خیلی وقته دلم میخواد یه چیزی برات بنویسم.
ولی وقتی نمیخونی
-وقتی نمیتونی بخونی-
چه فایده؟
توی دلم نگهش میدارم
اینطوری زودتر به دستت میرسه.
# بیبرچسب
- ۱ نظر
- پنجشنبه ۶ دی ۱۴۰۳
خیلی وقته دلم میخواد یه چیزی برات بنویسم.
ولی وقتی نمیخونی
-وقتی نمیتونی بخونی-
چه فایده؟
توی دلم نگهش میدارم
اینطوری زودتر به دستت میرسه.
...حالا که این دوتا عکس را کنار هم گذاشته ام، فکر میکنم که خیلی هم با هم فرق نمیکنند. در آن عکس اول هم من تنها بودم. فقط تعدد آدمهای دور و بر نیمکت سیمانی باعث فراموشی این حقیقت مهم میشد. دقیقاً به خاطر میآورم که در همان روزها بود که برای بار اول متوجه این نکته شدم. وقتی برای حل یک سؤال تستی دیفرانسیل، شیمی یا زبان در میماندم، وقتی باوجود همهی شوخیها و خندهها و کارها و فعالیتها، سر جلسهی آزمون جامع خودم بودم و پرسشنامهی چهار جوابی، وقتی میدیدم محبت بیدریغ و بیمنتی به دوستانم ابراز میکردم و لبخندی که گاهگاهی بر لبشان مینشاندم تأثیری در مواجههی من با برگهی آزمون ندارد، کم کم دریافتم که تنهایم و باید در این تنهایی چارهای بیاندیشم.
من به شکل معجزهآسایی دانستم که خدا آدم را وسط کورهی بلا میاندازد، میگدازد و در میآورد. با پتک توی سرش میکوبد و توی آب سرد میاندازد. دوباره توی کوزه می اندازد و ...
آدم میتواند گریه کند، ناله بزند، فریاد بکشد و زمین و زمان را به هم بریزد. همه چیز را رها کند و کافری کند.
و میتواند خدا خدا بگوید. هر پتکی که میخورد خدا خدا بگوید. هر داغی و سردی که میچشد خدا خدا بگوید. آن وقت خدا خودش سر جلسهی آزمون، موقع کارگروهی، موقع حل مسأله به داد آدم میرسد.
من به طرز معجزهآسایی دانستم که سوختن و دم نزدن، دوست داشتن و نهفتن، خواستن و پرهیزکردن، و فقط و فقط به خدا گفتن و با خدا گفتن آدم را بالا می برد. فرشته ها زیر دست و بال آدم را میگیرند و بالا میبرند.
باید از مقررات الهی پیروی کرد. صادق بود؛ با همه. تلاش کرد. جهان با تنبلها میانهی خوبی ندارد. فقط باید تلاش کرد و صادق بود. تلاش و صداقت. خدا حتماً این قایق رها در آب را به مقصد میرساند.
*
برایت زیاد نوشتم که دلت خوش بشود که اردویت را خوب بروی و خوب برگردی. بگو انشاءالله.
سرد است. باید یاد بگیری که مراقب خودت باشی. اگر هدفی فراتر از خودت داشته باشی، اگر بدانی که زمین خوردنت دل چند نفر را میلرزاند، به این راحتیها زانو نمیزنی.
سرد است. مراقب خودت باش. عاشقها زود تب میکنند.
والسلام علیکم و رحمه الله
برادرت
قم، نوزدهم دیماه هشتاد و نه
...
هزار هزار مداد نتراشیده
هزار هزار دفتر ورق نخورده
هزار هزار یادداشت نوشته نشده
هزار هزار یادداشت مچاله شده
هزار هزار شعر جاری نشده
هزار هزار بغض فرو نشسته
هزار هزار عزیز خاک شده
هزار هزار آرزوی بر باد رفته
هزار هزار ماه
هزار هزار سال
...
پنجشنبهی آخر است.
شام را از جای دیگری فرستادهاند: ماکارونی درازی که بر خلاف معمول، اندکی هم تندی دارد؛ و تهدیگ سیبزمینی.
*
خانهای که همه اثاثیهاش روی هم تلنبار شده: انباری را تکاندهایم، آشپزخانه را، اتاقها و کمدها را؛ حتی حمام را.
*
دقیقه آخر که خداحافظی میکنم -از قضا- تلویزیون «هزاردستان» پخش میکند.
«غلامعمه» قمه را تا دسته در سینهی «مفتش شش انگشتی» فرو کرده -سی سال است همین کار را میکند- ، حسن خشتک آواز خراباتی میخواند، «خان مظفر» میخندد و «رضا خوشنویس» فریاد میزند.
چند زنم روز و شب بی تو به گلزار زار / کز تو به پایم خلید ای گل بی خار، خار
جور تو را میزند سبزه و اشجار جار / چیست تو را گرد من یار ستمکار، کار
*
این همه اسباب کشیدم. هیچکدام این همه درد نداشت.
فردا جمعهی آخر است.
شنبه شب، در تشییع جنازهی این آذرِ دودگرفته، شام مجردی شب یلدا، پشت میز و صندلیهای پاییز؛ و یک جعبه پرتقال پوستنکنده در صندوق عقب یک ماشین زوج.
*
اوضاع من و جهان
در استعاریترین حالت خود قرار دارد.
یکی دو بار -به کنایه و تصریح- گفته بودمت:
این کار اخیری که درگیرش شدهام شبیه این است؛ بسیار شبیه این است؛
و در لحظههای بسیاری این حس با من است:
یا کارم را میسازد یا دری میگشاید...
