صاد

ص والقرآن ذی الذکر
صاد

یا بکُش؛
یا دانه دِه؛
یا از قفس آزاد کن.
.
.
.

صاد گرد
سر رسید موضوعی
سر رسید ماهانه

عضو باشگاه وبلاگ نویسان رازدل

اگر مجنون دل شوریده‌ای داشت
دل لیلی از او شوریده تر بود

۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «آقا وحید» ثبت شده است

در این سه ماهی که این‌جا را رها کرده بودم به اندازه‌ی سه ماه یادداشت ننوشته دارم.
خب از اول هم قرار نبود که در سه ماه به اندازه‌ی بیش از سه ماه یادداشت ننوشته داشته باشم و این قرار همچنان برقرار است!
*
خلاصه‌ی چیزهایی که باید می‌نوشتم و ننوشتم در برچسب‌های همین مطلب گذاشته‌ام که صرفاً در تاریخ ثبت شده باشد. مهم‌ترینشان مطمئنا مشهد‌الرضا (ع) است و کوه.
*
این سه ماه را به خودم فرصت دادم که کارهای جدی‌تری بکنم -که نکردم-
و به مخاطب خاص فرصت دادم که آشیانه‌ی دیگری پیدا کند -که نکرد-
حالا برگشته‌ام سر همان زمین، بی‌تراکتور!
*
یک لحظه‌ای می‌شود که بالاخره خجالت را کنار می‌گذاری و برایش نامه می‌نویسی.
وبلاگ نقطه‌ی شروع است؛ نه پایان.

# آقا سعید

# آقا وحید

# آقازاده

# حمید

# صاد

# محمدم

# مشهدالرضا

# میم.پنهان

# پسردایی

# کوه

  • :: بداهه

از صبح رفته‌ام مدرسه: گفته‌ام، شنیده‌ام، خندیده‌ام، گریسته‌ام.
کلاس‌های مختلف: خداحافظی و حلالیت طلبیدن بچه‌ها و همکاران، جای خالی خیلی‌ها که زودتر رفته‌اند.
بعدازظهر، گرد و خاک در نشست دوستانه‌ی آوینی‌خوانی
و آن پیامکی که بعدش برای حسین فرستادم...
نماز مغرب در منزل خانواده‌ای شهیدپرور
و سخنرانی عجیب بعد از نماز،
و بغضی که از مظلومیت امیرالمؤمنین در گلوها گیر می‌کند،
و آش رشته‌ی معنادار بعد از آن؛
و تازه ساعت هفت شب رسیده‌ام توی پارک، سر قرار اصلی:
توی سرما دو ساعت گپ برادرانه؛ شیرین و شاد؛ و تحقیقات تلفنی برای امر خیر با همکاری بچه‌های بالا.

و ماه کاملِ نیمه‌ی صفر از آن بالا به ما نگاه می‌کند.

# آقا وحید

# سین

# ققنوس

# مدرسه

# پنجشنبه‌ها

  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۵ آذر ۱۳۹۴
  • :: بداهه

دو سال پیش را به یاد می‌آورم که آرزو داشتم در یک حلقه‌ی دانشجویی «سیر مطالعاتی آثار آوینی» راه بیندازم و در یک جمع دانش‌آموزی به بهانه‌ی دورخوانی کتاب «انسان دویست و پنجاه ساله» یک دور تاریخ تشیع بگویم. حتی یادم هست که برنامه‌ریزی مقدماتی کار را پیش خودم کرده بودم. اما خب مثل همیشه* العبد یدبر و الله یقدر. نشد که نشد.

این پنج‌شنبه‌ها -بی آن‌که ذره‌ای پارو زده باشم- از جلسه‌ی پرملات تدبر در آینه‌ی جادو دوان دوان خودم را به هیأت باصفای بچه‌های جهادی می‌رسانم که فصل به فصل در تاریخ ائمه جلو برویم.
حکمتِ بستنِ درِ مصاحبتِ بیشتر با یاران قدیم و رحمتِ گشودنِ درِ ارتباط با دوستانِ جدید را در این فقره به روشنی می‌بینم.


* از مولوی است:

ای طمع در بسته در یک جای سخت
کآیدم میوه از آن عالی‌درخت

آن طمع زان جا نخواهد شد وفا
بل ز جای دیگر آید آن عطا

# آقا وحید

# آوینی

# تاریخ

# توکل

# ققنوس

# مولوی

# پنجشنبه‌ها

# کلاس

  • ۱ نظر
  • پنجشنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۴
  • :: بداهه

بیش از یکسال است که در حال مهیا کردن شرایط برای مهاجرت به قم است. بارها آمده و رفته؛ شرایط را سنجیده؛ گزینه‌های کار و زندگی را بررسی کرده و امروز بالاخره کنده و آمده.
شیرینی هراسناکی دارد هجرت. آدم خودش را مستقیماً در بغل خدا حس می‌کند؛ مثل نوزادی در آغوش مادر.

