هر صنمی را که نمک بیشتر
خسته دلان را دل ازو ریشتر
- ۰ نظر
- يكشنبه ۲۰ شهریور ۱۴۰۱
نوروز ۹۶، از سر محبت برای یکی از رفقای بالانشین، نامهای نوشتم و با لطافت، دستخطی ضمیمهاش کردم.
...
نیمه شهریور ۱۴۰۱، پاسخم را داده:
سلام
شاید برایتان عجیب و جالب باشد، که امروز به صورت اتفاقی و به دلیل ساماندهی به فضای جیمیل پرشدهم به این ایمیل ناخوانده برخورد کردم :)
برایش نوشتم:
خب الحمدلله بعد از پنج سال و نیم پیغام ما واصل شد!
وقتی نامههای نوشته شدهی ما این همه در انتظار خوانده شدن میمانند، نامههای نوشته نشده دیگر باید ماستشان را کیسه کنند.
قربونت برم اوس کریم:
از قسمت بندگی و شاهی
دولت تو دهی به هر که خواهی
از آتش ظلم و دود مظلوم
احوال همه تراست معلوم
هم قصه نانموده دانی
هم نامه نانوشته خوانی
...
آن به که نظر باشد و گفتار نباشد
تا مدعی اندر پس دیوار نباشد
آن بر سر گنج است که چون نقطه به کنجی
بنشیند و سرگشته چو پرگار نباشد
ماهت نتوان خواند بدین صورت و گفتار
مه را لب و دندانِ شکربار نباشد
وان سرو که گویند به بالای تو باشد
هرگز به چنین قامت و رفتار نباشد
مردم همه دانند که در نامهی سعدی
مُشکیست که در کلبهی عطار نباشد
جان در سر کار تو کند سعدی و غم نیست
کان یار نباشد که وفادار نباشد
و
به یاد آور
بنده ما را
آن هنگام که عرضه داشت:
«خداوندگار خدایا؛
تو را
دوست میدارم»
و ندا دادیم:
«ما
بیشتر
...»
پ.ن:
+ إِنَّ فَضْلَهُ کانَ عَلَیْکَ کَبِیراً
++ پیر دردیکش ما گر چه ندارد زر و زور / خوش عطابخش و خطاپوش خدایی دارد.
اما
اعجاز ما همین است:
ما عشق را به مدرسه بردیم
درامتداد راهرویی کوتاه
در آن کتابخانهی کوچک
تا باز این کتاب قدیمی را
که از کتابخانه امانت گرفتهایم
-یعنی همین کتاب اشارات را-
با هم یکی دو لحظه بخوانیم
ما بی صدا مطالعه میکردیم
اما کتاب را که ورق میزدیم
تنها
گاهی به هم نگاهی ...
ناگاه
انگشتهای «هیس!»
ما را
ز هر طرف نشانه گرفتند
انگار
غوغای چشمهای من و تو
سکوت را
در آن کتابخانه رعایت نکرده بود!
ماهم
این هفته
برون رفت
و
به چشمم سالیست
حالِ هجران
تو چه دانی -خداییش-
که
چه مشکل حالیست
ای که انگشتنمایی -به کَرَم- در همه شهر
وه!
