ولوله در شهر نیست جز شکن زلف یار
۱۲:۱۵
به اصرار رییس، بعد از چند روز پشت گوش انداختن، با اکراه زنگ میزنم به یک بنده خدایی که کاری عقبافتاده را پیگیری کنم و قرار جلسه بگذارم. گوشی را بر نمیدارد. خوشحال میشوم که مجبور نیستم با او صحبت کنم. یک دقیقه بعد خودش زنگ میزند. با خنده و خوشحالی میگوید که عجب قسمتی داری و توی حرم داشتم نماز میخواندم که زنگ زدی و حسابی دعا کردم برایت و یادت باشد تلافی کنی و غیره.
۱۹:۳۰
استاد خلبان بازنشستهی کبرا، بنگاهیوار، پنجرهی واحد طبقهی نهم را باز میکند و در حالی که به روبرو اشاره میکند میگوید: «درسته اینجا خیلی حاشیهست، ولی اون روبرو اولِ جادهی مشهده. از همین جا دست میذاری رو سینه میگی السلام علیک یا امام!»
۲۲:۳۰
قبل از خواب با دوقلوها خلوت میکنم؛ تلافی یک روز پر دردسر. حرفهای بامزه و شوخیهای همیشگی و سؤال و جوابهای طنزآمیز. میپرسم: «شما چه چیزی رو خیلی دوست دارید؟» طبیعتاً یک چیز خوردنی باید باشد که فرض گرفته باشند که فردا میخرم مثلاً. مصطفی اما بیهوا میپراند: «مشهد»
پ.ن:
+ شوخیش هم خوب نیست.
++ شوخیش هم خوب است.
+++ آقا مرتضی سه ماهه شد.
مشهدالرضا نائب الزیاره ام