- ۰ نظر
- پنجشنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۴
اول فقط آدمها بودند.
بعد کمکم سر و کلهی خاطرهها پیدا شد؛
و زمانی طولانی آدمها و خاطرهها با هم بودند.
آدم ها آرام آرام با خاطرهها یکی شدند؛
و آدمها خاطره شدند.
حالا فقط خاطرهها هستند؛
بدون آدمها.
خروسخوان صبح پنجشنبه -که دیروز باشد- صبحانهی کاری رفتهام فلسطین و ظهر نشده رسیدهام بنگاه و تتمهی پول رهن را دادهام و ناهار خورده و نخورده، سبد خالی و کیسه و روزنامه و گونی و غیره و ذلک را جمع کرده و تنها زدهام به جاده و قبل از قم، یهشت معصومه (س) و دایی و مدافعان حرم و بعدش خود حرم.
توی حرم زمان میایستد. پنج رسیدهام یا شش؟ زیارتی و نمازی و علامه سقلمه میزند که «کاف ها یا عین صاد» و «صاد» را میکشد و بیطاقت میشوم...
از هفت تا یک نیمهشب جمع کردن تخت و کمد و یخچال و تتمه آشپزخانه و طناب پیچی و محکم کاری و اخوی هم میآید چند ساعتی به کمک و آخرین نماز چهار رکعتی قم که نماز عشای این شب جمعه باشد -بعد از نماز و واعدنا- خیس عرق و بیرمق میخوانم و انگار کن که اصلاً نه خانی آمده و نه خانی رفته؛ هفت سال توطن در شهر مقدس دود میشود و میرود به آسمان. آخر نماز که میشود رگبار بیوقتی میگیرد که خیلی زود تمام میشود. اما بوی خاک نمخورده همهجا میپیچد.
قبل از خواب هفده تا جعبهی موزی کتاب را با آسانسور یواشکی میبرم توی انباری پایین که باشد تا روز مبادا.
اکبرآقای راننده گفته شش و نیم صبح میآید و نماز صبح را که میخوانم آرزو میکنم کاش کمی دیرتر بیاید که کمی بخوابم. از هفت و نیم تا نه و نیم بار زدن کامیون طول میکشد. حساب کارگرها را که میرسم، به اندازهی یک پراید خردهریز مانده که جمع میکنم و خانهی خالی را جارو میزنم و چهار قلی میخوانم و آب و برق و گاز و پنجره و در را میبندم و ای خانه با تو وداع میکنم؛ با همهی خوشیها و ناخوشیهایت؛ با همهی زحمتها و رحمتهایت؛ با همهی گرمیها و سردیهایت. به گمانم مرگ هم همینقدر سوزناک باشد.
معلوم است که بیطاقت شدهام. چیزی هم از صبح نخوردهام. هماهنگی بارنامه و بیمهی کامیون و کارگران تهران و به نظرم میرسد که حالا که کمی وقت دارم به ماشین برسم و توقفی کوتاه برای تعویض روغن و فیلتر و غیره و ذلک و دوازده ظهر جمعه هفتم ذیحجه از قم میزنم بیرون. انگار کن که ایام تشریق است و از مکه زدهام بیرون به صحرای عرفات. هفت سال آزگار خوشی و ناخوشی را چهل و پنج کیلومتر گریه میکنم در بیابان قم تهران تا نماز ظهر و پمپ گاز که دل بکنم و رها کنم آنچه بود و آنچه شد و آنچه گذشت را.
دو گذشته که میرسم تهران پیش بچهها و ناهاری میخورم به عوض صبحانه و ده دقیقه کمرم را زمین میگذارم که سه اکبرآقا میرسد آزادگان و دوباره من بدو آهو بدو. محمدم را زحمت دادهام که بیاید پای بار و چه خوب شد که آمد و بالاخره چهار و نیم قیف و قیر جور میشود و رانندهی ترک قمی و کارگر ترک تهرانی دست به دست هم میدهند و تا شش و نیم کار را تمام میکنند.
عصر یک جمعهی دلگیر، من و محمدم، پاهایمان را دراز کردهایم در اتاق خالی و بیخبر از دل هم، آب خنک و بیسکوییت میخوریم و به ریش روزگار میخندیم.
