- ۰ نظر
- پنجشنبه ۲۶ بهمن ۱۴۰۲
شش ماه است که ننوشتهای.
نوشتن دلیل میخواهد؛ ننوشتن هم.
زنده بودن هم؛ زندگی کردن هم.
*
پیچ و خم زندگی آدمها مثل هم نیست؛ اما آغاز و پایان یکی است و ازین راز جان تو آگاه نیست؛ بدین پرده اندر تو را راه نیست. پس: اگر مرگ داد است، بیداد چیست؟ ز داد این همه بانگ و فریاد چیست؟ دم مرگ چون آتش هولناک، ندارد ز برنا و فرتوت باک.
او که رفته جایش خوب است؛ و نگران تو؛ که جایت خوب باشد.
*
زندگی کن لطفاً؛
قوی باش پرنده.
قبلاً گفته بودم که
چشم نشانهبین که داشته باشی، همیشه همراه هر سیدعلی یک شیخعلی هم هست...
حالا باید دقیقتر بگویم
چشم عبرتبین اگر داشته باشی، در ازای عبور از هر سیدعلی به یک شیخعلی میرسی...
«من او» رو دو دهه پیش خوندم و فقط چند صحنه خاص از کل ماجرا در خاطرم هست. یکیش که شاید از نظر بقیه خیلی مهم نباشه، همون اولای داستان، دو تا گوسفند کشتهاند و آویزان کردهاند برای سلاخی. کلههایشان هم جدا روی زمین افتاده. بحث میشه که از کجا میشه فهمید که کدوم کله مال کدوم گوسفنده؟
یه حرف نغزی میزنه پدربزرگه که هنوز از خاطرم نرفته. میگه «رفیق چشمش به خودش نیست، به رفیقشه.» بعدش نتیجه میگیره که اون لاشهای که کله سفیده داره بهش نگاهش میکنه مال گوسفند سیاهه است و برعکس... چش رفیق به تن رفیقشه!
*
درد تلخ چیست؟ و آن درد شیرین که تو را به حرکت در میآورد از کجا میآید؟
درد تلخ از نگاه به خود است: از نگرانی برای خود؛ غرق شدن در خود.
و درد شیرین همه از دیگری است: غم دیگری؛ دلشوره برای دیگری؛ غرق شدن در دیگری.
سیزدهم شعبان است.
آدمهای درونگرا-خجالتی -مثل من- حتماً باید رفیقهای برونگرا-خوشصحبتی -مثل امیرحسین- داشته باشند که اگر قرار شد بروند ماشین بخرند بتواند سر صحبت را با فروشنده و رفیق فروشنده و دلال و رهگذر و دیوار و کارشناس و غیره و ذلک باز کند و یک روزه دور تا دور شهر را از چیتگر تا ولنجک و از شریعتی تا نواب دور دور کند و آخر وقت هم قولنامه بنویسد برایت و به عنوان شاهد امضا هم بکند.
آدمهای نشانهبینی مثل من باید رفیقهای نشانهبینی مثل او داشته باشند که وسط معاملهی خودرو و بازار دلالهای اتول، چشمش پی حکمتِ سوار کردنِ پیرمردِ شهرستانی باشد.
*
سیزدهم شعبان است؛ تولد یک سالگی آقامرتضی.
در این زیارتهای خانوادگی همیشه یک طوری میشود که از امام رضا -قب- طلبکار میشوم! پس دیشب بعد از نماز مغرب تنهایی راهم را کشیدم به صحن گوهرشاد که طلبم را وصول کنم. (#بچه-پررو) میدانستم دست به نقد حساب میکنند. نرسیده به حوض، توی آن شلوغی، خوردم توی سینهی فؤاد که قبل از تعطیلات طلبکارم بود و حواله داده بودمش به بعد از تعطیلی. یک لحظه آمدم توی دلم به امام بگویم که قرار بود بدهی نه اینکه بگیری... که فؤاد گرم میگیرد که نبودی جهادی که جایت خیلی خالی بود!
میخکوب شدم.
چطور مطلب به این مهمی یادم رفته بود؟ بچههای جهادی همه الان مشهد هستند! اما آنقدر غافلگیر شده بودم که باز هم یادم نیامد چه کسانی ممکن است در همین نزدیکی باشند؛ تا اینکه فؤاد یکی یکی اسمها را شمرد و فکرم رفت به آخرین نوشتهی نود و هفت صاد و آنقدر بیتابم کرد که برخلاف محافظهکاریها و مصلحتسنجیهای معمول، همان وسط جلوی فؤاد زنگ زدم به سیدعلی و همینطور که گوشی مزخرفش زنگ میخورد، توی ذهنم مرور کردم که این چندمین سیدعلی زندگی من است که به وسط صحن گوهرشاد مربوط شده؛ اولی... دومی... سومی... که جواب میدهد و ظاهراً تازه از حرم بیرون زده و برای فردا قرار گذاشتیم در مدرسهی دو درب.
