صاد

ص والقرآن ذی الذکر
صاد

یا بکُش؛
یا دانه دِه؛
یا از قفس آزاد کن.
.
.
.

صاد گرد
سر رسید موضوعی
نظرصاد
سر رسید ماهانه

عضو باشگاه وبلاگ نویسان رازدل

اگر مجنون دل شوریده‌ای داشت
دل لیلی از او شوریده تر بود

۱۱۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «قصه» ثبت شده است

اولین انتخاباتی که یادم میاد، مرداد ۱۳۶۸ است. هفت ساله بودم.
بابام دستم رو گرفت و رفتیم مسجد مهدی تهران ویلا؛ همه جا سیاه و تاریک بود؛ همه غمگین؛ هیچکس با صدای بلند حرف نمی‌زد؛ مردم با غصه و غم رأی می‌دادند.
از بابام پرسیدم به کی داری رأی میدی؟ گفت آقای هاشمی دیگه!
خیلی انتخابات عجیبی بود.
ایران ویران بعد از جنگ
بدون امام
هیچ انتخابی در کار نبود
هیچ کاندیدای خاصی هم نبود
یک مسیر یک طرفه و بی‌انتها

تا حالا ندیدم کسی اون انتخابات رو بازخوانی بکنه. مثل اینکه همه با هم تصمیم گرفتند فراموشش کنند؛ از بس که زهرمار بود.

انتخابات ۱۴۰۳ در مقایسه با اون روز، مثل پاستیل خرسی در مقابل تفاله چایی است.

یه گوشه بشینید و تخمه بشکنید و حالش رو ببرید و خدا رو شکر کنید که چهل ساله نیستید.

# فرهنگ

# قصه

  • :: کودکی

شاگردها، مهندس‌ها، کارگرها، روز تعطیل می‌آمدند خانه یا تلفن می‌زدند و بابا ساعت‌ها وقت می‌گذاشت و چیزهایی که توی کلاس و کارگاه و کارخانه نفهمیده بودند یا درمانده بودند و خرابکاری کرده بودند توضیح می‌داد و تصحیح می‌کرد و راه می‌انداخت.
عزیز مدام ناراضی بود از این جلسات مفتکی و کلاس‌های خانگی و تلفن‌های بی‌جیره و مواجب. می‌گفت این مرد یک عمر بیگاری کرده و حالا هیچ دست بر نمی‌دارد.
خدا بیامرز این اواخر همین ول‌چرخی‌ها و مفت‌گویی‌ها را از پسرش هم می‌دید و حرص می‌خورد.
*
اینها برای ما که دنیا نداشت.
نیت کرده‌ام از این به بعد ثواب همه‌ش برسد به روح عزیز؛
بلکه جبران آن همه لباس شستن و خانه جارو کردن و مهمانداری را بکند؛
که نمی‌کند.

# خانواده

# قصه

  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۲۲ دی ۱۴۰۱
  • :: عزیز

نوجوان که بودم خیال می‌کردم که خیلی باکلاس است که کسی از «سل» بمیرد.
ـ فانتزی‌های یک دهه شصتی را به بزرگواری خودتان ببخشید ـ
«سل» را در رمان های کلاسیک قرن نوزدهمی خوانده بودم. آدم‌ها آن‌قدر سرفه می‌کردند تا می‌مردند. ابوالفتح صحاف هم توی هزاردستان «سل» داشت. هر چند که آخرش شعبون خان توی محبس راحتش کرد؛ ولی سفره‌اش را از دیگران جدا می‌انداخت و دائم توی دستمال یزدی سرفه می‌کرد.
خوبی از «سل» مردن این بود که ناگهانی نبود. قهرمان داستان یک گوشه روی تخت می‌افتاد و روزها و شب‌های زیادی سرفه می‌کرد تا می‌مرد.
مزیتش این بود که روزها و شب‌های زیادی وقت داشت تا برای مردن آماده شود.
*
توی قرن بیست و یکم، از «سل» مردن یک آرزوست؛ وقتی کرونا در چند روز به سرعت دخلت را می‌آورد.
همه‌چیز ساندویچی شده.
مریضی هم مریضی‌های قدیم.

