- ۲ نظر
- سه شنبه ۳۱ ارديبهشت ۱۳۹۲
از هزار و سیصد و هشتاد و دو که برای اولین بار دیدمت -و آن روز سوم راهنمایی بودی-
تا به امروز -که آقای مهندس شریفی هستی-
همهی کارهایت شبیه به هم بوده است: بیقاعده، هیجانزده، شاد.
بارها در پاسخ به سوال «چه بخوانیم؟» به دوستان جوانم توصیه کردهام که «زندگینامه» بخوانید و هنوز هم فکر میکنم توصیهای از این خردمندانهتر ندارم.
زندگینامهی خودنوشتهی هوشنگ مرادی کرمانی از دوران کودکیاش را احتمالاً میشناسید. خواندنی و به یاد ماندنی. کتابی که به قول نویسنده: «... بیهیچ تحقیق و یادداشتی، فقط از حافظه برآمده است...»
امروز هشت قسمت از گفتگوی هوشنگ مرادی کرمانی با رادیو فرهنگ را پیدا کردم که برای کسانی که «شما که ...» را خواندهاند حتما شنیدنی است.
برای تحقیق در تفاوت بین «گفتن» و «نوشتن» نمونهی خوبیست.
ساعت هشت صبح شنبه با کارشناس محترم قرار داریم برای ضبط برنامه. حضرت ایشان را یکی از کارشناسان دیگر معرفی کردهاند و فرمودهاند که مطالعات فراوانی در حوزهی تلفن های همراه تصویری دارند و به اپراتورهای مربوطه مشاوره میدهند و چه و چه .
بیرون استودیو چهار کلمه که گپ میزنیم شیرفهم میشوم که آقا پیاده است. با چشم و ابرو به تهیه کننده اشاره میکنم که چه کنیم؟ سری تکان میدهد که یعنی فهمیده منظورم چیست. اما فعلا کاری نمیشود کرد. کارشناس را دعوت کردهایم که بیاید و حالا برای حفظ ظاهر هم که شده باید کار را جلو ببریم.
میرویم داخل و نیم ساعت گفتگو ضبط میکنیم. کارشناس محترم فرق فرهنگ سازی و الزامات فنی را نمیداند و بجای مضرات تلفنهای تصویری از مزاحمتهای پیامکی حرف میزند. آخرش هم به اپراتورها توصیه می کند که کپی شناسنامه برابر با اصل از مشتریان بگیرند. در این حد تعطیلات.
از حالت لب و لوچهی آویزان تهیهکننده از پشت شیشه استودیو میفهمم که از وقتی که تلف کرده متأسف است. گفتگویی که قرار بود دو برنامه بشود در کمتر از نیم ساعت جمع و جور میکنم و خداحافظی میکنیم.
*
نگران پخش شدن این برنامه نباشید. فایلش را توی همان استودیو پاک کردیم. نه خانی آمده؛ نه خانی رفته.
تو: اگر دستنوشتههای شخصیتون رو لابلای پستهای دیگران ببینید چه حسی بهتون دست میده؟
من: حس ترحم و دلسوزی.
تو: نسبت به خودتون یا نسبت به طرف مقابل؟
من: خب نسبت به طرف. چون معلومه که کارش بیخ پیدا کرده!
تو: ولی من الان فقط ناراحتم از اینکه مخاطب نوشتهها رو اشتباه گرفتن. همه رو چسبوندن به خدا و امام زمان! شاید حافظ هم حس من رو داشته باشه.
من: «من ظن بک خیرا، فصدق ظنه»
بهانهی زیادی لازم نیست...
همین بوی عطر خاص؛
همین دلتنگی تکراری؛
همین حرفهای معمولی؛
*
و به یاد میآورم...
*
هر آدمی برای خودش تعریفی از خوشبختی دارد؛
و بعضی حرف ها را فقط روی فرش امامزاده حمزه میشود گفت.
دیگر صبرش تمام شده بود.
این همه مصیبت برای یک آدم خوب خیلی زیاد بود.
دستانش را بالا آورد و سرش را پایین انداخت:
«وَأَیُّوبَ إِذْ نَادَى رَبَّهُ أَنِّی مَسَّنِیَ الضُّرُّ وَأَنتَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ»
پس [دعاى] او را اجابت نمودیم و آسیب وارده بر او را برطرف کردیم و کسان او و نظیرشان را همراه با آنان [مجددا] به وى عطا کردیم [تا] رحمتى از جانب ما و عبرتى براى عبادت کنندگان [باشد]
از وطن فراری شده و سرگردان بود.
درمانده و خسته وارد شهر شد.
دلش برای دختران چوپان به رحم آمد و گوسفندانشان را آب داد.
زیر سایه نشست و دستهایش را بالا برد:
«فَقَالَ رَبِّ إِنِّی لِمَا أَنزَلْتَ إِلَیَّ مِنْ خَیْرٍ فَقِیرٌ»
ساعتی بعد هم خانهای یافتهبود؛ هم خانوادهای؛ هم شغلی و هم سکینهای.
شصت دقیقه فرصت دارم در سکوت، بدون اینکه کسی تعجب کند، بدون اینکه کسی ناراحت شود، و حتی بدون اینکه کسی متوجه شود، نگاهشان کنم.
نگاهم را روی تکتکشان متوقف میکنم؛ تصاویرشان از سال اول را و امسال را توی ذهنم جستجو میکنم؛ تصورم را از هر کدامشان نهایی میکنم؛ زیرش خط میکشم و به خاطر میسپارم.
*
شاید حضور در جلسهی امتحان برای خیلی از معلمها کار ملال آوری باشد، اما آموختهام که ترکیبِ مبارکِ «حضور» و «سکوت» بسیار مغتنم است.
وقتی دو روز پشت سر هم به حرم میآیم و در فاصلهی کمتر از بیست و چهار ساعت دو بار زیارتنامه می خوانم، حس میکنم خیلی آدم خوب و بامعنویتی شدهام.
این قدر ظرفم کوچک است!
تو: سلام. غیبتتون موجه است؟!
من: فیالحال در حرم کریمهی اهل بیت، بر مزار استادِ شهیدِ این روز، دعاگویم.
سه تا هزارتومانی میگذارم روی پیشخوان بانک و برگهی واریز شهریه را میدهم به دست کارمند پشت باجه. با تعجب نگاهم می کند:
- : «دانشگاه ارزون شده؟!»
*
جمع شهریهی ترم آخرم شده «یک میلیون و سیصد و خردهای هزار تومان». یک میلیون تومان که برای این ترم وام دانشجویی گرفتهام. مبالغی هم از وامهای ترمهای قبل در حسابم مانده بود. لذا عملاً مبلغ پرداختیام برای شهریه «دوهزار و ششصد و هشتاد و پنج تومان» است.
کارمند پشت باجه حق داشت تعجب کند.
باید که ز داغم خبری داشته باشد،
هر مرد که با خود جگری داشته باشد
حالم چو دلیری ست که از بخت بد خویش
در لشکر دشمن پسری داشته باشد
حالم چو درختی است که یک شاخه نا اهل
بازیچه ی دست تبری داشته باشد
سخت است پیمبر شده باشی و ببینی
فرزند تو دین دگری داشته باشد
آویخته از گردن من شاه کلیدی
این کاخ کهن بی که دری داشته باشد
سردرگمی ام داد گره در گره اندوه
خوشبخت کلافی که سری داشته باشد
حسین جنتی