که در کار غریبان
عجبت اهمالیست
مژده دادند
که
بر ما
گذری خواهی کرد
نیت خیر مگردان -لطفاً-
که
مبارک فالیست
میشود ذره ذره آب شوی، میشود ساده ساده فوت کنی
میشود حال سادهای باشی، بعد هم ماضی بعید شوی
میشود انتخاب او باشی، به تماشای آبهای سپید
به فلک بر شوی بهیکباره، به شهادت رسی، شهید شوی
امید مهدینژاد
گاهی به ضرب زور زرداران، گاهی به لطف کید مکاران
چرخ مراد دهر میگردد، آسان به دلخواه شکمخواران
تمثیل سنگ و پای لنگ است این، حاشا مکن، میدان جنگ است این
زینسان که روزاروز آغشتهست با خونِ دلْ نان گرفتاران
بالا و پایین، شهر را بنگر، الاکلنگ دهر را بنگر
زانسو گرانباران و پرواران، زینسو گرفتاران و بیکاران
زانسو بلند قامت ابراج، با غرفهها چون حجلهٔ حوران
زینسو خرابآباد بسیاران، با کومهها چون دخمهٔ ماران
گفتی برابر بودن از ما نیست، باشد، برابر نه، برادر هم؟
آیا کجا ماندند عیاران، آیا کجا رفتند غمخواران؟
بار از درخت دیگران چیدن، نان از گلوی دوست دزدیدن
کو رسم، کو آثار، کو هنجار؟ تا کی به رسم نابهنجاران؟
تقسیم نان و عشق و گل پس کو؟ افسانه بود آیا؟ حکایت بود؟
یا حرفی از فرط شکمسیری، محض فسون سادهانگاران؟
دیگر کسی اینجا نمیآید، شیخی، رئیسی، دکتری، چیزی
در دخمه میمانیم و میپوسیم، آنسان که پوسیدند همکاران
دیگر کسی اینجا نمیآید، مردی سراغ ما نمیآید
منبعد هم ماییم و خون دل، ما بینصیبان، ما دلآزاران
خیل ز خاطرها فراموشان، ما خون دل خواران و خاموشان
ما بار خویش و غیر بر دوشان، ما نان خود خواران و ناچاران
این پهنهٔ مسکوت را گهگاه، سنگی به رقص موج میخواند
گاهی صدایی میوزد در گوش، از خیل بسیاران و همواران
فریادها را، نالهها را هم، خاموش میخواهند و خرسندند
با طعنههای تیز بدگویان، یا ضربهٔ مهمیز غداران
تو آن پلنگ جنگل گرگی، گردنفراز و سربهزیر، اما
نان تو در انبان خرس و خوک، حق تو در حلقوم کفتاران
بادا که فریادت نگردد گم در وزوز هر روزهٔ اخبار
پژواک خشمینش درآویزد، در گوش بیهوش ولنگاران
سنگی سرازیرم به قعر چاه، چاهی که بیجان است، بیآب است
تق، تا صدایی خیزد از اعماق در گوش سنگین جهانداران
سنگی سرازیرم به قعر چاه، شاید صدایی بر شود تا ماه
ای قاصد روزان ابری، آه! ای داروگ، کی میرسد باران
امید مهدینژاد
تو: [جمعه، ساعت ۳:۳۵ بامداد]
سلام،
شرمنده بد موقع، ولی باید میگفتم:
نتونستم بخوابم،
هنوز درگیر حرفاتونم.
دعامون کنید.
ارادت
یاعلی(ع)
من:
عشق، شوری در نهاد ما نهاد
جان ما در بوتهٔ سودا نهاد
گفتگویی در زبان ما فکند
جستجویی در درون ما نهاد
داستان دلبران آغاز کرد
آرزویی در دل شیدا نهاد
قصهٔ خوبان به نوعی باز گفت
کاتشی در پیر و در برنا نهاد
از خمستان جرعهای بر خاک ریخت
جنبشی در آدم و حوا نهاد
عقل مجنون در کف لیلی سپرد
جان وامق در لب عذرا نهاد
دم به دم در هر لباسی رخ نمود
لحظه لحظه جای دیگر پا نهاد
پ.ن:
+ پنجشنبهی سواد، پنجشنبهی پژوهش، پنجشنبهی مدرسه، پنجشنبهی تو.
++ هرگز دعا نکردهام این پراید، پژو شود. اما بارها دعا کردهام که صندلی دوم آن محفوظ بماند.
+++ یک چیزی بین پسر و برادر. مثلاً «پسر دایی»!!
+++ انس با این غزل شورانگیز فخرالدین عراقی را از دست ندهید.
سوزاندیَم که دلم خامتر شود
وحشی شدی، غزلم رامتر شود
آهو برای چه باید زمان صید
کاری کند که خوشاندامتر شود؟
جز اینکه از سر جانش گذشته تا
صیاد نابغه ناکامتر شود
آدم برای نشستن به خاک تو
باید نترسد و بدنامتر شود
چیزی نگفتی و گفتی نگویم و
رفتی که قصه پرابهامتر شود
+
چیزی از ماجرای اثرِ پروانهای سهشنبهی قبل نمیدانی؛
چیزی از چهره و لحن کلامِ سربازِ رانندهی جمعه نمیدانی؛
پس صبح شنبه این شیرآهو را فرستادی که چه شود؟
++
الحمدلله چراغِ صاد به مدد این همراهانِ پریشان احوال، خاموششدنی نیست.