- ۱ نظر
- شنبه ۱۸ ارديبهشت ۱۳۹۵
اول صبح دوشنبه، سر کلاس رایانه، دل دادهام بر بادِ قیصر که بخوانی برای
بچهها، معلوم میشود که جایگاه معلم - شاگردی را با جایگاه رفاقت - برادری عوض کردهای.
هفتهی هشتم سال است؛ و شده است آنچه نباید بشود؛ و صیاد به دام افتاده است.
اما...
تریلی که میاندازد توی فرعی و خاکی باید حواسش به ماشینهای کوچک پارک شده کنار گذر باشد.
بعد از سالها دوباره محتاج این تمثیل شدم.
دو سال پیش را به یاد میآورم که آرزو داشتم در یک حلقهی دانشجویی «سیر مطالعاتی آثار آوینی» راه بیندازم و در یک جمع دانشآموزی به بهانهی دورخوانی کتاب «انسان دویست و پنجاه ساله» یک دور تاریخ تشیع بگویم. حتی یادم هست که برنامهریزی مقدماتی کار را پیش خودم کرده بودم. اما خب مثل همیشه* العبد یدبر و الله یقدر. نشد که نشد.
این پنجشنبهها -بی آنکه ذرهای پارو زده باشم- از جلسهی پرملات تدبر در آینهی جادو دوان دوان خودم را به هیأت باصفای بچههای جهادی میرسانم که فصل به فصل در تاریخ ائمه جلو برویم.
حکمتِ بستنِ درِ مصاحبتِ بیشتر با یاران قدیم و رحمتِ گشودنِ درِ ارتباط با دوستانِ جدید را در این فقره به روشنی میبینم.
* از مولوی است:
ای طمع در بسته در یک جای سخت
کآیدم میوه از آن عالیدرخت
آن طمع زان جا نخواهد شد وفا
بل ز جای دیگر آید آن عطا
سخنرانی دانش آموزی امروز را دو بخش کردم. در ابتدا به معنا و جایگاه «تولی» و «تبری» در فروع دین پرداختم و در ادامه در تبیین صفت «شیطان بزرگ» برای آمریکا -که نفرت از او یکی از مصادیق «تبری» است- به ذکر یک به یک گناهان کبیره (دزدی، قتل، فحشا، قمار، شراب، کفر و غفلت) و نقش امپراتوری فرهنگی آمریکا در پیادهسازی و گسترش این گناهان در جهان پرداختم.
از دوستانی که برای ایدهیابی با من همراهی کردند ممنونم.
۶ تا ۸ : رانندگی قم - تهران
۹ تا ۱۱: سخنرانی در جلسهی اولیا با موضوع رسانه
۱۱ تا ۱۲:۳۰ : کلاس نویسندگی
۱۳ تا ۱۴ : برنامهریزی کلاس کتابخوانی
۱۴ تا ۱۵: مشاوره ی نمایش دانش آموزی
۱۵ تا ۱۶: گفتگوی دوستانهی مهم
۱۶ تا ۱۶:۳۰ : رانندگی
۱۶:۳۰ تا ۱۷:۳۰: سخنرانی در جلسه دانش آموزی با موضوع تاریخ
۱۸:۳۰ تا ۲۱:۳۰ رانندگی تهران - قم
جلسهی آخر کلاس رسانهشناسی کانون. توی گرمای طاقت فرسا، چهار و نیم بعدازظهر خودم را میرسانم مسجد. در اصلی مسجد، بر خلاف روزهای قبل، در این ساعت باز است. وسط خیابان جلوی مسجد، هر نیم متر یک پرچم ایران کاشتهاند. صدای مداحی خیابان را پر کردهاست. شهید آوردهاند. امشب که کلاس ما تمام میشود، مردم محله میآیند به مسجد تا بعد از سی و سه سال با شهیدشان وداع کنند. من هم سی و سه سالهام. جلسهی آخر کلاس است.
برای اولین بار در تاریخ یک دهه معلمی یه نفر تونست توی درس و امتحان من نمرهی زیر ده بگیره!
امتحان تاریخ پایان ترم گرفتم از پرسشهای نمونهی آخر درسها، دانش آموز نمرهش شده ۵.۷۵ . رفتیم با مسئول آموزش مدرسه نشستیم پای سیستم حساب کردیم که اگر ۸ بشود واحد را پاس کرده. (جمع نمره مستمر و پایانی اول و دوم با ضریب فلان حداقل باید بشود صد!)
مسخرهترین قسمتش این بود که باید میگشتم از بین جوابهای خالی و غلط دو نمره ارفاق میکردم.
نشستهام روبروی مدیر پرسابقهترین، مجهزترین و بهترین دبیرستان غیردولتی شهر. میخواهد برایش تاریخ دوم علوم انسانی بگویم.
