زمان مصدق، صد تومان داده بود که از خدمت معاف بشود؛ هفتاد سال بعد، اما هنوز نشسته بود روی صندلی دم در و خدمت میکرد؛ متولی امامزاده،
# آقا سعید
# قصه
# پنجشنبهها
# کوه
- ۰ نظر
- پنجشنبه ۲۴ مرداد ۱۳۹۸
زمان مصدق، صد تومان داده بود که از خدمت معاف بشود؛ هفتاد سال بعد، اما هنوز نشسته بود روی صندلی دم در و خدمت میکرد؛ متولی امامزاده،
پنج و نیم صبح عید کنار بزرگراه همت سوارم میکند و تا ده که دوباره همانجا پیادهام کند تمام تلاشش را میکند که پیغمبری کند و دستم را بگیرد و از این حال خراب بیرون بکشد.
تلاشش حتماً نزد همان خدایی که پیغمبریاش را میکند مأجور است.
زندگی اما متأسفانه شامل دراز و نشستهایی است مابین این آبنباتچوبیها.
پ.ن:
بعد از هفت سال، دستم خالیتر از گذشته است. مرا ببخش.
من: شرمنده هستم واقعاً که از اعتماد شما سوء استفاده کردم! امروز سر کلاس [...] تورات بردم و خوندم. یه آمار بگیر که اگر هنوز از انتخاب معلمشون پشیمون نشدهاند، هفتهی دیگه هم برم سر کلاس!؟
تو: یه بار من، سر همین کلاس، به تکتک بچّهها اثبات کردم که خدا نیست! حداقل شما دلیلی برای وجودش ندارید! پدر و مادرها زنگ زدن که فلان و بیسار و بهمان... معلّم راهنماشون ماستمالی کرد و گفت آقای فلانی خیییلی نگاه تربیتی دارند و ...!
من: البته مستحضر هستید که شرک ضریب نفوذش از کفر بیشتره. لذا بعیده این دفعه بشه چیزی رو ماست مالی کرد!
عصری توی دفتر تهیه، کار انتخاب دبیر خبر که تموم شد، آقای چاق یه چیزی گفت که بالاخره باید یه روزی میگفت.