در این زیارتهای خانوادگی همیشه یک طوری میشود که از امام رضا -قب- طلبکار میشوم! پس دیشب بعد از نماز مغرب تنهایی راهم را کشیدم به صحن گوهرشاد که طلبم را وصول کنم. (#بچه-پررو) میدانستم دست به نقد حساب میکنند. نرسیده به حوض، توی آن شلوغی، خوردم توی سینهی فؤاد که قبل از تعطیلات طلبکارم بود و حواله داده بودمش به بعد از تعطیلی. یک لحظه آمدم توی دلم به امام بگویم که قرار بود بدهی نه اینکه بگیری... که فؤاد گرم میگیرد که نبودی جهادی که جایت خیلی خالی بود!
میخکوب شدم.
چطور مطلب به این مهمی یادم رفته بود؟ بچههای جهادی همه الان مشهد هستند! اما آنقدر غافلگیر شده بودم که باز هم یادم نیامد چه کسانی ممکن است در همین نزدیکی باشند؛ تا اینکه فؤاد یکی یکی اسمها را شمرد و فکرم رفت به آخرین نوشتهی نود و هفت صاد و آنقدر بیتابم کرد که برخلاف محافظهکاریها و مصلحتسنجیهای معمول، همان وسط جلوی فؤاد زنگ زدم به سیدعلی و همینطور که گوشی مزخرفش زنگ میخورد، توی ذهنم مرور کردم که این چندمین سیدعلی زندگی من است که به وسط صحن گوهرشاد مربوط شده؛ اولی... دومی... سومی... که جواب میدهد و ظاهراً تازه از حرم بیرون زده و برای فردا قرار گذاشتیم در مدرسهی دو درب.
هول میزنم چرا؟ انگار که خواسته باشم طلبم را همان وسط وصول کنم که نکند... که نکند چه؟ (#ابله)
*
پیش از ظهر، جلوی در مدرسه، سیدعلی را به بغل میزنم و میتکانم؛ خاکی و سبک است و مرا به یاد کسی میاندازد که همینقدر سبک بود و خاکی و فراوان دوستش داشتم...؛ و شیخ علی هم خودش را از یک منبر نامتعارف -کمی آنسوتر- نجات داده و به ما میرساند؛ و حرفمان گل میاندازد که غافلگیری مدرسهی دو درب کامل میشود و آقاسعید با لباس خادمی و چوبپر زرد از جبروت ظاهر میشود و از اینجا به بعد هر چیز ناممکنی محتمل میشود؛ فؤاد وصل میشود به محمدمهدی و قرار همقدمی؛ و رگبار رحمت الهی؛ و بیبالپریدن؛ و شیرینی حضرتی؛ و ملاطفت امروز امام رضا -قب- با نسل سوم مخاطبان خاص صاد هم با تلاوت صفحه سوم سورهی ص بعد از نماز کامل میشود و «یا مَنْ یُعْطى مَنْ لَمْ یَسْئَلْهُ وَ مَنْ لَمْ یَعْرِفْهُ تَحَنُّناً مِنْهُ وَ رَحْمَةً» به معنای ملکوتی کلمه و «زِدْنى مِنْ فَضْلِکَ یا کَریمُ» در صورت ناسوتی آن محقق میشود و آدم دیگر غلط بکند که وقتی طلبکار رئوف و کریم شد، کم بخواهد. (#لفی خسر)
پیغام خصوصی میگذاری اینجا؛
پیام شخصی میفرستی آنجا؛
کم مانده پیک مخصوص روانه کنی هرجا.
::
به جان عزیزت که برای من هم دشوار است؛
برای من هم دشوار شده...
::
دعا کن این اسفند بگذره؛
دعا کن بعدش اردیبهشت بشه؛
دعا کن با هم بریم بهشت.
یه چیزی بین ما هست
نمیتونی انکارش کنی
فقط میتونی فراموشش کنی
-موقتاً فراموشش کنی-
اما بعد
یه بعدازظهر پاییزی
یه سوز سردی میزنه که بوی کاهگل خیس شده میده
و ماه درخشان چشمک میزنه
و انارهای پوست سفید، دونه هاشون قرمز میشه
و بعد
قلبت به تپش میفته
یادت میاد
بالاخره یادت میاد
من:
چقدر
این جادهی قم
حال تو را دارد؛
یاد تو را دارد؛
برادر!
تو:
خوشا آن مسافر که منزل ندارد
که دل دارد و پای در گل ندارد
هفت صبح بیهیچ مقدمهای پیامک میزند که اگر هستی یک دقیقه بیایم ببینمت. از شش صبح آمدهام اداره. بیاختیار برایش زمزمه میکنم: «پیش بیا، پیش بیا، پیشتر...»
دستم را میکشد و میبرد به کوچه باغهای کودکیاش؛ دستش را میکشم و میبرم به جهان مستوفیالممالکها.
هشت صبح نشده از هم خداحافظی می کنیم. بیهیچ توقعی؛ بیهیچ انتظاری؛ بیهیچ تکلفی: «بیشتر از بیشتر از بیشتر».
نازنینا؛
میترسم اینجا برایت بنویسم: نکند که چشم نامحرم بخواند آنچه را میخواستم فقط تو بخوانی؛
نامه هم نمیتوانم برایت بفرستم: که مطمئن نیستم که خودت چه اندازه ظرفیت فهم این ارتباط بیواسطه را بی سوءتفاهم و سوءتعبیر داری؛
دیدار هم که دست نمیدهد؛
به جان عزیزت که ماندهام چه غلطی بکنم که سِرّ ضمیرم را به تو برسانم.
خودت بفهم لعنتی.
خودت بفهم.
بفدات