حاجی مصطفی
چهارشنبه ۷ تیر ۱۳۹۶
از دریا که آمدیم، آقا مصطفی را بردم حمام.
توی خانه بچهها از این حولههای پوشیدنی دارند؛ اما اینجا در چمدانمان فقط از همین حولههای معمولی پیدا میشود.
سرش را خشک کردم و حولهی بزرگ را پیچیدم دور تنش: خشکم زد: این هادی است یا مصطفی؟
از زیر دوش در ساحل دریای خزر، از تابستان نود و شش، رفتم به زیر دوش در مسجد شجره، به تابستان هشتاد و یک؛ و حمامی که هادی را بردم؛ و حولهی احرامی که برایش بستم؛ ...
بیاختیار؛ خیره در هیبت مصطفی؛ زمزمه کردم: لبیک؛ اللهم لبیک ... و برق شیطنت در چشمان مصطفی درخشید و لبهایش به خنده باز شد.
*
بابای پریشان داشتن باید خیلی بامزه باشد؛ مخصوصاً وقتی حاجی مصطفی باشی.
پ.ن:
از آن سفر نورانی این چیزها را همان پانزده سال پیش نوشته و منتشر کردهام که هنوز خواندنی است: + و + و +