# زندگی

# قصه

# هزاردستان

  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۹
  • :: بداهه

زمان مصدق، صد تومان داده بود که از خدمت معاف بشود؛ هفتاد سال بعد، اما هنوز نشسته بود روی صندلی دم در و خدمت می‌کرد؛ متولی امام‌زاده،

# آقا سعید

# قصه

# پنجشنبه‌ها

# کوه

  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۲۴ مرداد ۱۳۹۸
  • :: بداهه

بعد از دو سال، تنبلی را کنار گذاشتم و مصطفی را برای دومین بار بردم استخر.
*
حیرت و هیجان دفعه‌ی قبل، جای خودش را به لذت و تلاش برای تجربه کردن داده است.
در کمتر از یک ساعت، غوطه‌وری در آب و دست و پا زدن برای پایین نرفتن را آموخت؛ بی‌معلم و آموزش.
آدمی‌زاد را اگر ول کنی به حال خودش، خیلی به هلاکت نمی‌افتد. شازده کوچولو هم گفته بود که اگر آدم راه خودش را بکشد و برود، جای دوری نمی‌تواند برود.

# زندگی

# قصه

  • :: نغز
  • :: پدر مقدس
روبروی نانوایی سنگکی، از این چرخ‌های سبزی‌فروشی چند دسته‌ای سبزی پاک شده خریدم؛ ریحون و تلخون دسته‌ای هزار و باقی دسته‌ای پانصد تومان. سبزی هم گران شده. تعجبی ندارد. قرار نبود ارزان بشود!
مرد پا به سن گذاشته‌ای همین که مشغول دادن پول بودم، با شتاب آمد و سبزی‌ها را این طرف و آن‌طرف انداخت و قیمت پرسید و شروع کرد به غرغر کردن. این هم تعجبی ندارد. غر زدن تنها کار کم هزینه‌ای است که مردم دوست دارند انجام بدهند. اما لابلای جملاتش چیزی گفت که عصبانی شدم. (کی؟ من؟ عصبانی؟ وسط خیابان؟)
با صدای بلند جمله‌ای شبیه این گفت که: «یه بچه افغانی آمده کشور ما، ایستاده اینجا، سبزی را می‌دهد دسته‌ای هزار تومان...»
بی‌اختیار صدایم را انداختم توی سرم و خیلی محکم -همان‌طور که توی کلاس بعضی وقت‌ها مجبورم- و تند نگاهش کردم و بدون مکث گفتم: «یعنی اگر ایرانی بود حق داشت سبزی را بدهد هزار تومان؟...»
آن‌قدر ناگهانی و عصبانی به او توپیدم که تا چند ثانیه ماتش برده بود و داشت حلاجی می‌کرد که از کجا خورده است و چرا خورده. منتظر عکس‌العملش نشدم و راهم را کشیدم و از خیابان رد شدم.
*
پسرک افغانستانی ساکت ایستاده بود و عبور من از خیابان را نگاه می‌کرد.

# زندگی

# فرهنگ

# قصه

  • ۳ نظر
  • دوشنبه ۳۰ ارديبهشت ۱۳۹۸
  • :: بداهه

سیزدهم شعبان است.
آدم‌های درون‌گرا-خجالتی -مثل من- حتماً باید رفیق‌های برون‌گرا-خوش‌صحبتی -مثل امیرحسین- داشته باشند که اگر قرار شد بروند ماشین بخرند بتواند سر صحبت را با فروشنده و رفیق فروشنده و دلال و رهگذر و دیوار و کارشناس و غیره و ذلک باز کند و یک روزه دور تا دور شهر را از چیتگر تا ولنجک و از شریعتی تا نواب دور دور کند و آخر وقت هم قولنامه بنویسد برایت و به عنوان شاهد امضا هم بکند.
آدم‌های نشانه‌بینی مثل من باید رفیق‌های نشانه‌بینی مثل او داشته باشند که وسط معامله‌ی خودرو و بازار دلال‌های اتول، چشمش پی حکمتِ سوار کردنِ پیرمردِ شهرستانی باشد.
*
سیزدهم شعبان است؛ تولد یک سالگی آقامرتضی.

