- ۰ نظر
- پنجشنبه ۳ شهریور ۱۴۰۱
یکی از پنجشنبهترین شنبههای تاریخ صاد را سپری کردم.
بعد از دو سال چکمههای کوه از جعبه بیرون آمد و ساعت چهار صبح کندیم و رفتیم تا نماز را در نمازخانهی خاطرهانگیز منظریه بخوانیم و بعدش آرام آرام در خلوتی صبحِ شنبهی تعطیلِ تحلیف بخزیم تا تپهی شهدا و نان و پنیر و میوهای بخوریم و برگردیم پایین کمکم؛ و کارت عروسی مادر گروه را بگیریم دستمان و محمدرضا بستنی رنگی رنگی بدهد که بخوریم و خوش خوشان برویم خانه و خوشحال باشیم که هنوز راه همان است و مرد بسیار است.
من: بیا فردا عصر یه قرار فرهنگی بذاریم.
تو: قرار فرهنگیتون چی هست؟
من: دایرهی فرهنگ خیلی وسیعه: از چیپس و ماست شروع میشه میرسه به تیاتر و موزه!
از صبح رفتهام مدرسه: گفتهام، شنیدهام، خندیدهام، گریستهام.
کلاسهای مختلف: خداحافظی و حلالیت طلبیدن بچهها و همکاران، جای خالی خیلیها که زودتر رفتهاند.
بعدازظهر، گرد و خاک در نشست دوستانهی آوینیخوانی
و آن پیامکی که بعدش برای حسین فرستادم...
نماز مغرب در منزل خانوادهای شهیدپرور
و سخنرانی عجیب بعد از نماز،
و بغضی که از مظلومیت امیرالمؤمنین در گلوها گیر میکند،
و آش رشتهی معنادار بعد از آن؛
و تازه ساعت هفت شب رسیدهام توی پارک، سر قرار اصلی:
توی سرما دو ساعت گپ برادرانه؛ شیرین و شاد؛ و تحقیقات تلفنی برای امر خیر با همکاری بچههای بالا.
و ماه کاملِ نیمهی صفر از آن بالا به ما نگاه میکند.
این زیباترین تصویر قابل انتشار از برنامهی بیست و چهار ساعتهی سربند-شیرپلا-توچال-ولنجک گروه سه نفرهی ماست که آقا مهدی برایم فرستاده. ساعت حدود هشت و نیم صبح است و از جانپناه مرحوم علی امیری (سیاه سنگ) داریم خودمان را میله به میله میکشانیم به سمت قله.
یک ساعت قبل از این فشارم افتاد و دراز شدم کف جانپناه: مرگ کوتاه و شیرینی بود. به مدد عسل و خرما و بادام زمینی دوباره زنده شدم و مادر گروه، خنده خنده، تا آن بالا تمشیتم کرد.
از اینجا به بعد ابرها کمکم پایین آمدند و ما بالا رفتیم و سردمان شد و ده و نیم که خزیدیم داخل جانپناه روی قله، سرخوشی از «موفقیت در رسیدن به هدف از پیش تعیین شده» جای خستگی را گرفت و با گرمای یک لیوان چای برای برگشت آماده شدیم.
اگر دقت کنید در دوردست خطی از تله کابین توچال پیداست.
حتماً با خبرید که با هدف آمادگی صعود به توچال چند هفتهای هست که برنامهی کوهپیمایی گذاشتهایم. هر چند که دعوتهای فراوان ما از خیل کثیر دوستان اغلب بینتیجه بوده است، اما این هفته برای تنوع با همین گروه کمتر از انگشتان یک دست رفتیم «بند عیش» در شمال غربی تهران، بالای منطقه «حصارک» که با واحد مرتفع علوم تحقیقات دانشگاه آزاد معرف حضور همگان است!
زندگی امروز ما آن چنان آغشته به تکنولوژی شده که بدویترین فعالیتها یعنی همین راهپیمایی و کوهپیمایی هم به شدت متأثر از آن است. شما نیازی به تماشای تصویر بالا که امروز «مادر گروه با کرانههای فنآوری» گرفته و یا گزارش لحظه به لحظهی من از خاطرات و مخاطرات این سفر ندارید. به راحتی با جستجوی سادهای در وب میتوانید به انواع تصاویر و راهنماها و خاطرات و گزارشها از صعود به بندعیش در فصول مختلف سال برسید. مثلاً این نقشهی صعود تقریبی است که ما هم پیمودیم و شبیه آن را رفقای خودمان هم در ویکی لاک ثبت کردهاند:
اما آنچه قابل اشتراک گذاری نیست، تجربهی عجیبی است که در همنوردی با دوستان در این فعالیتهای سخت و نفس گیر بدست میآورید. هر بار در انتهای راه، خسته و عرقریزان، حس خوب موفقیت در کار گروهی در جان آدم تهنشین میشود. حس عضو بودن در یک گروه پاک و بیآلایش که برای رسیدن به لذتی بالاتر، سختیها را به جان میخرند و ضعف و ناتوانی تو را تحمل میکنند.
این قابل انتشارترین تصویر از گروه چهار نفرهی ما در حملهی آخر به قلهی بندعیش است که مادر گروه گرفته و برای صاد فرستاده. شما برای تشکیل چنین گروهی به یک بز در جلو، نفراتی در میانه، و مادری در انتها نیاز دارید که هوایتان را حسابی داشته باشد.
+ با تشکر و احترام فراوان تقدیم به سجاد، آقامهدی و علی در این روز خوب و نفسگیر.
