- ۱ نظر
- شنبه ۲۰ مرداد ۱۴۰۳
...
دلم
برات
تنگ شده.
پ.ن:
دیشب خواب دریا دیدم. موج میزد. آبی. لبریز. با تو.
خواب میبینم که پیاده و تنها رفتهام کربلا؛
خواب میبینم که گیاه میکارم؛
خواب انگشتر عقیق و انگشتر فیروزه میبینم؛
خواب سنگهای قیمتی و زینتی میبینم؛
...
مثل مسافری که در تاریکی شب و مه شدید، صدای هلهلهای از دور میشنود. صدا نزدیک و دور میشود؛ صدا کم و زیاد میشود؛ اما نوری دیده نمیشود.
...
دو هفته است که داریم دیده میشویم. کمکم سر و کلهی خواستگارها پیدا میشود؛ همانطور که کمکم سر و صدای رقیبان بلند شده است: وَما بَدَّلوا تَبدیلًا
دیشب خواب دیدم که توی عمارت صاحبقرانیه، یقهی شهردار پایتخت رو گرفتم که چرا محتوای آموزشی مناسبی در مورد روشها و فرایند ترمیم و بازسازی ابنیهی تاریخی شهر تهران برای کودک و نوجوان تولید و منتشر نمیکنید؟
رد دادم؟
قرار شده بود که از اول مهر، دو روز در هفته، هر روز سه بار، هر بار دو ساعت، هر بار برای چهل تا پسر بچهی ناشناخته، زبان و ادبیات فارسی بگویم.
ده شب پیوسته کابوس کلاس را میدیدم. هر بار به یک شکل و هر بار به یک زجر.
هر بار عرقریزان از خواب میپریدم و در عجب میماندم از تصمیمی که گرفته بودم که چنین هولناک بود.
تازه معلم بودم و آرمانگرا و خجالتی و بسیار ناتوان و بیتجربه.
*
از دیشب دوباره کابوس اول مهر برگشته؛ بعد از سیزده سال.
سه تا کلاس جدید قبول کردهام از اول مهر، علاوه بر آن یک کلاس سابق، که هر کدام از دور، از اینجا که الان هستیم، ترسناک به نظر میرسد.
*
آدمی که انتخاب نمیکند، چارهای جز صبر بر انتخابهای دیگران ندارد.
سرنوشت سه سال زبان و ادبیات فارسی به قم و حومه و صاد انجامید.
سرنوشت تاریخ و متون کهن فارسی ما را به کجا خواهد برد؟
خودت رو نزن به اون راه.
وقتی خوابش رو میبینی یعنی خیلی داری بهش فکر میکنی.
هر چقدر توی بیداری انکارش کنی توی خواب تلافیش درمیاد.
راهش این نیست.
تلفن رو بردار.
بهش زنگ بزن.
امروز یکشنبه چهارم ماه رمضان، بعد از نماز صبح یکی دو ساعتی خوابیدم.
رخصت دیدار و گفتگو با شما بعد از سال ها در همین خواب نصیبم شد.
چه خواب شیرینی بود.
هادی عزیز
آدمی که قدر امروزش را نداند، مجبور است مثل من در رویاهای دیروزش زندگی کند.
تمام.
پیامکی میرسد. توجه نمیکنم. احتمالاً تبلیغاتی است. محو تماشای خانه از شبکهی افق هستم. کمی بعد سر میچرخانم و نگاهی به نام پیامدهنده میاندازم: نام توست. باور نمیکنم. برای اولین بار در طول رفاقتمان برایم در بیداری پیام فرستادهای. اولین بار در بیست و سه سال گذشته. آه... از این رفاقت یک طرفه بیست و سه سال گذشته: این رفاقت دیوانهوار، این رفاقت خورنده و ویرانگر...
شوخی محبتامیزی با نام قدیم و جدیدم کردهای و به بهانهی یک موسیقی خاص یاد نیمهشبی افتادهای و آن سال آخر...
پاسخت را -پریشان- در حالی که چشمانم -به عوض تو- به طواف خانه دوخته شده مینویسم:
[نام] تو یکی بود که دو نداشت. هنوز هم ندارد. مگر چند دفعه میشود بچه شد و [تو] را پیدا کرد؟ [نام تو] فقط نام تو نیست؛ یک مفهوم بسیط است که ربع قرن زندگیام در آن خلاصه میشود.
من روزی که از [تو] گذشتم [این] شدم.
[من] را ببخش.
بفدات.
انتظار پاسخ ندارم. اما گوتاه میگویی: «دلتنگم رفیق، مشتاق دیدار» و خبر نداری که دیدارت برای من به خواب میماند: + و + و + و + .
چه برسد به صدایت؛ به دیدارت.