# حبیب

# دوست

# قصه

  • ۱ نظر
  • جمعه ۳۰ فروردين ۱۳۹۸
  • :: صندلی دوم
  • :: پدر مقدس

در این زیارت‌های خانوادگی همیشه یک طوری می‌شود که از امام رضا -قب- طلبکار می‌شوم! پس دیشب بعد از نماز مغرب تنهایی راهم را کشیدم به صحن گوهرشاد که طلبم را وصول کنم. (#بچه-پررو) می‌دانستم دست به نقد حساب می‌کنند. نرسیده به حوض، توی آن شلوغی، خوردم توی سینه‌ی فؤاد که قبل از تعطیلات طلبکارم بود و حواله داده بودمش به بعد از تعطیلی. یک لحظه آمدم توی دلم به امام بگویم که قرار بود بدهی نه این‌که بگیری... که فؤاد گرم می‌گیرد که نبودی جهادی که جایت خیلی خالی بود!
میخکوب شدم.
چطور مطلب به این مهمی یادم رفته بود؟ بچه‌های جهادی همه الان مشهد هستند! اما آن‌قدر غافلگیر شده بودم که باز هم یادم نیامد چه کسانی ممکن است در همین نزدیکی باشند؛ تا این‌که فؤاد یکی یکی اسم‌ها را شمرد و فکرم رفت به آخرین نوشته‌ی نود و هفت صاد و  آن‌قدر بی‌تابم کرد که برخلاف محافظه‌کاری‌ها و مصلحت‌سنجی‌های معمول، همان وسط جلوی فؤاد زنگ زدم به سیدعلی و همین‌طور که گوشی مزخرفش زنگ می‌خورد، توی ذهنم مرور کردم که این چندمین سیدعلی زندگی من است که به وسط صحن گوهرشاد مربوط شده؛ اولی... دومی... سومی... که جواب می‌دهد و ظاهراً تازه از حرم بیرون زده و برای فردا قرار گذاشتیم در مدرسه‌ی دو درب.
هول می‌زنم چرا؟ انگار که خواسته باشم طلبم را همان وسط وصول کنم که نکند... که نکند چه؟ (#ابله)
*
پیش از ظهر، جلوی در مدرسه، سیدعلی را به بغل می‌زنم و می‌تکانم؛ خاکی و سبک است و مرا به یاد کسی می‌اندازد که همین‌قدر سبک بود و خاکی و فراوان دوستش داشتم...؛ و شیخ علی هم خودش را از یک منبر نامتعارف -کمی آن‌سوتر- نجات داده و به ما می‌رساند؛ و حرفمان گل می‌اندازد که غافلگیری مدرسه‌ی دو درب کامل می‌شود و آقاسعید با لباس خادمی و چوب‌پر زرد از جبروت ظاهر می‌شود و از این‌جا به بعد هر چیز ناممکنی محتمل می‌شود؛ فؤاد وصل می‌شود به محمدمهدی و قرار هم‌قدمی؛ و رگبار رحمت الهی؛ و بی‌بال‌پریدن؛ و شیرینی حضرتی؛ و ملاطفت امروز امام رضا -قب- با نسل سوم مخاطبان خاص صاد هم با تلاوت صفحه سوم سوره‌ی ص بعد از نماز کامل می‌شود و «یا مَنْ یُعْطى مَنْ لَمْ یَسْئَلْهُ وَ مَنْ لَمْ یَعْرِفْهُ تَحَنُّناً مِنْهُ وَ رَحْمَةً» به معنای ملکوتی کلمه و «زِدْنى مِنْ فَضْلِکَ یا کَریمُ» در صورت ناسوتی آن محقق می‌شود و آدم دیگر غلط بکند که وقتی طلبکار رئوف و کریم شد، کم بخواهد. (#لفی خسر)