*
رضا تفنگچی -که حالا شده رضا خوشنویس- بعد از سی سال از مشهد برگشته تهران؛ روی بالکن گراند هتل ایستاده و با حسرت و افتخار به شهر خودش نگاه میکند:
-:«تهران! من آمدم: سیسال دیرتر، سیسال پیرتر»
...
امشب برای هفتمین سال پیاپی توفیق پذیرایی از زائران کریمه اهل بیت علیهمالسلام را در واحد قم و حومه پیدا کردم. هفتساله شدن این رسم به معنی قیمتی شدن این رفاقتهاست.
به همین مناسبت از برچسب #واحد قم + حومه رونمایی میکنم. چه خاطرات جالبی در مرور نوشتههای این موضوع زنده میشود.
*
با همراهی برادرانم محمدرضا، سجاد، آقا مهدی، مهدی، محمدرضا، مهدی الف، محمدحسن و مسعود.
تو: مهمون نمیخواین؟
من: بیا حبیب خدا، ای حبیب دلم / بیا که هوای حرم تماشایی است
امام صادق علیه السلام فرمودند:
«کلنا سفن النجاة ولکن سفینة جدی الحسین أوسع و فی لجج البحار أسرع»
همه ما اهل بیت کشتیهای نجاتیم، ولی کشتی جدم حسین علیه السلام وسیعتر و در عبور از امواج سهمگین دریاها سریعتر است.
(بحار الانوار، ج ۲۶، ص ۳۲۲، حدیث ۱۴)
پ. ن:
قانون عشق سوختن است و به قدر درد
محبوب آستانهی محبوب میشوی
مانند آفتاب دلم سخت روشن است
من خواب دیدهام... به خدا خوب میشوی
سادگی همیشه زیبا و گاه شگفتانگیز است. مثل همین تکهچوبهای دوستداشتنی که ساعتهاست ما را سر کار گذاشته.
*
ده درویش در گلیمی بخسبند و دو مصطفی نیز در اتاقی بگنجند؛ ولو اینکه یکیشان «مصطفی» نباشد و «مصطفا» باشد.
*
اگر هنوز وبلاگ مینوشتی این تیتر را برایت پیشنهاد میدادم: «پله پله تا ملاقات شما»
شب جمعهی قبل شام را مهمانشان بودم
-رفته بودم دامادیش-
و امشب شام را مهمان ما هستند
-با عروسش آمده است زیارت-
*
اولین مهمان ما در این خانه
اولین مهمانی آنها در زندگی مشترک
بیتعارف ما
بیتکلف آنها
اَنفُسَهُم عَفیفَةٌ
و حاجاتُهم خَفیفةٌ
و خَیراتُهُم مَأمُولَةٌ
و شُرُورُهم مَأمُونَةٌ
الحمدلله
رفاقت طولانی مدت همراه با ارتباط زیاد و هر روزه میتواند برای هر دو طرف و حتی همهی اعضای یک گروه دوستی ملالت بار باشد. یک راه ملالت زدایی از روابط به توصیهی سعدی «محجوبی و محبوبی» است که میدانی و میدانیم که جواب میدهد. اما...
مشکلی وجود دارد. راهبرد «دوری و دوستی» متضمن یک نقض غرض اساسی در هدف رفاقت است؛ که هر چند گاهی از آن گریزی نداریم اما -با توجه به شناختی که از فطرت الهی انسان و دقت خداوند در خلقت بنیآدم داریم- بعید به نظر میرسد که تنها راه گرم نگه داشتن محبت متقابل باشد.
من برای این مشکل یک راه حل تجربی دارم که نام آن را «تعریف پروژه» گذاشتهام. ما باید بین خودمان پروژههای کاملاً اجرایی تعریف کنیم: از مطالعه و تحقیق و پژوهش گرفته تا کار اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی.
«تعریف پروژه» مثل غضروفی است که در میان دو استخوان فشرده میشود، کشیده میشود، خم میشود، میپیچد، اما همچنان پیوستگی دو طرف را حفظ میکند. هر بلایی قرار است سر رابطهی دو طرف بیاید، ابتدا تأثیر خود را روی پروژه نشان میدهد. اگر فشار قابل تحمل بود، عبور پروژه از امتحان منجر به تقویت رابطه میشود و اگر فشار مرگ بار بود، پروژه فدایی آسیب به طرفین است.