هول میزنم چرا؟ انگار که خواسته باشم طلبم را همان وسط وصول کنم که نکند... که نکند چه؟ (#ابله)
*
پیش از ظهر، جلوی در مدرسه، سیدعلی را به بغل میزنم و میتکانم؛ خاکی و سبک است و مرا به یاد کسی میاندازد که همینقدر سبک بود و خاکی و فراوان دوستش داشتم...؛ و شیخ علی هم خودش را از یک منبر نامتعارف -کمی آنسوتر- نجات داده و به ما میرساند؛ و حرفمان گل میاندازد که غافلگیری مدرسهی دو درب کامل میشود و آقاسعید با لباس خادمی و چوبپر زرد از جبروت ظاهر میشود و از اینجا به بعد هر چیز ناممکنی محتمل میشود؛ فؤاد وصل میشود به محمدمهدی و قرار همقدمی؛ و رگبار رحمت الهی؛ و بیبالپریدن؛ و شیرینی حضرتی؛ و ملاطفت امروز امام رضا -قب- با نسل سوم مخاطبان خاص صاد هم با تلاوت صفحه سوم سورهی ص بعد از نماز کامل میشود و «یا مَنْ یُعْطى مَنْ لَمْ یَسْئَلْهُ وَ مَنْ لَمْ یَعْرِفْهُ تَحَنُّناً مِنْهُ وَ رَحْمَةً» به معنای ملکوتی کلمه و «زِدْنى مِنْ فَضْلِکَ یا کَریمُ» در صورت ناسوتی آن محقق میشود و آدم دیگر غلط بکند که وقتی طلبکار رئوف و کریم شد، کم بخواهد. (#لفی خسر)
تو: آیا اصولاً ممکن است که پیامبری و برادری قاطی شود؟ و اگر بله آیا خطرناک است و باید از آن پرهیز کرد؟
من: تکرار میکنم: سقف رفاقت برادری است؛ سقف معلمی هم پیامبری. آن چه خطرناک است فراتر رفتن از برادری به پدری و از پیامبری به خدایی است.
رفیق برادر باشد بهتر و معلم پیامبر باشد نیکوتر.
تو: اینا رو که میدونم عزیز! حالا اگر برادر، پیامبر هم باشد ایراد ندارد؟ یا نکتهی خاصی دارد؟
من: اصل همان است که میدانی. اما فقط یک رفیق همه چیز تمام که معلم همه چیز تمامی هم باشد میتواند همزمان به سقف هر دو جایگاه برسد. اگر یافتی، رهایش نکن.
تو: ...
یه چیزی بین ما هست
نمیتونی انکارش کنی
فقط میتونی فراموشش کنی
-موقتاً فراموشش کنی-
اما بعد
یه بعدازظهر پاییزی
یه سوز سردی میزنه که بوی کاهگل خیس شده میده
و ماه درخشان چشمک میزنه
و انارهای پوست سفید، دونه هاشون قرمز میشه
و بعد
قلبت به تپش میفته
یادت میاد
بالاخره یادت میاد
دیروز یه جایی جلسه داشتم. حالم خوب نبود: یه کم سرماخوردگی و یه کم سر درد و یه کم بیخوابی. اما هر طوری بود جلسه سپری شد و گذشت.
امروز صبح رفیقمون که دیروز توی جلسه بود یکی دو بار زنگ زد و نشد جواب بدم.
پیام فرستاد که «حالت چطوره؟» گفتم «الحمدلله بهترم. اگر امری هست در خدمتم.» گفت «هیچی دیگه میخواستم ببینم بهتر شدی یا نه. همین»
*
ده دقیقهای -عمیق و ساکت- در فکر فرو رفتم: «یعنی چه؟ یعنی فقط زنگ زده حالم رو بپرسه؟ یعنی چه؟ چرا خب؟»
*
تجربهی عجیبیه.
خیلی عجیب.
یکی زنگ بزنه فقط حالت رو بپرسه. نه تبریک بگه. نه تسلیت بگه. نه چیزی بخواد. نه سوالی بپرسه. نه چیزی بگیره. مگه میشه؟
به کوه رفتن نیاز دارم: برای تقویت هوش طبیعی؛ برای فرار از این همه گرفتاری و فشار عصبی؛ برای سالم ماندن؛؛
*
عکس گرفتن را دوست دارم: طبیعت را قاببندی کردن؛ در رنگِ جهان دست بردن؛ ثبت کردن؛؛
*
خیس شدن را دوست ندارم؛ زیرِ بارانِ بیامان. کفشهای پر از آب؛ سوزن سوزن زدنِ سرما به انگشتان؛؛
*
یاد گرفتن را دوست دارم: پرسیدن؛ بحث کردن؛ گوش دادن؛؛
*
صبحانه را دوست دارم: چای در هوای سرد؛ نیمرو در آلاچیق؛ نان و شکلات؛؛
*
گفتگو را دوست دارم: بیتکلف؛ صمیمی؛ بیمقدمه؛ بیجمعبندی؛؛
*
خوابیدن را دوست دارم: صبح روز تعطیل؛ بیخیالِ باران و سرما؛ زیر پتوی گرم و نرم؛؛
*
آبشار را دوست دارم؛ چشمه را بیشتر.