# آقا سعید

# جهادی

# دوست

# قصه

# مشهدالرضا

  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۶ فروردين ۱۳۹۸
  • :: بداهه
  • :: پریشان

آقا مصطفی توی سفره از لابلای سبزی‌ها یکی را که بی‌قواره‌تر از بقیه است بیرون می‌کشد و می‌پرسد: «اسم این چیه؟»
پاسخش ساده و بی‌حاشیه است: «برگِ ترب»
اما بچه‌ها همیشه یک غافلگیری در آستین دارند.
با اعتراض می‌گوید: «نه! اسم خودش چیه؟»
چند ثانیه‌ای سکوت می‌کنم. متوجه سؤالش نمی‌شوم: «برگِ ترب دیگه!»
چشمانش برقی می‌زند. با خنده می‌گوید: «یعنی خودش اسم نداره؟»

پ.ن:
+ ما همه هیچیم؛ همه اوست.

# زبان

# قصه

  • ۲ نظر
  • جمعه ۲۴ اسفند ۱۳۹۷
  • :: پدر مقدس

۱۲:۱۵
به اصرار رییس، بعد از چند روز پشت گوش انداختن، با اکراه زنگ می‌زنم به یک بنده خدایی که کاری عقب‌افتاده را پیگیری کنم و قرار جلسه بگذارم. گوشی را بر نمی‌دارد. خوشحال می‌شوم که مجبور نیستم با او صحبت کنم. یک دقیقه بعد خودش زنگ می‌زند. با خنده و خوشحالی می‌گوید که عجب قسمتی داری و توی حرم داشتم نماز می‌خواندم که زنگ زدی و حسابی دعا کردم برایت و یادت باشد تلافی کنی و غیره.

۱۹:۳۰
استاد خلبان بازنشسته‌ی کبرا، بنگاهی‌وار، پنجره‌ی واحد طبقه‌ی نهم را باز می‌کند و در حالی که به روبرو اشاره می‌کند می‌گوید: «درسته اینجا خیلی حاشیه‌ست، ولی اون روبرو اولِ جاده‌ی مشهده. از همین جا دست میذاری رو سینه میگی السلام علیک یا امام!»

۲۲:۳۰
قبل از خواب با دوقلوها خلوت می‌کنم؛ تلافی یک روز پر دردسر. حرف‌های بامزه و شوخی‌های همیشگی و سؤال و جواب‌های طنزآمیز. می‌پرسم: «شما چه چیزی رو خیلی دوست دارید؟» طبیعتاً یک چیز خوردنی باید باشد که فرض گرفته باشند که فردا می‌خرم مثلاً. مصطفی اما بی‌هوا می‌پراند: «مشهد»

پ.ن:
+ شوخی‌ش هم خوب نیست.
++ شوخی‌ش هم خوب است.
+++ آقا مرتضی سه ماهه شد.

# قصه

# مشهدالرضا

  • ۱ نظر
  • سه شنبه ۹ مرداد ۱۳۹۷
  • :: بداهه
  • :: پدر مقدس

صبح کله‌ی سحر، شخص شخیص رییس کل استان، با ماشین شخصی آمده فرودگاه بوشهر، استقبالِ حضرتِ استادِ گرانقدرِ پروازی از پای‌تخت، که من باشم، ماشینش جوش آورده و همان جلوی درِ فرودگاه زده بالا درِ موتور را و راننده تاکسی‌های فرودگاه ریخته‌اند بالای سرش که: «واشر زده»، «پروانه کار نمی‌کند»، «از دینام است»، «بشکه را بیاورید»، ...
توی فکر می‌روم: «بشکه»؟!
راننده تاکسی می‌دود از توی ماشینش یک بطری آب معدنی یک و نیم لیتری می‌آورد و با همان لهجه‌ی بریده‌بریده‌ی گرم و مطایبه‌آلود می‌گوید: «بیا آب بشکه رو بریز روی رادیات خنک شه.»
دمای هوا سی و شش درجه، رطوبت هفتاد درصد. هنوز تازه هشت صبح است.

