با کریمان کارها دشوار نیست
# تولد
# خانواده
- ۰ نظر
- چهارشنبه ۱۴ شهریور ۱۴۰۳
با این خیال از خواب بیدار شدیم که عصری برویم و گزینه «ب» را نهایی کنیم. نزدیک ظهر همان بنگاهی شیرازی که روز اول همدیگر را دیده بودیم زنگ زد و یک مورد را که تابحال نشان نداده بود تعریف کرد و ساعت یک قرار شد برویم و ببینیم. نگفتم که تصمیممان را گرفتهایم و بیخیال شو. با خودم گفتم دیدنش ضرری ندارد:
ساختمان تازهساز؛ نقشه عالی؛ محل بسیار خوب؛ شرایط مالی مطلوب ما و ...
نه اینکه هیچ ایرادی نداشته باشد؛ اما گزینه «د» از هر سه تای قبلی یک سر و گردن بهتر بود.
حوالی غروب قرار گذاشتیم و اذان شام چهل و هشتم را گفته بودند که مبایعهنامه را نوشتیم: گلعذاری ز گلستان جهان ما را بس...
در این دو سه روزه بیش از ۲۰ تا خانه دیدهام؛ هر کدام یک شکل و یک ضعف و یک قوت. سه تا گزینه را نهایی کردم و عصری رفتیم با خانواده دیدیم. انتخاب سختی است:
گزینه الف محل بسیار مناسبی دارد؛ ساختمانی شلوغ و بساز بنداز.
گزینه ب محلی نامناسب؛ ساختمانی خلوت و بسیار خوش ساخت.
گزینه ج محلی مناسب؛ ساختمانی قدیمی و نقشهای معمولی.
مردی اصرار دارد که یکی را همین امشب جلسه بگذارید و قولنامه کنید که دلار فلان است و تعطیلات بیسار و غیره.
شب بیست و هشتم صفر است و دلم به معامله نیست. میگویم بگذار برای فردا که یکی را نهایی کنیم.
ساعت پنج بعد از ظهر زنگ زد که مشتری آمده برای خانه پدری و همین امشب میخواهد قولنامه کند.
همه خاطرات یک هفته گذشته در چند ثانیه از ذهنم عبور میکند: قرار پنجشنبه، اربعین قم، گوسفندچران، ...
غسل میکنم و بعد از نماز مغرب و عشاء دو رکعت نماز استخاره میخوانم و به روح همه خالهپیرزنها درود میفرستم بخاطر خوابدیدنهایشان. دقیقا یکسال و دو هفته است که سند خانه آمده و گذاشتهایم برای فروش و هیچ مشتری نیامده و در همین دو هفته دو تا مشتری پیدا شده.
از هفت شب تا نزدیک نیمه شب در یک دفتر شیک و تهوعآور بنگاهی، خانه پدری را قولنامه میکنیم و شش-هفت تا چک میگیریم و یاعلی.
از بنگاهی تا خانه، پشت فرمان بلند بلند ناله زدم و گریه کردم.
ضرر کردیم که ۵۰۰ م زیر قیمت دادیم و ضرر کردیم که بخاطر شرایط دو درصد کمیسیون (پول زور) دادیم و ضرر کردیم که دو سال این خانه را خالی انداختیم و اجاره ندادیم و ضرر کردیم که در زندگی معلم شدیم و بنگاهی نشدیم که پول مفت ببریم سر سفره زن و بچههایمان و دفتر شیک داشته باشیم با نوکری که تا دوازده شب نسکافه سرو میکند و زیر و رو میکشد و تیغ میزند و جیب میبُرَد.
بخاطر اینها گریه نکردم. حتی لحظهای و کمتر از لحظهای به اینها فکر نکردم. خدایی که در این دو سال و چهار سال و چهل سال به ما روزی داده؛ بقیهاش را هم میدهد و بنگاهی میماند و نسل و دودمان بهفنا و سگباز و جهنمی. گریه کردم چون خانهی پدری را فروختم؛ خانهی عزیز را؛ و حالا هیچ یادگار خاکی از عزیز برایم نمانده است.
هر چند خودش وصیت کرده بود که بفروشید و حتی یک روز هم در این خانه ساکن نشوید؛ ولی این رسمش نبود و این رسمش نیست. مبادا بعد از ما بگویند که مال عزیز را فروختند و خوردند و فراموشش کردند. مبادا.
پدرِ پدرِ پدرِ عزیز، در حوالی آن روستا، زمینی داشته برای چرای دام و کشاورزی دیم در پایهی کوه. این زمین ۱۵۰۰ متری اقلاً ۶۰ سال است که یک گوشه افتاده، نه گوسفندی هست برای چرا و نه همتی برای کشت. از وقتی یادم میآید این زمین موروثی را برای فروش گذاشته بودند و چه خواب و خیالها داشتند که پول آن را چه بکنند و چه نکنند.
