صاد

ص والقرآن ذی الذکر
صاد

یا بکُش؛
یا دانه دِه؛
یا از قفس آزاد کن.
.
.
.

صاد گرد
سر رسید موضوعی
سر رسید ماهانه

عضو باشگاه وبلاگ نویسان رازدل

اگر مجنون دل شوریده‌ای داشت
دل لیلی از او شوریده تر بود

۱۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «آقا سعید» ثبت شده است

صبح اول وقت، فلان مدیرکل سابق را از دم در خانه‌اش سوار کرده‌ام و برده‌ام دفتر؛ دو ساعت و نیم مصاحبه گرفته‌ایم؛ دوباره برگرداندمش خانه؛ سر ظهر استاد جلسه گذاشته با جمعیت نسوان؛ امین هم آمده؛ با کابل شبکه هاردم را خالی می‌کند؛ جمعیت نسوان ول‌کن نیستند؛ مهدی پیگیر کارهای برندسازی است؛ با استاد راهبرد رسانه‌های اجتماعی را نهایی می‌کنیم؛ طرح درس تاریخ را به امین تلقین می‌کنم؛ خودم را از غرب تهران می‌رسانم حظیره‌القدس مبارکه، در جوار شهدای گمنام سخنرانی می‌کنم؛ قرارداد سایت را محمد امضا می‌کند؛ خوابم را برای محمدامین تعریف می‌کنم؛ مجتبی قول دوره مشترک را می‌دهد؛ سیدحسین هم قرار شد بیاید که طرح بنیاد را توجیه شود؛ حسین دم در خروجی صادق را معرفی می‌کند؛ و زمان از حرکت باز می‌ایستد.
دقیقاً بیست سال پیش که از مدرسه در آمدم باید صادق را می‌دیدم؛ صد نفر رفیق مشترک داریم؛ ده تا کار مشترک انجام داده‌ایم؛ یک ماه است که دنبالش می‌گردم؛ حتی اولش نمی‌دانستم که خودش است؛ شماره‌اش را مصطفی برایم پیدا کرده بود.
بعد از بیست سال، وسط تابستان نود و نه باید پیدایش بشود؛ خودش؛ بدون قرار قبلی و بدون برنامه؛ همه ماسک زده‌ایم؛ فقط چشمهایمان معلوم است؛ چشم‌های نشانه‌بین؛ قرار گذاشتیم برای هفته بعد؛ استاد حتماً به فال نیک می‌گیرد؛ باید به علیرضا بگویم.
*
آن وسط‌های روز زنگ زده بودی که رفته‌ای خواستگاری. توی راه برگشت یادم می‌افتد که چقدر خسته بودی. توی ترافیک زنگ می‌زنم و حرف می‌زنیم.
خاک بر سر دنیا که خودش را از تو و من دریغ می‌کند.

# آقا سعید

# امین

# برادر

# ققنوس

# میم.پنهان

# پاروئیه

# پسردایی

# کشتی نوح

  • ۱ نظر
  • سه شنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۹
  • :: بداهه

دیروز بعد از شش ماه رفتم مرکز ملی. بعدش استاد را دیدم و درباره‌ی طرحی که جمعه زیر درختان گردو نوشته بودم حرف زدیم. شب استاد پیغام داد که طرح را تا یکشنبه ظهر باید بفرستیم برای پیرمرد پولدار بازنشسته‌ی سرمایه‌گذار. امروز از اول صبح تا نزدیک ظهر همه‌ی سکه‌ها را توی زمین کاشتیم تا عصری درخت سکه از آن سبز شود. بعد از ناهار هم رفتم استودیو و آخرین قسمت فصل اول را ضبط کردیم.
*
از دور که نگاه می‌کنی مثل این است که امروز باید روز مهمی باشد: پایان یک مرحله‌ی مهم و آغاز مرحله‌ی مهم‌تر.
اما این‌طور نیست: افتاده‌ایم در روال اداری پیرمردهای پولدار بازنشسته که معلوم نیست موافقند یا مخالف و فصل دوم برنامه از هفته‌ی آینده بدون هیچ تغییر خاصی پخش خواهد شد.
*
تا جایی که یادم هست همیشه همین‌طوری بوده. آن لحظات خاص و طلایی که توی فیلم‌ها پیش می‌آید و همه چیز ناگهان از این رو به آن رو می‌شود، فقط مال همان فیلم‌ها است. در دنیای واقعی همه چیز کش‌دار و غیرقطعی و نسبی و نامطابق با میل ما جلو می‌رود. همیشه همین‌طور بوده.