سه و نیم از خواب بلند شدم و با دوستان رفتیم و نماز صبح را در نمازخانهی بوستان جمشیدیه خواندیم به جماعت و حدود پنج بود که در تاریکی زدیم به کوه. سجاد و من و علی و آقامهدی و برادر اکبر و آن برادر دیگرمان. با احتساب یکی دو تا توقف اضطراری و غیر اضطراری، هفت -ده دقیقه کم- تپهی نورالشهدا بودیم. زیارتی و صبحانهای و هشت انداختیم در سرازیری و نه و نیم سوار ماشین شدیم. اجمالاً این که دوقلوها هنوز خواب بودند که به خانه رسیدم؛ حدود ده و ربع.
*
بعد از سه سال دوری ناخواسته از این نعمت الهی، به لطف دوستان، هشتاد و پنج کیلو گوشت و استخوان را هفده هجده هزار قدم بالا و پایین کشیدم و حالم حالا خوب است. الحمدلله.
قصد کردهایم که انشاءالله به شرط حیات مرداد و شهریور ۹۴ خودمان را از کوه پر کنیم. فعلاً یکی دو هفته همین برنامهی کلکچال برقرار است تا گروه برای قلههای بلندتر، جمع و گرم شود!
قرار ما: پنجشنبه یا جمعه، نماز صبح، جمشیدیه.
در صورت تمایل حتماً با مادر گروه در کرانههای فنآوری هماهنگ باشید.
امشب برای هفتمین سال پیاپی توفیق پذیرایی از زائران کریمه اهل بیت علیهمالسلام را در واحد قم و حومه پیدا کردم. هفتساله شدن این رسم به معنی قیمتی شدن این رفاقتهاست.
به همین مناسبت از برچسب #واحد قم + حومه رونمایی میکنم. چه خاطرات جالبی در مرور نوشتههای این موضوع زنده میشود.
*
با همراهی برادرانم محمدرضا، سجاد، آقا مهدی، مهدی، محمدرضا، مهدی الف، محمدحسن و مسعود.
یکی از رفقا پیشنهاد داد که همدیگر را ببینیم. نظرش روی اقدامات رزمی و بزمی از قبیل کوه و استخر و جوج و غیره بود. گفتم برنامهای بذار که کمی با هم گفتگو و موأنست و مؤاخات داشته باشیم.
بعد از دهها پیامک رفته و آمده، در نهایت عصر پنجشنبه دوقلوها را برداشتم و با دو تا از رفقا رفتیم پارک و پنج نفره صفا کردیم.
حالا امروز صبح پیامک فرستاده:
-:یه سؤالی ذهنم رو درگیر کرده. الان به کدوم قسمت از برنامه دیشب میگیم «مؤاخات»؟
جواب دادم:
-: سوال خوبیه. به اون قسمتی که بچه ها به شما میگفتند: «عمو»!
بعد از نماز صبح با سجاد رفتیم مجموعه فرهنگی، مذهبی امام رضا علیهالسلام. حاجی در آبدارخانه مسجد داشت آواز بعد از کلهپاچه را میخواند که رسیدیم. هنوز کسی نیامدهبود و وقت داشتیم تا گشتی در گوشه و کنار این ساختمان عجیب بزنیم.
یادم آمد که قبلاً چیزهایی درباره این مجموعه خوانده بودم. شاید برای شما هم که ممکن است گذارتان به کلاسهای حاجآقا بیفتد مرور این مطالب جالب باشد:
+ افتتاح مجموعه با حضور مرحوم آیت الله مهدوی کنی، مهرماه ۹۰
+ ناگفتههای مسجد عجیب خیابان گرگان از زبان معمارش
+ مسجد امام رضا (ع) و معماری پست مدرن
+ معماری مسجدهای ما (یک سخنرانی خوب و خواندنی دربارهی جاهایی که به نام مسجد میسازیم)
رفاقت طولانی مدت همراه با ارتباط زیاد و هر روزه میتواند برای هر دو طرف و حتی همهی اعضای یک گروه دوستی ملالت بار باشد. یک راه ملالت زدایی از روابط به توصیهی سعدی «محجوبی و محبوبی» است که میدانی و میدانیم که جواب میدهد. اما...
مشکلی وجود دارد. راهبرد «دوری و دوستی» متضمن یک نقض غرض اساسی در هدف رفاقت است؛ که هر چند گاهی از آن گریزی نداریم اما -با توجه به شناختی که از فطرت الهی انسان و دقت خداوند در خلقت بنیآدم داریم- بعید به نظر میرسد که تنها راه گرم نگه داشتن محبت متقابل باشد.
من برای این مشکل یک راه حل تجربی دارم که نام آن را «تعریف پروژه» گذاشتهام. ما باید بین خودمان پروژههای کاملاً اجرایی تعریف کنیم: از مطالعه و تحقیق و پژوهش گرفته تا کار اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی.
«تعریف پروژه» مثل غضروفی است که در میان دو استخوان فشرده میشود، کشیده میشود، خم میشود، میپیچد، اما همچنان پیوستگی دو طرف را حفظ میکند. هر بلایی قرار است سر رابطهی دو طرف بیاید، ابتدا تأثیر خود را روی پروژه نشان میدهد. اگر فشار قابل تحمل بود، عبور پروژه از امتحان منجر به تقویت رابطه میشود و اگر فشار مرگ بار بود، پروژه فدایی آسیب به طرفین است.
بیا با هم «پروژه» تعریف کنیم. هر چند غیر ضروری و غیر فوری.
پ.ن۱:
اگر این نوشته را در گروه پریشان دستهبندی میکردم آن وقت پایان دیگری میداشت.
چه کنم که نغز است!
پ.ن۲:
با احترام تقدیم میشود به زائرین روزهدار، میهمانان امشب واحد حومه قم: سجاد، مهدی، محمدرضا، آقا مهدی و احسان عزیز.