# سفر

# قصه

  • ۱ نظر
  • چهارشنبه ۴ مرداد ۱۳۹۶
  • :: بداهه

وقتی پشت تلفن، بی آن‌که طرح موضوع کرده باشم، موأخذه‌م کرد و درشت گفت و برید و دوخت و حتی حاضر نشد برای ملاقاتِ حضوری وقتی تعیین کند، اول خندیدم و بعد غمگین شدم.
قبول درخواست ملاقات با من هیچ ضرری به او نمی‌زد: می‌توانست بشنود، لبخند بزند و به پیشنهادم «نه» بگوید؛ ولی در عوض رفتاری معلمانه داشته باشد. او چیزی را از دست نمی‌داد اگر یک‌طرفه به قاضی نمی‌رفت و منطقی‌تر برخورد می‌کرد.
غمگینی‌ام عمیق شد وقتی به خاطر آوردم این اولین باری نیست که از او «نه» می‌شنوم. رفتم به تابستان داغ هشتاد و چهار، دوازده سال پیش، که جوانکی بودم لیسانس به دست، پر ادعا، سختی کشیده، در به در به دنبال کار، و در آستانه‌ی ازدواج؛ و به پیشنهاد رفیقی رفتم که در مدرسه‌ی همین آقا، مربی شوم. ده-پانزده دقیقه‌ای از احوالم پرسید و از توانایی‌ها و علاقه‌هایم شنید و کمی از پیچیدگی‌های کار در مجموعه‌اش گفت و بعد با صراحت گفت: به دردم نمی‌خوری.
آن شب را دقیقاً به یاد می‌آورم که سرخورده به خانه برگشتم و وبلاگ نوشتم. دقیقاً یادم هست که درباره‌ی «نه» محکمی که از معلمم شنیده بودم نوشتم و بسیار غصه خوردم.
اما درهای روزگار همیشه بر یک پاشنه نمی‌چرخد: تا پایان آن تابستان من کاری پاره وقت در یک شرکت نرم افزاری داشتم و در دو مدرسه‌ی معتبر و خوب معلم شدم. سابقه‌ی کارم در آن دو مدرسه و آن شرکت، امروزِ مرا ساخته است. اگر او آن روز به من «نه» نمی‌گفت، الان هیچ شبیه امروزم نبودم. یحتمل یک مربی دون پایه و بی انگیزه بودم در مدرسه‌ای که امروزش اصلاً دوست داشتنی نیست.
*
کار داوطلبانه‌ای را شروع کرده‌ام که می‌دانم وقت و هزینه‌ی زیادی از من خواهد گرفت. فکر نمی‌کردم به این زودی‌ها آبرویم هم خرج آن شود. اگر به خودم بود و کار خودم بود، هرگز پی‌اش را نمی‌گرفتم و بیش از این سر خم نمی‌کردم -کما این که تا بحال نکرده‌ام- اما این کار فرق دارد؛ و من نشانه‌های روشنی از عنایت‌های الهی را در این حرکت می‌بینم.
همین دومین «نه» از مردی که روزی معلمم بود را به فال نیک می‌گیرم و در انتظار چرخیدن درهای روزگار بر پاشنه‌ی دیگری می‌مانم.

# سیره پژوهی

# شهید

# قصه

  • ۱ نظر
  • دوشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۶
  • :: بداهه
  • :: پریشان

سر کوچه‌ی جدیدمان پیرایشگاه مردانه است. امروز برای اولین بار امتحانش کردم. مثل همه‌ی دفعه‌های اولی که در این سال‌ها با پیرایشگری آشنا می‌شوم، لازم است تا در دقیقه‌ی اول حالی‌ش کنم که جیگولی بازی در نیاورد و مثل آدم و مثل سی سال گذشته موهایم را مدل بچه مثبتی کوتاه کند.
می‌گویم: «ساده کوتاه کن؛ میخوام برم مدرسه»
حدس می‌زدم که خواهد خندید و به حساب شوخی می‌گذارد. کارش را که شروع می‌کند ادامه می‌دهم: «جدی گفتم. می‌خوام برم مدرسه»
*
فردا اول مهر من است.