بیا با هم «پروژه» تعریف کنیم. هر چند غیر ضروری و غیر فوری.
پ.ن۱:
اگر این نوشته را در گروه پریشان دستهبندی میکردم آن وقت پایان دیگری میداشت.
چه کنم که نغز است!
پ.ن۲:
با احترام تقدیم میشود به زائرین روزهدار، میهمانان امشب واحد حومه قم: سجاد، مهدی، محمدرضا، آقا مهدی و احسان عزیز.
مهمانان محترم وقتی
به جای سه نفر، چهار نفر بیایند؛
به جای ساعت چهار، ساعت هشت بیایند؛
به جای محل کارم، به منزل بیایند؛
به جای موضوع تربیت مدرسهای به موضوع تربیت فرزند بپردازند؛
حتماً شام هم باید عدسی با قارچ بخورند، نه ماکارونی با ته دیگ سیبزمینی.
*
با تشکر از رضا، حسین، محمدرضا و محمدحسن.
پذیرایی از مهمانهای دیشب
حضور به موقع در محل کار
هماهنگی برای شستشوی فرشها
جلسهی دوساعتهی طرح و برنامه
نهایی کردن و ارسال فهرست اصلاحات نهایی پروژهی اداری
هماهنگی رفت و آمد اثاثیه و کارگرها
اتصال خط تلفن منزل
پذیرایی از کارگرها و نظارت بر فعالیت آنها
تراکنشهای مالی
نظافت منزل
بار زدن اثاثیه در ماشین
رانندگی شبانه تا تهران
.
.
اگر خیلی خشک و بیروح به امروزم نگاه کنم چنین یادداشتی را خواهم نوشت.
اما حق آن است که لابه لای اینها باید از محبت همکاران، لطف بی دریغ مهربان همسایه و مثل همیشه معجزهای غیرمنتظره یاد کنم که در دقیقهی نود سر و کلهاش پیدا میشود و در به دوش کشیدن این همه فشار یاورم میشود.
الحمدلله.
دستهی عزاداری شیعیان مهاجر بلخی، بدون علم و کتل، با آن پرچم غریب افغانستان، این همه راه را سینه زدند و آمدند و در صحن عتیق نوحه خواندند و گریه کردند و چرخیدند و رفتند. موقع خروج، جلوی درِ خیابان ارم، نوحهخوان افغانی همه را ساکت کرد و گفت: «عزاداریها قبول. سه تا دعا میکنم همه آمینگو باشید.»
گوشم را تیز کردم که ببینم آخر این همه سوز و گداز، در آستان بانوی قم، ظهر عاشورا، چه میخواهند؟
:
- فرج امام زمان
- سلامتی رهبر انقلاب
- توفیق برقراری حکومت اسلامی شیعه در افغانستان
گفته بودم که تاسوعا روز اثبات برادریست. حالا تأکید میکنم که تاسوعا روز بازخوانی برادری هم هست.
*
برای سازگار کردن خوردنیها با طبعِ غالب انسان، هر طعامی را با مصلح آن میآمیزند. به فکر مصلحِ «عنصرِ دبلیو» باش؛ و به فکر باش که از «عنصر دبلیو» برای اصلاح چه طبعی میتوان استفاده کرد.
*
مهمان رزق خودش را میآورد؛ حتی ساعت یازده و نیم شبِ عاشورا. دیدی یا نه؟
*
بخاری، سینی، انار؛ ترش باشد یا شیرین؟
*
سه بار که یک برنامه را تکرار کردی میشود تکراری. میدانی که اهل کار تکراری نیستم. از حالا برای تاسوعای دیگر، فکری باید کرد.
یادداشت امروز صاد همان یادداشت بیست و یکم مهر نود است. چیزی تغییر نکرده:
زیارت بانو، آشنایی با سیر توسعه و تکامل حرم، بازدید از مسجد اتابکی و مسجدبالاسر و صحن طلا و آینه، آشنایی با بزرگان مدفون در حرم، بازدید از مسجد اعظم، بازدید از فیضیه، عبوری از دارالشفا و مروری بر زندگی طلاب، میدان آستانه، دیدار از شیخان، گذری از بازار خان و بازارچه صاحبالزمان، خرید سوغات معنوی، …
با تشکر از مهدی و احسان