با تعجب میپرسم: «به خاطر درخواست اولیا تصمیم گرفتید امسال دانش آموز علوم انسانی هم جذب کنید؟»
به شکل غیرمنتظرهای ابروها را در هم میکشد و مصمم میگوید: «نه... نه... من اگر بخواهم سه تا کلاس را هم ریاضی پر میکنم: هر کلاس سی نفر. متقاضی زیاد داریم. اما به خاطر فرمایش رهبری که علوم انسانی مظلوم افتاده و به داد علوم انسانی برسید احساس وظیفه میکنم که یک کلاس را علوم انسانی بگیرم. میدانم چون سال اول است پانزده نفر هم نمیشوند. اما مهم نیست. به شما قول میدهم که دانش آموز ضعیف نگیرم.»
دستش را ببوسم؟
قصد نداشتم درس بیست و پنجم را بدهم. هر چند که برخلاف سالهای قبل وقت کافی برای تمام کردم همهی درسها را داشتیم؛ اما احساسم از فضای کلاس این بود که درس بیست و پنجم برای این بچهها خیلی شعاری است و پس خواهند زد. خودم را آماده کرده بودم که بروم سر بیست و شش و بیداری اسلامی را شروع کنم. اما...
کلاس مثل هفتههای قبل با خروج داوطلبانه سه چهار نفر از تهنشینان شروع شد و -به نحوی که خودم هم نمیدانم چطور شد- با اقبال و همراهی بچهها مرور کامل و جامعی بر دستاوردهای انقلاب اسلامی داشتیم. شواهد و قرائن تحقق سه شعار «استقلال»، «آزادی» و «جمهوری اسلامی» را با کمک بچهها پیدا کردیم و دهها شبههی مقدّر و غیره را پاسخ گفتیم.
زنگ که خورد بچهها با خوشحالی و خنده، از من تشکر کردند و از کلاس بیرون رفتند.
گیج مانده بودم توی کلاس خالی. من چهکار کرده بودم؟ من چهکاره بودم؟
شش جلسه نشست برگزار کردیم در دو روز. جمعاً بیش از ده ساعت سخنرانی توسط چهار نفر. به طور متوسط ۲۸ نفر در نشستها شرکت داشتند.
حالا وقت بازخوردگیری است.
کی چی فهمید؟ دستها بالا!
با اصرار مدیر محترم و با اکراه، بعد از نماز ظهر، برای بچههای مدرسه درباره تاریخ شفاهی و تاریخنگاری شفاهی انقلاب صحبت کردم و یک مکالمهی تلفنی قدیمی را پخش کردم که امروز به عنوان سندی زنده در بررسی روند پیروزی انقلاب به کار میآید.
موضوع جلسه بیش از حد انتظارم مورد توجه بچهها و معلمهای مدرسه قرار گرفت.
گاهی باید تحلیل کرد که چرا چیزی که برای شما بدیهی و پیش پا افتاده است برای دیگران این همه جذاب است؟ مگر ما در یک عالم زندگی نمی کنیم؟
وقتی هجده سال پیش، یک ظهر گرم تابستان، قرار شد با پیرمرد خاکهای کتابهای کتابخانهی دبیرستان را بتکانیم و دوازده هزار جلد کتاب را چهار طبقه پایین ببریم، باید فکرش را میکردم که یک عصر سرد زمستانی قرار خواهد شد که در این آمفیتئاتر سیصد نفری برای اینهمه پدر و مادر، تحت نظر پیرمرد، یک ساعت و بیست دقیقه سخنرانی کنم؟
آقای مهندس: هشت صبح: جلسه با رییس بزرگ درباره ساختار جدید معاونت و اصلاحات ضروری در فرایندها
آقای معلم: یک بعدازظهر: کلاس تاریخ و مروری بر وقایع دهه بیست، جنگ سرد و جبهه ملی
آقای راننده: چهار عصر: رانندگی در جاده قم - تهران
آقای کارشناس: بعد از غروب: سخنرانی برای والدین درباره مهارت های زندگی در دنیای دیجیتال
#ابوالمشاغل
هفتهی پر کاری بود:
یک مقالهی ۹ صفحهای دربارهی «معلمی در پاتوق سایبری»نوشتم.
تحلیل و ارزیابی ۳۰ قسمت یک برنامهی رادیویی تاریخی را در ۲۰ صفحه تدوین کردم.
قسمت سوم سخنرانی دانش آموزی با موضوع «آزادی و بندگی در اینترنت» را سامان دادم و اجرا کردم.
یک جلسهی سخنرانی برای اولیا درباره ی «رسانه های اجتماعی تلفن همراه» داشتم که کار جدیدی بود و خیلی وقت گرفت.
اردوی یک روزه تهران قدیم هم برگزار کردم که بازدیدی از حرم سیدالکریم بود و ارگ تهران.
کلاْ بوی سیب و خانواده و حلقه و رانندگی در جاده تهران-قم هم در جریان است.
*
چقدر وقت تلف میکنم.