# قصه

# مدرسه

  • ۱ نظر
  • چهارشنبه ۷ مهر ۱۳۹۵
  • :: بداهه
...
برای اولین بار در عمرم پایم را گذاشتم داخل امیرکبیر و نماز ظهر در مسجد دانشگاه. در نگاه اول بهتر از چیزی بود که سال‌ها تصورش را می‌کردم...
ناهار نخورده در ازدحام و ترافیک با سات (سامانه اتوبوس تندرو) رفتم ونک و یک ساعت و نیم روی صندلی گزینش با صدای بی‌صدایی از خودم دفاع کردم و دوباره با سات سر خوردم لابلای جمعیت انبوه رو به پایین و چهار - چهار و نیم چهار راه ولیعصر بودم.
کمی وقت داشتم که در آن زیرگذر عجیب و پیچاپیچ بچرخم و جلوی تیا‌تر شهر بیایم بالا. نیم ساعتی گرداگرد این استوانهٔ باستانی تاب می‌خوردم و ضمن سیاحت در صورت غریب معماری مسجد قریب تیا‌تر، در سیرت آدم‌های ول و ولنگار کنار پارک دانشجو تأمل می‌کردم. 
هنوز سؤال و جواب‌های آقای گزینش در سرم زنده بود و به دخترپسرهایی نگاه می‌کردم که با بهانه و بی‌بهانه، هنری و غیرهنری، در سایه سار این غول بتنی با هم صفا می‌کردند و چای می‌خوردند و گپ می‌زدند. 
یک لحظه وجدانم را قاضی کردم که اکنون هیچ دلم می‌خواهد جای آن‌ها باشم یا نه؟ جوابم با قاطعیت منفی بود. با خودم لجبازی کردم. دوباره وجدانم را شاهد گرفتم که در گذشته آیا هیچ وقت لحظه‌ای حتی آرزو کرده‌ام که آن چنان باشم و این چنین بکنم؟ جوابم باز هم منفی بود؛ اما آقای گزینش ول کن نبود: یعنی حتی هوس نکرده‌ای یک بار در این سال‌ها دست زن عقدی شرعی‌ات را بگیری یک بعدازظهر در پارک‌های این حوالی، پرسه‌های بی‌خیالی، ... 
*
آقای گزینش که سر خورده و افسرده از این همه جواب منفی‌‌ رهایم کرد؛ سات را به سمت شرق تهران سوار شدم.

# تهران

# سبک زندگی

# قصه

# مرکز

  • ۱ نظر
  • چهارشنبه ۲۸ بهمن ۱۳۹۴
  • :: بداهه

ظهر جمعه، عزیز و خاله جان را سوار کردم که ببرم مولوی برای خرید پرده. نرسیده به چهار راه سیروس، جلوی مسجد حوض زدم کنار. دو تایی پیاده شدند و لنگ لنگان رفتند به پنجاه - شصت سال پیش. خاله جان هنوز روی زمین دنبال آن یک تومانی می‌گشت که کف مشتش گرفته بود و همین‌جا گم کرده بود و عزیز در خیالش رفته بود منزل بهبهانی که روضه‌خوان‌ها از صبح تا ظهر پشت سر هم روی صندلی می‌نشستند و روضه‌ی زنانه پیوسته برقرار بود.
انتهای کوچه، دو تایی، روبروی نانوایی سنگکی شاطر رحمان، فاتحه‌ای برای پدرشان خوانده بودند و اشکی ریخته بودند و برگشتند.

# تهران‌گردی

# خانواده

# قصه

  • :: عزیز

به قول سعدی: خدا کشتی آن‌جا که خواهد برد / وگر ناخدا جامه بر تن درد
یا به بیان فردوسی: برد کشتی آن‌جا که خواهد خدای  /  وگر جامه بر تن درد ناخدای
+
++

# قصه

  • ۲ نظر
  • يكشنبه ۱۸ بهمن ۱۳۹۴
  • :: بیت
  • :: نغز
قرآن کریم
رساله آموزشی
هنر شیعه
گنجور
واژه یاب
ویراست لایو
تلوبیون