- ۰ نظر
- دوشنبه ۲۰ خرداد ۱۳۹۸
و هفت ساله بودم؛
و تابستان گرمی بود؛
و مادر، پسرک بیمارش را کشان کشان در کوچههای خاکی و کوهستانی روستا، لابلای زنان سوگوار بالا میبرد.
پشتبامها پر از بچهها و زنها؛ و دود اسپند و کندر در هوا.
از مسجد «پایین محله» تا حسینیهی «بالا محله» جماعت به دنبال آن اسبِ سفید، نوحهخوان و مویهکنان، و مادر ضجهزنان...
*
من شفا گرفتهی آبِ دهانِ اسبِ ذوالجناحِ تعزیهی شامِ غریبانِ روستایم.
من زنده ماندهام که روایت کنم تو را...
یکی از قهرمانان دوران کودکی من، آخرین آنها و محبوبترینشان، دو هفتهی پیش درگذشته و من امروز این خبر را شنیدهام.
چرا این خبر را من باید اینقدر دیر بشنوم؟ در دنیای اطلاعات و ارتباطات، این واقعه استعاره از چیست؟
حال مساعدی برای نوشتن از همهی لحظاتِ با او بودن، با او خوش بودن، ندارم.
لطفاً این قطعهی کوتاه را بشنوید و به پاس همهی لحظات خوبی که برایمان ساخت فاتحهای بفرستید. لطفاً.
وقتی هجده سال پیش، یک ظهر گرم تابستان، قرار شد با پیرمرد خاکهای کتابهای کتابخانهی دبیرستان را بتکانیم و دوازده هزار جلد کتاب را چهار طبقه پایین ببریم، باید فکرش را میکردم که یک عصر سرد زمستانی قرار خواهد شد که در این آمفیتئاتر سیصد نفری برای اینهمه پدر و مادر، تحت نظر پیرمرد، یک ساعت و بیست دقیقه سخنرانی کنم؟
امروز هفدهم دی بود؛
فردا اختتامیهی هفتمین بوی سیب است؛
و من میان امروز و فردا
به یاد آن دختر جوانی افتادم که
-وقتی کودکی بودیم-
شبها
در روستا
قبل از باز کردن کتاب
حافظ را به شاخه نباتش قسم میداد.
و شاخهی نبات
در اندیشهی کودکانهی من
میوههای درخت نبات بود
که در باغ بالای خانهی مادربزرگ ریشه داشت
و ما هرگز به آن جا نرفته بودیم.
*
امشب از شاخهنبات شهرم -آن بانوی با کرامت- برایت میوهای چیدهام، که حافظ ت باشد.
پ.ن:
این همه شهد و شکر کز سخنم میریزد
اجر صبریست کز آن شاخه نباتم دادند
صورتم را خشک نکردهام؛ وضو گرفتهام و عجله دارم که بروم نماز بخوانم؛ پلهها را دو تا یکی بالا میروم؛ توی پاگرد طبقهی اول عکس حاج حمید میخکوبم میکند؛ سه تا عکس از بهار ۱۳۷۵ که احتمالاً دو تایش را خودم با دوربین اتوماتیک ویزن تایوانیام در کردان کرج گرفتهام -حتماً این را کسی نمیدانسته- حتماً آن کسی که این عکسها را پیدا کرده و کنار هم روی استند یادبود چاپ کرده به باقی افراد داخل قاب هر عکس هم دقتی نکرده -حواسش نبوده چه آدمهایی دور حاج حمید نشستهاند و نفهمیده چه کسانی توی عکس نیستند- هجده سال گذشته کسی اهمیتی نمیدهد. به نفس نفس افتادهام؛ شاید عادت قدیمی دو تا یکی کردن پلهها کار دستم داده؛ شاید بخاطر عکس حاج حمید است -یکی دو تا آشنای قدیمی بیتفاوت از کنارم میگذرند- همهی قدرتم را در پاهایم جمع میکنم تا از پاگرد به بالا بپیچم؛ نفس نفس پلهها را بالا میروم دوباره بعد از سالها سینهام دارد داغ میشود -محمدحسن آمده و بیخبر دارد چیزی میپرسد- هر پله یک نفس؛ نفس نفس؛ نمای ورودی طبقهی دوم از پایین پلهها کارم را میسازد؛ رنگ پلهها، درب شیشهای، جای خالی تو؛ کارم تمام است -جلوی محمدحسن باید خودم را کنترل کنم؛ دربارهی من چه فکری میکند؟- پاگرد طبقهی دوم زمینگیرم میکند: دستم را میگیرم به نردهها و روی پلهها مینشینم -از کلاس ریختهایم بیرون و من دنبال تو هستم؛ بر میگردی؛ نگاهم میکنی؛ حرف میزنی- روی پلهها سقوط میکنم؛ چیزی میشکند؛ توی سینهام ظهر تابستان است؛ صورتم را خشک نکردهام؛ خوب شد: محمدحسن چیزی نفهمید.
