پایین پای بلندترین کوه دوینا؛
زیر سایهی بزرگترین درخت دوینا؛
در کنار مهربانترین آدمهای دوینا؛
نشستیم
و هندوانه خوردیم.
# آقا سعید
# خانواده
# سفر
# کوه
- ۱ نظر
- جمعه ۸ شهریور ۱۳۹۸
پایین پای بلندترین کوه دوینا؛
زیر سایهی بزرگترین درخت دوینا؛
در کنار مهربانترین آدمهای دوینا؛
نشستیم
و هندوانه خوردیم.
دو ساعتی از ظهر گذشته به قزوین رسیدیم و رفتیم به رستورانی که از قبل نشان کرده بودم و طبیعتاً چیزی بغیر از «قیمهنثار» سفارش ندادیم.
مصطفی میپرسد: «قیمهنثار چیه؟»
برای کم کردن حساسیتش نسبت به این غذای ناشناس، برایش توضیح میدهم که در قزوین به همان قیمهای که همیشه میخوریم میگویند «قیمهنثار». کمی فکر میکند و و خیلی جدی میپرسد: «بابا؛ توی قزوین به قرمهسبزیشون چی میگن؟»
این چند روز چهار تا مهمان از مجارستان داشتیم برای همایش فیلان و بهمان. یک خانم مترجم همراهشان بود که قبلاً یکسال ایران زندگی کرده بود و واقعاً فارسی را بدون لهجه و قشنگ حرف میزد. از هواپیما که پیاده شد اولین چیزی که گفت این بود که: من اومدم «گوجه سبز» بخورم!
امروز عصر بردیمشان بازار تهران هر کدام سه چهار تا «روسری» خرید که سوغاتی ببرد. خانم مترجم پنج تا بسته سیگار آمریکایی هم خرید با یک بهمن کوچک که ببرد بوداپست دود کند. بعد هم بردیمش داروخانه که چند بسته قرص سرماخوردگی «کوریزان» بخرد. میگفت خیلی جواب میدهد!
«اوبر» گرفتم از «معبد تیان هو» به «سوریا کی ال سی سی» و سه تا آدم موجه و محترم را با خودم کشاندم تا طبقهی پنجم این بازار مکارهی بی سر و ته که برویم سینما.
خیلی دنبال تجربهی سینما در جایی بیرون از ایران بودم. من حیث لایحتسب بلیط «جنگ ستارگان: آخرین جدای» نصیبمان شد به قیمت حدوداً چهل هزار تومان در یک سالن خاص که کلاً بیست و چهار نفر ظرفیت داشت و فقط به تعداد زوج میتوانستی بلیط بخری!
دو ساعت و نیم روی تختصندلیهای سالن لم دادیم و رفتیم به دنیای بی انتهای توهمات بشری و یک دور تاریخ معجزات انبیای الهی از کشتی نجات نوح علیهالسلام و سخن گفتن موسی علیهالسلام با آتش در دل کوه و بیرون آمدن ابراهیم علیهالسلام از آتش و ذبح فرزند و طیالارض و منجی موعود و غیره و ذلک را به روایت لوکاسفیلم و برادر متعهد و ارزشی جی جی آبرامز تماشا کردیم.
به راستی که سینما چیزی جز «داستان» و «شخصیت» نیست.
دیشب -از بیرجند به تهران- در کمال تعجب سوار یکی از گلابیهای برجام شدیم. بوی نویی میداد و انصافاً شیک و آقازاده پسند بود.
رفیقم گفت: «معاملهی بدی هم نکردند ها. هستهای را دادند و ده بیست تا از اینها گرفتند.»
گفتم: «هستهای را دادند و اجازهی خرید اینها را گرفتند. مفت که نیامده»
ذوق رفیقم کور شد. شام هم نخورد.
باز هم عرفه...
باز هم عید قربان...
باز دارم میرم یه جای دور...
حلال کنید.
صبح کلهی سحر، شخص شخیص رییس کل استان، با ماشین شخصی آمده فرودگاه بوشهر، استقبالِ حضرتِ استادِ گرانقدرِ پروازی از پایتخت، که من باشم، ماشینش جوش آورده و همان جلوی درِ فرودگاه زده بالا درِ موتور را و راننده تاکسیهای فرودگاه ریختهاند بالای سرش که: «واشر زده»، «پروانه کار نمیکند»، «از دینام است»، «بشکه را بیاورید»، ...
توی فکر میروم: «بشکه»؟!
راننده تاکسی میدود از توی ماشینش یک بطری آب معدنی یک و نیم لیتری میآورد و با همان لهجهی بریدهبریدهی گرم و مطایبهآلود میگوید: «بیا آب بشکه رو بریز روی رادیات خنک شه.»
دمای هوا سی و شش درجه، رطوبت هفتاد درصد. هنوز تازه هشت صبح است.
از دریا که آمدیم، آقا مصطفی را بردم حمام.
توی خانه بچهها از این حولههای پوشیدنی دارند؛ اما اینجا در چمدانمان فقط از همین حولههای معمولی پیدا میشود.
سرش را خشک کردم و حولهی بزرگ را پیچیدم دور تنش: خشکم زد: این هادی است یا مصطفی؟
از زیر دوش در ساحل دریای خزر، از تابستان نود و شش، رفتم به زیر دوش در مسجد شجره، به تابستان هشتاد و یک؛ و حمامی که هادی را بردم؛ و حولهی احرامی که برایش بستم؛ ...
