ای عشق تو ما را به کجا میکشی ای عشق
پنجشنبه ۵ آذر ۱۳۹۴
از صبح رفتهام مدرسه: گفتهام، شنیدهام، خندیدهام، گریستهام.
کلاسهای مختلف: خداحافظی و حلالیت طلبیدن بچهها و همکاران، جای خالی خیلیها که زودتر رفتهاند.
بعدازظهر، گرد و خاک در نشست دوستانهی آوینیخوانی
و آن پیامکی که بعدش برای حسین فرستادم...
نماز مغرب در منزل خانوادهای شهیدپرور
و سخنرانی عجیب بعد از نماز،
و بغضی که از مظلومیت امیرالمؤمنین در گلوها گیر میکند،
و آش رشتهی معنادار بعد از آن؛
و تازه ساعت هفت شب رسیدهام توی پارک، سر قرار اصلی:
توی سرما دو ساعت گپ برادرانه؛ شیرین و شاد؛ و تحقیقات تلفنی برای امر خیر با همکاری بچههای بالا.
و ماه کاملِ نیمهی صفر از آن بالا به ما نگاه میکند.