# آقا سعید

# زندگی

# کشتی نوح

  • ۱ نظر
  • يكشنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۹
  • :: بداهه

صبح نه خیلی زود، یازده نفره، با تله‌کابین رفتیم بالای بالای توچال و این بار تا شهرستانک را روی برف‌ها سر خوردیم و پایین آمدیم. بعد از ده سال، شهرستانک را همچنان دنج و زیبا دیدم و آن قصر قجری را ویرانه و رها شده یافتم.
و همه‌ی فایده‌ی این پیاده‌روی یک روزه -بغیر از آفتاب سوختگی و کوفتگی و شلوارپارگی- گفتگو و معاشرت با انسان‌های سالم و صالح روزگار است.

هزینه‌ها:
بلیط یک طرفه تله‌کابین تا ایستگاه هفت: ۴۰ هزار تومان
حق‌السهم مینی‌بوس برگشت از شهرستانک تا تهران: ۳۵ هزار تومان
سایر هزینه ها شامل خوراکی و غیره: کمتر از ۴۰ هزار تومان

# آقا سعید

# پسردایی

# کوه

  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۸ خرداد ۱۳۹۹
  • :: بداهه
  • ۱ نظر
  • سه شنبه ۹ ارديبهشت ۱۳۹۹
  • :: بداهه

حالا به نقطه‌ی رهایی رسیده‌ایم.
با تغییر در کادربندی، آن‌هایی که در حاشیه بوده‌اند به مرکز توجه نزدیک می‌شوند.
آن‌هایی که پشت دوربین بوده‌اند، بالاخره در دیدرس قرار می‌گیرند.
*
چشم نشانه‌بین اگر داشته باشی؛
معلوم است که امروز بسم‌الله کاری را گفتیم که والسلامش را ما نخواهیم گفت؛
ان‌شاءالله.

# آقا سعید

# آوینی

# بچه‌سید

# پاروئیه

# پسردایی

# کشتی نوح

  • ۱ نظر
  • چهارشنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۸
  • :: بداهه

پایین پای بلندترین کوه دوی‌نا؛
زیر سایه‌ی بزرگ‌ترین درخت دوی‌نا؛
در کنار مهربان‌ترین آدم‌های دوی‌نا؛
نشستیم
و هندوانه خوردیم.

# آقا سعید

# خانواده

# سفر

# کوه

  • ۱ نظر
  • جمعه ۸ شهریور ۱۳۹۸
  • :: بداهه

زمان مصدق، صد تومان داده بود که از خدمت معاف بشود؛ هفتاد سال بعد، اما هنوز نشسته بود روی صندلی دم در و خدمت می‌کرد؛ متولی امام‌زاده،

# آقا سعید

# قصه

# پنجشنبه‌ها

# کوه

  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۲۴ مرداد ۱۳۹۸
  • :: بداهه

پنج و نیم صبح عید کنار بزرگراه همت سوارم می‌کند و تا ده که دوباره همان‌جا پیاده‌ام کند تمام تلاشش را می‌کند که پیغمبری کند و دستم را بگیرد و از این حال خراب بیرون بکشد.
تلاشش حتماً نزد همان خدایی که پیغمبری‌اش را می‌کند مأجور است.
زندگی اما متأسفانه شامل دراز و نشست‌هایی است مابین این آبنبات‌چوبی‌ها.


پ.ن:
بعد از هفت سال، دستم خالی‌تر از گذشته است. مرا ببخش.

