زندگی در ماشین زمان
در طول سه شب گذشته اتفاق مهمی در زندگیام افتاد. بالاخره بعد از پانزده سال عقل و وقت و امکانات و حوصلهام با هم مطابق آمد و چندین جلد آلبوم عکس دوران کودکی و مدرسه و دانشگاهم را سامان دادم. در هر اسبابکشی با خودم قرار میگذاشتم که این بار حتماً این مجموعه را از
بلاتکلیفی بیرون خواهم آورد. قسمت این بود که حالا این کار را بکنم.
*
دو تا آلبوم از عکسهای کودکیام که عزیز با وسواس عجیبی پشت نویسی و مرتب کرده بود، زوارش -مثل زوار خیلی چیزهای دیگر- در این سالها در رفته و شیرازهی آلبومها از هم پاشیده و در آستانهی نابودی بود.
آلبومهای دوران مدرسه مخصوصاً دو سال پایانی دبیرستان بسیار نامرتب و ناپیوسته بود. عکسهای بعد از مدرسه هم که از پایه ولمعطل بودند و هر کدام در پاکتی و لای دفتری پراکنده. عکس بدون آلبوم مثل مردهی بدون قبر میماند. باید یک جایی بالاخره چالش کرد.
*
حالا خیالم از خاطرات سرگردان جوانیام راحت شده. همه با همان صمیمیت و سادگی دههی شصت و هفتاد کنار هم آرمیدهاند. فقط حال من مانده که این روزها خیلی تعریفی ندارد. هر بار که چشم روی هم میگذارم بخشی از صدها عکسی که به تازگی مرتبشان کردهام در خیالم به حرکت میافتند. دارم غرق میشوم.
*
انسان را از نسیان گرفتهاند. جای نگرانی نیست. خودش خوب میشود.