گلِ عَذرا
دوشنبه ۱۲ شهریور ۱۴۰۳
با این خیال از خواب بیدار شدیم که عصری برویم و گزینه «ب» را نهایی کنیم. نزدیک ظهر همان بنگاهی شیرازی که روز اول همدیگر را دیده بودیم زنگ زد و یک مورد را که تابحال نشان نداده بود تعریف کرد و ساعت یک قرار شد برویم و ببینیم. نگفتم که تصمیممان را گرفتهایم و بیخیال شو. با خودم گفتم دیدنش ضرری ندارد:
ساختمان تازهساز؛ نقشه عالی؛ محل بسیار خوب؛ شرایط مالی مطلوب ما و ...
نه اینکه هیچ ایرادی نداشته باشد؛ اما گزینه «د» از هر سه تای قبلی یک سر و گردن بهتر بود.
حوالی غروب قرار گذاشتیم و اذان شام چهل و هشتم را گفته بودند که مبایعهنامه را نوشتیم: گلعذاری ز گلستان جهان ما را بس...
از اون صبح که پیام رو توی گروه دیدم و جیغ کشیدم که «خانم ی خبر خوش!»، این غلبطه اومده کوشه ذهنم که «بعضیا چه خوب بندههایی هستن، که چنین خوب خدایی هم دارن...»