درد کمر و ضرورت استراحت در منزل، جلسههای دو نفره در پارک و مسجد و غیره را به صبحانهی سه نفره در خانه تغییر مسیر داد. جلسهای که به درخواست من تشکیل شد و برخلاف ضوابط سفت و سخت خودم، در آن بسیار پارو زدم و دیگران را به پارو زدن ترغیب کردم. طبیعی است جلسهای که با درد شروع بشود، با درد هم تمام میشود. * بعدازظهر هم که بهتر بودم رفتم تا سمیه و سه ساعت دربارهی تاریخ مقدس فلسطین حرف زدیم. حالا این طور به نظرم میرسد که در -خ- سمیه درباره -سرزمین- فلسطین حرف زدن بهتر از در -میدان- فلسطین درباره -نامهای برای دخترم- سمیه حرف زدن است! *
بسیار میپسندم که در دوستیمان، رابطهمان، بینمان، کتابی وجود داشته باشد. اما بیکتابی از بیکتابی بهتر است. * علامهی طباطبایی بعد از شهادت استاد مطهری دربارهی ایشان جملاتی به این مضمون میفرمایند:
«...بنده -وقتی ایشان به درسم میآمدند- حالت رقص پیدا میکردم -از شوق و شعف-؛ به جهت اینکه آدم میداند هر چه بگوید به هدر نمیرود...»
من: وسط ترافیک چمران همت این رادیوی گمنام چیزی پخش میکند که مرا به آن سالهای دور میبرد چیزی از تو چیزی از آن چیزی که در میان ما بود و حالا مدتهاست گم کردیمش . کاش پیداش کنیم کاش آن اتفاق خوب بیفتد . محمدم : کاش آن روزهای خوب برسد
تو: برای ما برای این همه تنهایی ای کاش خدا کاری کند.
در این سه ماهی که اینجا را رها کرده بودم به اندازهی سه ماه یادداشت ننوشته دارم. خب از اول هم قرار نبود که در سه ماه به اندازهی بیش از سه ماه یادداشت ننوشته داشته باشم و این قرار همچنان برقرار است! * خلاصهی چیزهایی که باید مینوشتم و ننوشتم در برچسبهای همین مطلب گذاشتهام که صرفاً در تاریخ ثبت شده باشد. مهمترینشان مطمئنا مشهدالرضا (ع) است و کوه. * این سه ماه را به خودم فرصت دادم که کارهای جدیتری بکنم -که نکردم- و به مخاطب خاص فرصت دادم که آشیانهی دیگری پیدا کند -که نکرد- حالا برگشتهام سر همان زمین، بیتراکتور! * یک لحظهای میشود که بالاخره خجالت را کنار میگذاری و برایش نامه مینویسی. وبلاگ نقطهی شروع است؛ نه پایان.
«اوبر» گرفتم از «معبد تیان هو» به «سوریا کی ال سی سی» و سه تا آدم موجه و محترم را با خودم کشاندم تا طبقهی پنجم این بازار مکارهی بی سر و ته که برویم سینما. خیلی دنبال تجربهی سینما در جایی بیرون از ایران بودم. من حیث لایحتسب بلیط «جنگ ستارگان: آخرین جدای» نصیبمان شد به قیمت حدوداً چهل هزار تومان در یک سالن خاص که کلاً بیست و چهار نفر ظرفیت داشت و فقط به تعداد زوج میتوانستی بلیط بخری! دو ساعت و نیم روی تختصندلیهای سالن لم دادیم و رفتیم به دنیای بی انتهای توهمات بشری و یک دور تاریخ معجزات انبیای الهی از کشتی نجات نوح علیهالسلام و سخن گفتن موسی علیهالسلام با آتش در دل کوه و بیرون آمدن ابراهیم علیهالسلام از آتش و ذبح فرزند و طیالارض و منجی موعود و غیره و ذلک را به روایت لوکاسفیلم و برادر متعهد و ارزشی جی جی آبرامز تماشا کردیم. به راستی که سینما چیزی جز «داستان» و «شخصیت» نیست.
