دیشب لابلای پرت و پلاهایی که برایت میگفتم چیزی نهفته بود که کمتر برجستهاش کردم. حالا که فکر میکنم جا داشت که پر رنگتر بگویم:
اگر «درد» منجر به «دعا» میشود؛ و اگر «بیدردی» تو را به «بیدعایی» رسانده است؛ چارهی عجیب کار همین است که: در «دعا»یت «درد» بخواهی. زیرا «مرد» را «درد»ی اگر باشد خوش است؛ و درد «بیدردی» علاجش آتش است.
پنجشنبهی آخر است. شام را از جای دیگری فرستادهاند: ماکارونی درازی که بر خلاف معمول، اندکی هم تندی دارد؛ و تهدیگ سیبزمینی. * خانهای که همه اثاثیهاش روی هم تلنبار شده: انباری را تکاندهایم، آشپزخانه را، اتاقها و کمدها را؛ حتی حمام را. * دقیقه آخر که خداحافظی میکنم -از قضا- تلویزیون «هزاردستان» پخش میکند. «غلامعمه» قمه را تا دسته در سینهی «مفتش شش انگشتی» فرو کرده -سی سال است همین کار را میکند- ، حسن خشتک آواز خراباتی میخواند، «خان مظفر» میخندد و «رضا خوشنویس» فریاد میزند.
چند زنم روز و شب بی تو به گلزار زار / کز تو به پایم خلید ای گل بی خار، خار جور تو را میزند سبزه و اشجار جار / چیست تو را گرد من یار ستمکار، کار
همه چیز در استعاریترین حالت ممکن در جریان است: از قابلمهی ماکارونی تا هزاردستان تا آخرین جعبهی آلبومهای قدیمی که برای بستنش چسب پیدا نمیکنیم. بر شهر تهران گرد مرگ پاشیدهاند و خانهی پدری در آستانهی ویرانی است.
* این همه اسباب کشیدم. هیچکدام این همه درد نداشت. فردا جمعهی آخر است.
«من او» رو دو دهه پیش خوندم و فقط چند صحنه خاص از کل ماجرا در خاطرم هست. یکیش که شاید از نظر بقیه خیلی مهم نباشه، همون اولای داستان، دو تا گوسفند کشتهاند و آویزان کردهاند برای سلاخی. کلههایشان هم جدا روی زمین افتاده. بحث میشه که از کجا میشه فهمید که کدوم کله مال کدوم گوسفنده؟ یه حرف نغزی میزنه پدربزرگه که هنوز از خاطرم نرفته. میگه «رفیق چشمش به خودش نیست، به رفیقشه.» بعدش نتیجه میگیره که اون لاشهای که کله سفیده داره بهش نگاهش میکنه مال گوسفند سیاهه است و برعکس... چش رفیق به تن رفیقشه! * درد تلخ چیست؟ و آن درد شیرین که تو را به حرکت در میآورد از کجا میآید؟ درد تلخ از نگاه به خود است: از نگرانی برای خود؛ غرق شدن در خود. و درد شیرین همه از دیگری است: غم دیگری؛ دلشوره برای دیگری؛ غرق شدن در دیگری.