلاف انتظارش نه تنها شگفتزده نشدهام که عاقل اندر سفیه نگاهش می کنم و میگویم: «دکتر جون! یه چیزی بگو که خودم ندونم. این که سه ماهه بالای سر در وبلاگم هم زدهام. عالم و آدم خبر دارند. راستی شما صاد رو نمیخونی؟»
پ.ن:
در چهل روز گذشته بیش از بیست و پنج هزار کیلومتر سفر هوایی و زمینی بدون لذت داشتهام.
سفر وقتی قشنگ است که برای کار نباشد؛ برای حال باشد.
یکی از پنجشنبهترین شنبههای تاریخ صاد را سپری کردم.
بعد از دو سال چکمههای کوه از جعبه بیرون آمد و ساعت چهار صبح کندیم و رفتیم تا نماز را در نمازخانهی خاطرهانگیز منظریه بخوانیم و بعدش آرام آرام در خلوتی صبحِ شنبهی تعطیلِ تحلیف بخزیم تا تپهی شهدا و نان و پنیر و میوهای بخوریم و برگردیم پایین کمکم؛ و کارت عروسی مادر گروه را بگیریم دستمان و محمدرضا بستنی رنگی رنگی بدهد که بخوریم و خوش خوشان برویم خانه و خوشحال باشیم که هنوز راه همان است و مرد بسیار است.
این زیباترین تصویر قابل انتشار از برنامهی بیست و چهار ساعتهی سربند-شیرپلا-توچال-ولنجک گروه سه نفرهی ماست که آقا مهدی برایم فرستاده. ساعت حدود هشت و نیم صبح است و از جانپناه مرحوم علی امیری (سیاه سنگ) داریم خودمان را میله به میله میکشانیم به سمت قله.
یک ساعت قبل از این فشارم افتاد و دراز شدم کف جانپناه: مرگ کوتاه و شیرینی بود. به مدد عسل و خرما و بادام زمینی دوباره زنده شدم و مادر گروه، خنده خنده، تا آن بالا تمشیتم کرد.
از اینجا به بعد ابرها کمکم پایین آمدند و ما بالا رفتیم و سردمان شد و ده و نیم که خزیدیم داخل جانپناه روی قله، سرخوشی از «موفقیت در رسیدن به هدف از پیش تعیین شده» جای خستگی را گرفت و با گرمای یک لیوان چای برای برگشت آماده شدیم.
اگر دقت کنید در دوردست خطی از تله کابین توچال پیداست.
حتماً با خبرید که با هدف آمادگی صعود به توچال چند هفتهای هست که برنامهی کوهپیمایی گذاشتهایم. هر چند که دعوتهای فراوان ما از خیل کثیر دوستان اغلب بینتیجه بوده است، اما این هفته برای تنوع با همین گروه کمتر از انگشتان یک دست رفتیم «بند عیش» در شمال غربی تهران، بالای منطقه «حصارک» که با واحد مرتفع علوم تحقیقات دانشگاه آزاد معرف حضور همگان است!
زندگی امروز ما آن چنان آغشته به تکنولوژی شده که بدویترین فعالیتها یعنی همین راهپیمایی و کوهپیمایی هم به شدت متأثر از آن است. شما نیازی به تماشای تصویر بالا که امروز «مادر گروه با کرانههای فنآوری» گرفته و یا گزارش لحظه به لحظهی من از خاطرات و مخاطرات این سفر ندارید. به راحتی با جستجوی سادهای در وب میتوانید به انواع تصاویر و راهنماها و خاطرات و گزارشها از صعود به بندعیش در فصول مختلف سال برسید. مثلاً این نقشهی صعود تقریبی است که ما هم پیمودیم و شبیه آن را رفقای خودمان هم در ویکی لاک ثبت کردهاند:
اما آنچه قابل اشتراک گذاری نیست، تجربهی عجیبی است که در همنوردی با دوستان در این فعالیتهای سخت و نفس گیر بدست میآورید. هر بار در انتهای راه، خسته و عرقریزان، حس خوب موفقیت در کار گروهی در جان آدم تهنشین میشود. حس عضو بودن در یک گروه پاک و بیآلایش که برای رسیدن به لذتی بالاتر، سختیها را به جان میخرند و ضعف و ناتوانی تو را تحمل میکنند.
این قابل انتشارترین تصویر از گروه چهار نفرهی ما در حملهی آخر به قلهی بندعیش است که مادر گروه گرفته و برای صاد فرستاده. شما برای تشکیل چنین گروهی به یک بز در جلو، نفراتی در میانه، و مادری در انتها نیاز دارید که هوایتان را حسابی داشته باشد.
+ با تشکر و احترام فراوان تقدیم به سجاد، آقامهدی و علی در این روز خوب و نفسگیر.
یک ربع به چهار صبح، علی را از چهارباغ سوار میکنم و قبل از اذان، نمازخانهی جمشیدیه هستیم. آقا مهدی و برادر اکبر هم میرسند و بعد از نماز، در انتظار مهدی الف هستیم که بیاید و راه بیفتیم. مادر گروه هم غیبت ناموجه دارد. با اینحال ما کار خودمان را میکنیم. هفت دقیقه دیرتر از هفتهی پیش حرکت میکنیم و در نهایت هفت دقیقه دیرتر از هفتهی پیش بر میگردیم خانه.
معلوم است که فشار از هفتهی پیش کمتر شده و نفسها چاقتر است. البته بدخوابی شب گذشته کمی بیحوصلهام کرده. انشاءالله که بتوانیم این برنامه را تا آخر تابستان پیوسته و متنوع ادامه بدهیم.
تنبلی نکنید و بزنید به کوه. خلقتان عوض میشود.