+ افتاده را لگد نمیزنند؛ مخصوصاً که عزیزت باشد. ++ خشت خام و آینه و جوان بخورد توی سر پیری که نتواند برای عزیزش کاری بکند. +++ اثر پروانهایِ نوشتن یک مطلب در وبلاگ، یک پیامک است و یک دیدار و مطلبی دیگر در یک وبلاگ. همین قدر هم غنیمت است.
خروسخوان صبح پنجشنبه -که دیروز باشد- صبحانهی کاری رفتهام فلسطین و ظهر نشده رسیدهام بنگاه و تتمهی پول رهن را دادهام و ناهار خورده و نخورده، سبد خالی و کیسه و روزنامه و گونی و غیره و ذلک را جمع کرده و تنها زدهام به جاده و قبل از قم، یهشت معصومه (س) و دایی و مدافعان حرم و بعدش خود حرم. توی حرم زمان میایستد. پنج رسیدهام یا شش؟ زیارتی و نمازی و علامه سقلمه میزند که «کاف ها یا عین صاد» و «صاد» را میکشد و بیطاقت میشوم... از هفت تا یک نیمهشب جمع کردن تخت و کمد و یخچال و تتمه آشپزخانه و طناب پیچی و محکم کاری و اخوی هم میآید چند ساعتی به کمک و آخرین نماز چهار رکعتی قم که نماز عشای این شب جمعه باشد -بعد از نماز و واعدنا- خیس عرق و بیرمق میخوانم و انگار کن که اصلاً نه خانی آمده و نه خانی رفته؛ هفت سال توطن در شهر مقدس دود میشود و میرود به آسمان. آخر نماز که میشود رگبار بیوقتی میگیرد که خیلی زود تمام میشود. اما بوی خاک نمخورده همهجا میپیچد. قبل از خواب هفده تا جعبهی موزی کتاب را با آسانسور یواشکی میبرم توی انباری پایین که باشد تا روز مبادا. اکبرآقای راننده گفته شش و نیم صبح میآید و نماز صبح را که میخوانم آرزو میکنم کاش کمی دیرتر بیاید که کمی بخوابم. از هفت و نیم تا نه و نیم بار زدن کامیون طول میکشد. حساب کارگرها را که میرسم، به اندازهی یک پراید خردهریز مانده که جمع میکنم و خانهی خالی را جارو میزنم و چهار قلی میخوانم و آب و برق و گاز و پنجره و در را میبندم و ای خانه با تو وداع میکنم؛ با همهی خوشیها و ناخوشیهایت؛ با همهی زحمتها و رحمتهایت؛ با همهی گرمیها و سردیهایت. به گمانم مرگ هم همینقدر سوزناک باشد. معلوم است که بیطاقت شدهام. چیزی هم از صبح نخوردهام. هماهنگی بارنامه و بیمهی کامیون و کارگران تهران و به نظرم میرسد که حالا که کمی وقت دارم به ماشین برسم و توقفی کوتاه برای تعویض روغن و فیلتر و غیره و ذلک و دوازده ظهر جمعه هفتم ذیحجه از قم میزنم بیرون. انگار کن که ایام تشریق است و از مکه زدهام بیرون به صحرای عرفات. هفت سال آزگار خوشی و ناخوشی را چهل و پنج کیلومتر گریه میکنم در بیابان قم تهران تا نماز ظهر و پمپ گاز که دل بکنم و رها کنم آنچه بود و آنچه شد و آنچه گذشت را. دو گذشته که میرسم تهران پیش بچهها و ناهاری میخورم به عوض صبحانه و ده دقیقه کمرم را زمین میگذارم که سه اکبرآقا میرسد آزادگان و دوباره من بدو آهو بدو. محمدم را زحمت دادهام که بیاید پای بار و چه خوب شد که آمد و بالاخره چهار و نیم قیف و قیر جور میشود و رانندهی ترک قمی و کارگر ترک تهرانی دست به دست هم میدهند و تا شش و نیم کار را تمام میکنند. عصر یک جمعهی دلگیر، من و محمدم، پاهایمان را دراز کردهایم در اتاق خالی و بیخبر از دل هم، آب خنک و بیسکوییت میخوریم و به ریش روزگار میخندیم. * رضا تفنگچی -که حالا شده رضا خوشنویس- بعد از سی سال از مشهد برگشته تهران؛ روی بالکن گراند هتل ایستاده و با حسرت و افتخار به شهر خودش نگاه میکند: -:«تهران! من آمدم: سیسال دیرتر، سیسال پیرتر» ...