امروز رفتم برای کمک پای کامیون -الکی مثلاً من زورم زیاد است- کاری از دستم بر نیامد. اما مثل شرکت در مراسم بدرقه و استقبال زایران مکه و کربلا دلپذیر بود.

# آقا وحید

# قم

# هجرت

  • ۱ نظر
  • سه شنبه ۶ مرداد ۱۳۹۴
  • :: بداهه

چند تا از کارتن‌موزی‌هایی که بعد از اسباب‌کشی اخوی از قم به تهران آورده بودم توی ماشین مانده بود و هنوز در مکان مناسب تخلیه نکرده‌بودم. بعد از مراسم شب قدر بیست و سوم در مسجد دانشگاه «آقا وحید» را دیدم؛ بی‌برنامه و بی‌مقدمه تعارف زدم که اگر کارتن برای مهاجرت آتی به قم کم دارد، فی‌الحال موجود است...
خلاصه در نیمه‌های شب قدر، کارتن‌هایی که به تازگی برای پنجمین بار از جاده‌ی قم برگشته بودند رفتند تا خود را برای سفری دیگر آماده کنند.
آدم سرگذشت این کارتن‌های مقوایی را که می‌بیند از زندگی انگلی خودش بدش می‌آید.

# آقا وحید

  • :: بداهه

«آقا وحید» و «آقا جلال» -از معدود برادران بزرگ‌تری که دارم- در روزی که از خدا معجزه‌ای طلب کردم تا به شب برسانم -همین امروز- بی‌هماهنگی، بی‌خبر، بی‌اطلاع قبلی، جدا جدا، از تهران به قم آمدند و به سراغم آمدند و روزم را به شب رساندند.
«معجزه‌ای شدن»، چیزی شبیه «تریاکی شدن» است. آدم را وابسته‌ی خودش می‌کند. به شدت.

پ.ن:
قَالَ آیَتُکَ أَلَّا تُکَلِّمَ النَّاسَ ثَلَاثَ لَیَالٍ سَوِیًّا

# آقا وحید

# قم

  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۲۳ ارديبهشت ۱۳۹۴
  • :: بداهه

به همان سادگی و راحتی که یکی تعارف زد و من هم پذیرفتم و شد آن‌چه شد و مقیم قم شدم؛ من هم به یکی از دوستان بزرگ و بزرگوار تعارف زدم و کم‌کم دارد می‌شود که بشود آن‌چه خواهد شد.

امروز از این طرف به آن طرف شهر به دنبال شغل و مسکن و مدرسه‌ی بچه‌هایش دوید و دویدم؛ و دیدم که به چه آسانی درهای بسته در مقابلش باز می‌شود و من هم به همراه او -به لطف همراهی او- از‌ آن درهای بسته عبور می‌کنم.

خدایتان نصیب گرداند.

# آقا وحید

# قم

# هجرت

  • ۲ نظر
  • يكشنبه ۱۱ خرداد ۱۳۹۳
  • :: بداهه
شاید دقت نکرده باشی. اما تعمد داشته‌ام که در همه‌ی این سال‌ها قرار‌هایمان را وقت نماز، توی مسجد بگذارم. این را باید یک وقتی می‌گفتم بالاخره.
می‌دانی؟
برایم عین الیقین حاصل شده که اگر دست خودم باشد هیچ وقت هیچ جلسه‌ای را نمی‌توانم به جای خوبی برسانم. هر چقدر که جلسه مهم‌تر، افتضاح بزرگ‌تر: حرف‌هایی که نباید بگویم، اطلاعاتی که نباید بدهم، چیزهایی که نباید بشنوم، رفتاری که نباید بروز بدهم و...
وقت نماز و مسجد این فرصت را به من می‌دهد که قبل از جلسه قایق سخن را به امواج دریا بسپارم و سکان حرف را به ناخدا. بعد خدا می‌برد هر جا که خاطرخواه اوست...
این طوری خوش است. خوش بوده است. خوش خواهد بود. ان شاء الله

# آقا وحید

# برادر

# پنجشنبه‌ها

  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۲۸ آذر ۱۳۹۲
  • :: بداهه
  • :: نغز
قرآن کریم
رساله آموزشی
هنر شیعه
گنجور
واژه یاب
ویراست لایو
تلوبیون