# آقا سعید

# برادر

# کوه

  • ۱ نظر
  • دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۸
  • :: بداهه

در این زیارت‌های خانوادگی همیشه یک طوری می‌شود که از امام رضا -قب- طلبکار می‌شوم! پس دیشب بعد از نماز مغرب تنهایی راهم را کشیدم به صحن گوهرشاد که طلبم را وصول کنم. (#بچه-پررو) می‌دانستم دست به نقد حساب می‌کنند. نرسیده به حوض، توی آن شلوغی، خوردم توی سینه‌ی فؤاد که قبل از تعطیلات طلبکارم بود و حواله داده بودمش به بعد از تعطیلی. یک لحظه آمدم توی دلم به امام بگویم که قرار بود بدهی نه این‌که بگیری... که فؤاد گرم می‌گیرد که نبودی جهادی که جایت خیلی خالی بود!
میخکوب شدم.
چطور مطلب به این مهمی یادم رفته بود؟ بچه‌های جهادی همه الان مشهد هستند! اما آن‌قدر غافلگیر شده بودم که باز هم یادم نیامد چه کسانی ممکن است در همین نزدیکی باشند؛ تا این‌که فؤاد یکی یکی اسم‌ها را شمرد و فکرم رفت به آخرین نوشته‌ی نود و هفت صاد و  آن‌قدر بی‌تابم کرد که برخلاف محافظه‌کاری‌ها و مصلحت‌سنجی‌های معمول، همان وسط جلوی فؤاد زنگ زدم به سیدعلی و همین‌طور که گوشی مزخرفش زنگ می‌خورد، توی ذهنم مرور کردم که این چندمین سیدعلی زندگی من است که به وسط صحن گوهرشاد مربوط شده؛ اولی... دومی... سومی... که جواب می‌دهد و ظاهراً تازه از حرم بیرون زده و برای فردا قرار گذاشتیم در مدرسه‌ی دو درب.
هول می‌زنم چرا؟ انگار که خواسته باشم طلبم را همان وسط وصول کنم که نکند... که نکند چه؟ (#ابله)
*
پیش از ظهر، جلوی در مدرسه، سیدعلی را به بغل می‌زنم و می‌تکانم؛ خاکی و سبک است و مرا به یاد کسی می‌اندازد که همین‌قدر سبک بود و خاکی و فراوان دوستش داشتم...؛ و شیخ علی هم خودش را از یک منبر نامتعارف -کمی آن‌سوتر- نجات داده و به ما می‌رساند؛ و حرفمان گل می‌اندازد که غافلگیری مدرسه‌ی دو درب کامل می‌شود و آقاسعید با لباس خادمی و چوب‌پر زرد از جبروت ظاهر می‌شود و از این‌جا به بعد هر چیز ناممکنی محتمل می‌شود؛ فؤاد وصل می‌شود به محمدمهدی و قرار هم‌قدمی؛ و رگبار رحمت الهی؛ و بی‌بال‌پریدن؛ و شیرینی حضرتی؛ و ملاطفت امروز امام رضا -قب- با نسل سوم مخاطبان خاص صاد هم با تلاوت صفحه سوم سوره‌ی ص بعد از نماز کامل می‌شود و «یا مَنْ یُعْطى مَنْ لَمْ یَسْئَلْهُ وَ مَنْ لَمْ یَعْرِفْهُ تَحَنُّناً مِنْهُ وَ رَحْمَةً» به معنای ملکوتی کلمه و «زِدْنى مِنْ فَضْلِکَ یا کَریمُ» در صورت ناسوتی آن محقق می‌شود و آدم دیگر غلط بکند که وقتی طلبکار رئوف و کریم شد، کم بخواهد. (#لفی خسر)

# آقا سعید

# جهادی

# دوست

# قصه

# مشهدالرضا

  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۶ فروردين ۱۳۹۸
  • :: بداهه
  • :: پریشان

از حضرت استاد دستور ذکر گرفته‌ام برای آرامش؛ توسل و استخاره؛ بعد از دو نماز؛ بین دو کلاس؛ چهارشنبه؛ امام هشتم؛

بسم‌الله الرحمن الرحیم

وَإِنْ یَمْسَسْکَ اللَّهُ بِضُرٍّ
فَلَا کَاشِفَ لَهُ إِلَّا هُوَ

وَإِنْ یُرِدْکَ بِخَیْرٍ
فَلَا رَادَّ لِفَضْلِهِ

یُصِیبُ بِهِ
مَنْ یَشَاءُ مِنْ عِبَادِهِ

وَهُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ

صدق‌الله


پ.ن:
پارو نزن
پارو نزن
پارو نزن
پارو نزن
صد مرتبه.

# آقا سعید

# توحید

# توکل

# مرکز

# پاروئیه

  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۱ اسفند ۱۳۹۷
  • :: ذکر
استمرار یک رفاقت عجیب هجده ساله
از زردآلو یازده و مهرآب و یزد تا قم و تهران
گره خورده با یک رفاقت عجیب دو - سه ساله
که انگار همان‌قدر عمیق و همان‌قدر شدید است
و تلاقی این‌ها
در یک شب معمولی
در آذر پر حادثه
*
شش تا پدر
هفت تا پسر
سه تا دختر
و فرزندانی در راه
*
و
مدرسه ایران.

# آقا سعید

# حمید

# خانواده

# در جستجوی معنا

# ققنوس

  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۲۱ آذر ۱۳۹۷
  • :: بداهه
  • :: یزد