سید حال خوشی نداشت هفتهی پیش. آب و روغنش قاطی شده بود اساسی. همین چند دقیقهای که امروز دیدمش و سرحال بود و ادای پیرمردهای فرزانه را برایش درآوردم و نصیحتش کردم که دنیا دو روز است و ارزش جدی گرفتن ندارد و اینها و کمی خندید، دلم خوش شد که مثلاً کار مفیدی کردهام برایش. خدا به همهی معلمها عمر و توان مضاعف بدهد. * این قرارهای عصر و غروب پنجشنبهها حال و هوای وبلاگی خوبی دارد. آنقدر که آدم حرفهای دبلیو هم زیاد میزند: در یک ملاقات کوتاه روی صندلی دوم و یا گفتگویی پرنشاط در امامزادهای محترم با رفقایی که حالشان خوب است و مسیرشان را پیدا کردهاند. الحمدلله. همین دبلیوهاست که ما را زنده نگه داشته است.
به همین مناسبت از چند برچسب جدید در صاد رونمایی میکنم: محمدم، سید و حبیب.
از نمایشگاه کتاب پارسال خریده بودم و آن روزی که قصد کردم بخوانم فهمیدم که صفحهبندی کتاب مشکل جدی دارد و مثلاً از ۸۵ تا ۱۱۲ را سه بار دارد و به همین تناسب بخشهایی را ندارد. منتظر فرصت بودم که بروم و عوضش کنم که نشد تا ماه رمضان امسال که مهدی الف زحمتش را کشید و بالاخره دیشب و امشب -با دو سال تأخیر- در دو نشست دو ساعته -همزمان با تماشای تلویزیون و بازی بچهها و ...- تمامش کردم. کتاب بامزه و کمعمقی است و البته خواندنش برای آشنایی با کلیات موضوع افغانستان ضروری است. نقد خوبی استاد محمدکاظم کاظمی دربارهی این کتاب نوشته که به نظرم بعد از خواندن کتاب حتماً ببینید.
یک ربع به چهار صبح، علی را از چهارباغ سوار میکنم و قبل از اذان، نمازخانهی جمشیدیه هستیم. آقا مهدی و برادر اکبر هم میرسند و بعد از نماز، در انتظار مهدی الف هستیم که بیاید و راه بیفتیم. مادر گروه هم غیبت ناموجه دارد. با اینحال ما کار خودمان را میکنیم. هفت دقیقه دیرتر از هفتهی پیش حرکت میکنیم و در نهایت هفت دقیقه دیرتر از هفتهی پیش بر میگردیم خانه. معلوم است که فشار از هفتهی پیش کمتر شده و نفسها چاقتر است. البته بدخوابی شب گذشته کمی بیحوصلهام کرده. انشاءالله که بتوانیم این برنامه را تا آخر تابستان پیوسته و متنوع ادامه بدهیم. تنبلی نکنید و بزنید به کوه. خلقتان عوض میشود.
امشب برای هفتمین سال پیاپی توفیق پذیرایی از زائران کریمه اهل بیت علیهمالسلام را در واحد قم و حومه پیدا کردم. هفتساله شدن این رسم به معنی قیمتی شدن این رفاقتهاست.
به همین مناسبت از برچسب #واحد قم + حومه رونمایی میکنم. چه خاطرات جالبی در مرور نوشتههای این موضوع زنده میشود.
امروز صبح علی الطلوع بعد از یک سال و پنج ماه توفیق زیارت قبلهی تهران، حرم نورانی عبدالعظیم حسنی و حمزه بن موسی الکاظم علیهم السلام به اتفاق جمع صمیمی دوستان نصیبم شد. ساعتی بعد از غروب هم دوباره به اتفاق خانواده راهی شهر ری شدیم و بچهها را برای اولین بار به زیارت این حرم بردیم و تا پاسی از شب مجاور مقام شاه عبدالعظیم بودیم.
در این طلبیدن دوقلو در آخرین روز ماه رجب حتماً حکمتی هست.