بیاختیار؛ خیره در هیبت مصطفی؛ زمزمه کردم: لبیک؛ اللهم لبیک ... و برق شیطنت در چشمان مصطفی درخشید و لبهایش به خنده باز شد.
*
بابای پریشان داشتن باید خیلی بامزه باشد؛ مخصوصاً وقتی حاجی مصطفی باشی.
پ.ن:
از آن سفر نورانی این چیزها را همان پانزده سال پیش نوشته و منتشر کردهام که هنوز خواندنی است: + و + و +
شگفتآورترین تجربهی این روزها و ماهها بدون شک برخورد مستقیم و بدون واسطه -و تقریباً تصادفی- با «موزه میراث روستایی گیلان» بود.
کیلومتر ۱۸ جاده رشت - قزوین و در دل پارک جنگلی سراوان، پروژهای بزرگ و باورنکردنی انجام شده است. پروژهای مهندسی - انسانی که بیهیاهو و با دقت بینظیر علمی و فنی آمادهی تکان دادن شماست: تعداد زیادی خانهی روستایی از سرتاسر جغرافیای گیلان به این موزهی باز و جنگلی آورده شدهاست. بله. آورده شده است. یعنی خانهها را خریدهاند، تکه تکه کردهاند و دوباره در محل موزه بازچینی کردهاند. خانههایی که بعضی قدمتی بیش از صد و هفتاد سال دارند.
مطالعهی «خانه»، مطالعهی علم، فناوری، هنر، اقتصاد، دین، آیین، سیاست و فلسفهی زندگی مردمان است.
از نمایشگاه کتاب پارسال خریده بودم و آن روزی که قصد کردم بخوانم فهمیدم که صفحهبندی کتاب مشکل جدی دارد و مثلاً از ۸۵ تا ۱۱۲ را سه بار دارد و به همین تناسب بخشهایی را ندارد. منتظر فرصت بودم که بروم و عوضش کنم که نشد تا ماه رمضان امسال که مهدی الف زحمتش را کشید و بالاخره دیشب و امشب -با دو سال تأخیر- در دو نشست دو ساعته -همزمان با تماشای تلویزیون و بازی بچهها و ...- تمامش کردم.
کتاب بامزه و کمعمقی است و البته خواندنش برای آشنایی با کلیات موضوع افغانستان ضروری است. نقد خوبی استاد محمدکاظم کاظمی دربارهی این کتاب نوشته که به نظرم بعد از خواندن کتاب حتماً ببینید.
ساعت هشت شب یکشنبه میزنیم به جاده. سه مرد و یک کودک. افطار میرسیم به شهسواران، روستایی در مسیر اراک. افطاری ساده در کنار مسجد جامع روستا. حدود یازده از دور چراغهای شهر بروجرد پیدا میشود. در حال خواب و بیداری پیامکی خوش و بشی میکنیم با آن برادر بروجردیمان و مسیرمان را کج میکنیم به سمت مرکز لرستان. من چرت میزنم و علی رانندگی میکند. ساعت یک و نیم بامداد است که در محلهی قاضیآباد خرمآباد جاگیر میشویم در منزل ابوی آقا مهدی و چند ساعتی میخوابیم تا نماز صبح.
ساعت هشت، صبحانهای میزنیم و راه میافتیم به سمت قبرستان صالحین در کرانهی غربی گلال. قبرها در ردیفهای نامنظم، رو به قبله و عمود به قبله، در دامنهی کوه، پله پله، از گذشتههای دور تا امروز. امروز که خاکسپاری پدر تنها فرماندهی من، امین، است. امام جمعهی شهر آمده برای نماز بر جنازه. کارمان تا ده تمام است. گشتی در شهر میزنیم. فلکالافلاک مثل همهی موزههای ایران دوشنبهها تعطیل است. شانس ما! ساختمان قدیمی کنار قلعه را میبینیم و در باغ مصفای آن قدم میزنیم. قبل از ناهار امین میآید منزل ابوی آقا مهدی برای تشکر از ما و یک ساعتی حرف میزنیم و کمی حالش عوض میشود. نماز را به جماعت میخوانیم و امین میرود. سفرهی ناهار پهن میکنند. آقامهدی روزه است و من و علی تنها بر سر سفره مینشینیم. ظهر روز دوم ماه رمضان آمدهایم مهمانی!
بعد از ناهار دو ساعتی میخوابیم و جمع میکنیم که به مجلس ختم برسیم. تا پنج و نیم طول میکشد. خداحافظی میکنیم و ساعت شش میزنیم به جاده. من رانندگی میکنم و دو ساعته تا اراک میآییم. مجید دعوت کرده که افطار به منزلشان برویم. سر اذان میرسیم مسجد محلشان و بعد از نماز مینشینیم بر سفرهی افطار، بی آنکه روزه باشیم. پنج سال است که ازدواج کرده و حالا در خانهی شان باز شده و سه نفر از ده سال پیش پرتاب شدهاند به زندگیاش. بیتعارف و بیتکلف و مهربان. تا یازده شب گفتن و خوردنمان طول میکشد. خداحافظی میکنیم و یک بامداد میرسیم قم.
سفری بود در مکان و در زمان و مرخصی زودهنگامی بود از ماه رمضانی که پر ماجرا شروع شده.