جنگل کارا، درکه

به کوه رفتن نیاز دارم: برای تقویت هوش طبیعی؛ برای فرار از این همه گرفتاری و فشار عصبی؛ برای سالم ماندن؛؛
*
عکس گرفتن را دوست دارم: طبیعت را قاب‌بندی کردن؛ در رنگِ جهان دست بردن؛ ثبت کردن؛؛
*
خیس شدن را دوست ندارم؛ زیرِ بارانِ بی‌امان. کفش‌های پر از آب؛ سوزن سوزن زدنِ سرما به انگشتان؛؛
*
یاد گرفتن را دوست دارم: پرسیدن؛ بحث کردن؛ گوش دادن؛؛
*
صبحانه را دوست دارم: چای در هوای سرد؛ نیمرو در آلاچیق؛ نان و شکلات؛؛
*
گفتگو را دوست دارم: بی‌تکلف؛ صمیمی؛ بی‌مقدمه؛ بی‌جمع‌بندی؛؛
*
خوابیدن را دوست دارم: صبح روز تعطیل؛ بی‌خیالِ باران و سرما؛ زیر پتوی گرم و نرم؛؛
*
آبشار را دوست دارم؛ چشمه را بیشتر.
حل معما را دوست دارم؛ طرح معما را بیشتر.
کافه وانیلا را دوست دارم؛ مسجد درکه را بیشتر.
خندیدن را دوست دارم؛ خنداندن را بیشتر.
فیلم دیدن را دوست دارم؛ نقد کردن را بیشتر.
خوردن را دوست دارم؛ خوراندن را بیشتر.
حرف زدن را دوست دارم؛ گوش دادن را بیشتر.
*
این همه «من»
بیرون از «من»
همراه با «من»

# آدم‌ها

# آقا سعید

# دهه هشتادیا

# دوست

# ققنوس

# پسردایی

# کوه

  • :: بداهه

در این سه ماهی که این‌جا را رها کرده بودم به اندازه‌ی سه ماه یادداشت ننوشته دارم.
خب از اول هم قرار نبود که در سه ماه به اندازه‌ی بیش از سه ماه یادداشت ننوشته داشته باشم و این قرار همچنان برقرار است!
*
خلاصه‌ی چیزهایی که باید می‌نوشتم و ننوشتم در برچسب‌های همین مطلب گذاشته‌ام که صرفاً در تاریخ ثبت شده باشد. مهم‌ترینشان مطمئنا مشهد‌الرضا (ع) است و کوه.
*
این سه ماه را به خودم فرصت دادم که کارهای جدی‌تری بکنم -که نکردم-
و به مخاطب خاص فرصت دادم که آشیانه‌ی دیگری پیدا کند -که نکرد-
حالا برگشته‌ام سر همان زمین، بی‌تراکتور!
*
یک لحظه‌ای می‌شود که بالاخره خجالت را کنار می‌گذاری و برایش نامه می‌نویسی.
وبلاگ نقطه‌ی شروع است؛ نه پایان.

# آقا سعید

# آقا وحید

# آقازاده

# حمید

# صاد

# محمدم

# مشهدالرضا

# میم.پنهان

# پسردایی

# کوه

  • :: بداهه

دم‌دمای غروب، بچه‌ها را می‌زنیم زیر بغل و با یک قابلمه آش می‌کشیم تا کوهپایه‌های ولنجک و ولو می‌شویم جلوی کهف و خانوادگی شام می‌خوریم و ماه شب چهارده را تماشا می‌کنیم و نماز آیاتِ طولانی‌ترین خسوف قرن را به جماعت می‌خوانیم و تلسکوپ هم بالاخره می‌رسد و کمی می‌خندیم و بر می‌گردیم.
از همین برنامه‌های سهل ممتنعی که برای زنده ماندن در این شهر وحشی به آن نیاز داری که فرمود: وَاجْعَلُوا بُیُوتَکُمْ قِبْلَةً وَأَقِیمُوا الصَّلَاةَ

# آقا سعید

# حبیب

# خانواده

  • :: بداهه
  • :: پدر مقدس

من:
سلام. هم‌قدمی و هم‌نفسی دیشب با شما برایم بسیار شیرین و گرامی بود.
و فرمود: ...إِنَّهُمْ فِتْیَةٌ آمَنُوا بِرَبِّهِمْ وَزِدْنَاهُمْ هُدًى وَرَبَطْنَا عَلَىٰ قُلُوبِهِمْ إِذْ قَامُوا...
خدا این ارتباط قلبی را بر ما مبارک گرداند ان‌شاءالله.

پ.ن:
+ به یاد شبانه‌نوردی ارتفاعات کلکچال و عدسی صبحگاهی‌اش!

# آقا سعید

# پنجشنبه‌ها

# کوه

  • :: ذکر
  • :: پیامک

سه‌شنبه جلسه‌ی ناهار با «آقا سعید»
چهارشنبه جلسه‌ی صبحانه با «آقا سعید»
پنجشنبه جلسه‌ی عصرانه با «آقا سعید»
شنبه جلسه‌ی بعدازظهر با «آقا سعید»
.
.
.
برادر بزرگ‌تر داشتن خیلی خوب است. این نعمتی است که همواره از آن محروم بوده‌ام و حالا «آقا سعید» به من لبخند می‌زند.

# آقا سعید

# دوست

  • :: بداهه
قرآن کریم
رساله آموزشی
هنر شیعه
گنجور
واژه یاب
ویراست لایو
تلوبیون