در طول سه شب گذشته اتفاق مهمی در زندگیام افتاد. بالاخره بعد از پانزده سال عقل و وقت و امکانات و حوصلهام با هم مطابق آمد و چندین جلد آلبوم عکس دوران کودکی و مدرسه و دانشگاهم را سامان دادم. در هر اسبابکشی با خودم قرار میگذاشتم که این بار حتماً این مجموعه را از
بلاتکلیفی بیرون خواهم آورد. قسمت این بود که حالا این کار را بکنم.
*
دو تا آلبوم از عکسهای کودکیام که عزیز با وسواس عجیبی پشت نویسی و مرتب کرده بود، زوارش -مثل زوار خیلی چیزهای دیگر- در این سالها در رفته و شیرازهی آلبومها از هم پاشیده و در آستانهی نابودی بود.
آلبومهای دوران مدرسه مخصوصاً دو سال پایانی دبیرستان بسیار نامرتب و ناپیوسته بود. عکسهای بعد از مدرسه هم که از پایه ولمعطل بودند و هر کدام در پاکتی و لای دفتری پراکنده. عکس بدون آلبوم مثل مردهی بدون قبر میماند. باید یک جایی بالاخره چالش کرد.
*
حالا خیالم از خاطرات سرگردان جوانیام راحت شده. همه با همان صمیمیت و سادگی دههی شصت و هفتاد کنار هم آرمیدهاند. فقط حال من مانده که این روزها خیلی تعریفی ندارد. هر بار که چشم روی هم میگذارم بخشی از صدها عکسی که به تازگی مرتبشان کردهام در خیالم به حرکت میافتند. دارم غرق میشوم.
*
انسان را از نسیان گرفتهاند. جای نگرانی نیست. خودش خوب میشود.
بیست و هشتم صفر، بعد از دو هفته کما در بیمارستان، تمام کرد.
سیام صفر با آمبولانس آوردندش قم؛ از شش ساعت جاده و برف و کولاک.
دیروز غروب سپردیمش به سردخانه.
*
جمعه، اول ماه ربیع، ساعت هشت صبح، از غسالخانه گرفتیمش و بردیم حرم. شش نفر مرد بیشتر نبودیم و سه زن.
کنار ضریح طواف دادیم و نماز خواندیم و تمام.
برگشتیم به بهشت معصومه و ده نفری تشییعش کردیم و به خاک سپردیم.
خواهرها تا ظهر بالای سرش نشستند که تنش در خاک حس غربت نکند.
اما نماز جماعت را که خواندیم، همه ترکش گفتیم.
*
خیلی خوب زندگی نکرد؛ اما شاید همهی تقارنهای معنادار وفات و تدفینش نشانهی عاقبت به خیری او باشد؛ ان شاء الله.
*
منت پذیرم اگر از روی مروت، نماز لیلهی دفن بخوانید برای جلال پسر رحمان، دایی مرحوم بنده.
خدا همهی ما را بیامرزد.
الفاتحه.
سبزی خریدهام برای عزیز. مقیّد است که اگر سفارش خریدی میدهد، حتماً پولش را هم بعداً حساب میکند. بجای هفت هزار تومان، یک اسکناس ده هزار تومانی میدهد و میگوید: «بقیهاش را بستنی بخر و بخور.»
انگار هفت سالهام. از مدرسه برگشتهام. پدر مثل همیشه مأموریت رفته و عزیز برای خریدِ خانه بیرونم میفرستد:
«بستنی بخر و بخور»
جایزهی مادر به پسری که کار سختی را خوب انجام داده است.
بالاخره فرصت شد تا اطلاعات هارد اکسترنال (معادلش چی میشه؟) همراهم را سامانی بدهم. مثل همیشه در گوشه و کنار فولدرها (پوشهها؟) فایلهایی (پروندههایی؟) پیدا میشود که یادت میاندازد دیروز کجا بودی و چه میخواستی بکنی. در آن میان قطعه فیلمی پیدا کردم مربوط به سیزده سال پیش؛ وقتی هنوز دانشآموز بودم...
گاهی فقط میشود گفت: ای داد... ای داد...
ساعت ۱۸:۰۰ ، خیابان حبیباللهی
آقای مهندس ناظر، مدیرکل مجرد، مسافرِ خستگیناپذیر جادهی علاءالدولهی سمنانی
آتشفشان مهربانی و لطافتش پایانی ندارد؛ از بس که سادهدل است و میدانی که سادهدلان را زودتر به بهشت راه میدهند. برادرِ بهشتیِ پانزدهسالهی من!
بزرگ شدهاست؛ پیر شدهام. قبل از هر چیز خوب همدیگر را نگاه میکنیم: ۸۷، ۸۸، ۸۹، ۹۰، ۹۱. کدام خواب غفلتی اینهمه سال دوری را بر ما تحمیل کرد؟
همدمِ نامرئیِ شبهای مهتابی یزد، شبهای مهتابی نجف، شبهای مهتابی قم. چهارده سال است که بییادِ هم مشهد نرفتهایم -چهارده سال برای خودش یک عمر است- ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار.
...
اَلسَّلامُ عَلى اِبْراهیمَ خَلیِل اللهِ
...