حل معما را دوست دارم؛ طرح معما را بیشتر.
کافه وانیلا را دوست دارم؛ مسجد درکه را بیشتر.
خندیدن را دوست دارم؛ خنداندن را بیشتر.
فیلم دیدن را دوست دارم؛ نقد کردن را بیشتر.
خوردن را دوست دارم؛ خوراندن را بیشتر.
حرف زدن را دوست دارم؛ گوش دادن را بیشتر.
*
این همه «من»
بیرون از «من»
همراه با «من»
این همه معاشرت و مصاحبت و ملاطفت، روح تازهای به هر جسم خستهای میدمد؛ حتی اگر از شش صبح تا یازده شب توی خیابان و اداره و مدرسه راه رفته باشی و کار کرده باشی و حرف زده باشی.
اول صبح آموختم که در فلسفهی متعالیه «انسان» چیزی جز «توجه» نیست و آخر شب عمیقاً دانستم که «انسان به هر میزان به هر چه رو کند، همان میشود» هیچ تقدم و تأخر زمانی هم ندارد. شاید بیست سال پیش توجهی کرده باشی و حالا آن شدهای و شاید توجه امروزت ناشی از آن باشد که بیست سال پیش بودهای.
*
از این چهارشنبههای پنجشنبهای کمتر پیش میآید. مثل غزلی است که قطعه باشد؛ مثل همان غزلی که قطعه است؛ و این رمزی باشد میان ما تا بعد.
سهشنبه جلسهی ناهار با «آقا سعید»
چهارشنبه جلسهی صبحانه با «آقا سعید»
پنجشنبه جلسهی عصرانه با «آقا سعید»
شنبه جلسهی بعدازظهر با «آقا سعید»
.
.
.
برادر بزرگتر داشتن خیلی خوب است. این نعمتی است که همواره از آن محروم بودهام و حالا «آقا سعید» به من لبخند میزند.
تو: [جمعه، ساعت ۳:۳۵ بامداد]
سلام،
شرمنده بد موقع، ولی باید میگفتم:
نتونستم بخوابم،
هنوز درگیر حرفاتونم.
دعامون کنید.
ارادت
یاعلی(ع)
من:
عشق، شوری در نهاد ما نهاد
جان ما در بوتهٔ سودا نهاد
گفتگویی در زبان ما فکند
جستجویی در درون ما نهاد
داستان دلبران آغاز کرد
آرزویی در دل شیدا نهاد
قصهٔ خوبان به نوعی باز گفت
کاتشی در پیر و در برنا نهاد
از خمستان جرعهای بر خاک ریخت
جنبشی در آدم و حوا نهاد
عقل مجنون در کف لیلی سپرد
جان وامق در لب عذرا نهاد
دم به دم در هر لباسی رخ نمود
لحظه لحظه جای دیگر پا نهاد
پ.ن:
+ پنجشنبهی سواد، پنجشنبهی پژوهش، پنجشنبهی مدرسه، پنجشنبهی تو.
++ هرگز دعا نکردهام این پراید، پژو شود. اما بارها دعا کردهام که صندلی دوم آن محفوظ بماند.
+++ یک چیزی بین پسر و برادر. مثلاً «پسر دایی»!!
+++ انس با این غزل شورانگیز فخرالدین عراقی را از دست ندهید.
دهمین سال افطاری مجردی منزل ما برگزار شد.
خود این خبر نسبت به حاشیههایش اهمیت چندانی ندارد. مثل اینکه این برنامه تاکنون در دو شهر و شش خانه مختلف برگزار شده، معمولاً مهمانان گرامی خبری از گروههای دیگری که در همان سال به مهمانی میآیند ندارند یا علیرغم گذشت این همه سال میانگین سنی شرکتکنندگان ثابت مانده است! تا جایی که مثلاً مهمانان امسال برای اولین بار در این قرار سالانه حاضر شدند و بهعبارتی «افطار اولی» بودند.
امشب بعد از چهار سال رفاقت فهمیدم که یادم رفته بود صاد را به تو معرفی کنم. در عالم رفاقت از این خطاها پیش میآید. به بزرگی خودت این فراموشکاری را بر من ببخش. اگر صاد را شما نخوانی، پس واقعاً قرار است چه کسی بخواند؟
*
از خدا که پنهان نیست؛ از شما چه پنهان که من در زندگی «آقازاده» زیاد دیدهام. اما آقازادهای که خودش بالاصاله «آقا» باشد نه نایاب که البته بسیار نادر است.
*
از امشب -با افتخار- دفتر یادداشت مجازی من یک خوانندهی آقازاده دارد: یک آقازادهی تحقیقاً آقا.
خوش آمدید.