حالا مشتری آمده؛ کی؟ همین الان، وسط این شهریور پر حادثه؛ ۵۰۰ متر از زمین زیر ریزش کوه دفن شده؛ مانده ۱۰۰۰ متر از قرار متری یک میلیون تومان؛ مبایعهنامه نوشتهاند و چک کشیده برای عزیز -عزیزی که نیست- ۳۳۳ میلیون تومان سهمالارث پدری که امروز نقد شد به حساب وارثان عزیز.
القصه؛ امروز که فردای اربعین باشد ۱۴۰ میلیون تومان وجه رایج مملکت (برای ثبت در تاریخ: معادل چهار و نیم سکه بهار آزادی امروز) به حسابم آمده که احتمالاً آخرین چیزی است که از آن مردمان و از آن روزگاران در سفره ما قرار خواهد گرفت.
این پول اینقدر زیاد است که میتوانم ۹ ماه اجاره خانهام را یکجا بدهم و یا همه چکهای باقیمانده تا آخر سال مدرسه غیردولتی سه تا بچه دبستانی را پاس کنم. و البته این پول آن قدر کم است که یقیناَ چیزی از آن به ۱۴۰۴ نخواهد رسید.
زندگی مردمان روستایی و کوهستانی همینقدر غنی و همینقدر فقیر است. به قدر یک پاییز و زمستان یا کمی بیشتر و کمتر.
فردا اربعین است و امروز شنبهی بینالتعطیلین. صبح پسرها را بردهام دندانپزشکی و تا ظهر سه تومان خرجشان میشود. عصری با مرتضی میرویم قم؛ پدر پسری. پنجشنبه قرار بود برویم که خورد به جلسه فروش خانه پدری که آخر هم لغو شد؛ از اینجا مانده و از آنجا رانده.
فردا صبح، که صبح اربعین باشد، بعد از نماز تنهایی میزنم به حرم؛ تنها زمان خلوتی امروز؛ و یک جایی توی رؤیای این هفتهها یادم آمده که شاید مشکل کار از آن دو تا بچه سید نامحترم است که کلاهمان با هم توی هم رفت و ظلم کردند و حلالشان نکردم. بالاخره بچه سیدند و پارتی دارند. بعد از نماز زیارت حلالشان کردم و سپردم به خانم که خودش بقیهش را مثل همیشه ردیف کند.
شاگردها، مهندسها، کارگرها، روز تعطیل میآمدند خانه یا تلفن میزدند و بابا ساعتها وقت میگذاشت و چیزهایی که توی کلاس و کارگاه و کارخانه نفهمیده بودند یا درمانده بودند و خرابکاری کرده بودند توضیح میداد و تصحیح میکرد و راه میانداخت.
عزیز مدام ناراضی بود از این جلسات مفتکی و کلاسهای خانگی و تلفنهای بیجیره و مواجب. میگفت این مرد یک عمر بیگاری کرده و حالا هیچ دست بر نمیدارد.
خدا بیامرز این اواخر همین ولچرخیها و مفتگوییها را از پسرش هم میدید و حرص میخورد.
*
اینها برای ما که دنیا نداشت.
نیت کردهام از این به بعد ثواب همهش برسد به روح عزیز؛
بلکه جبران آن همه لباس شستن و خانه جارو کردن و مهمانداری را بکند؛
که نمیکند.
فروش خانهی پدری
و
عبور هر روزه از کوچههای چهارسالگی
سپهر و تکبیری و جهانی
خانهی رضا و محسن و حامد، محمد و ابوذر، فائز و نیما و مهرداد
دبستان و قنادی و روزنامهفروشی
خیاط پیر و بقال جوان
زوال معنای زندگی در مسیریاب موبایلی
این شکنجهی چهلسالگی
دیشب مراسم چهلم عزیز منزل خاله جان
امروز مهمانی نورسیده دختردایی جان
فردا پاگشای عروس عمو جان
پسفردا ختم مادربزرگ باجناق
...
و هنوز
نان گندم خوب است
و هنوز
آب میریزد پایین
اسبها مینوشند.
پنجشنبهی آخر است.
شام را از جای دیگری فرستادهاند: ماکارونی درازی که بر خلاف معمول، اندکی هم تندی دارد؛ و تهدیگ سیبزمینی.
*
خانهای که همه اثاثیهاش روی هم تلنبار شده: انباری را تکاندهایم، آشپزخانه را، اتاقها و کمدها را؛ حتی حمام را.
*
دقیقه آخر که خداحافظی میکنم -از قضا- تلویزیون «هزاردستان» پخش میکند.
«غلامعمه» قمه را تا دسته در سینهی «مفتش شش انگشتی» فرو کرده -سی سال است همین کار را میکند- ، حسن خشتک آواز خراباتی میخواند، «خان مظفر» میخندد و «رضا خوشنویس» فریاد میزند.
چند زنم روز و شب بی تو به گلزار زار / کز تو به پایم خلید ای گل بی خار، خار
جور تو را میزند سبزه و اشجار جار / چیست تو را گرد من یار ستمکار، کار
*
این همه اسباب کشیدم. هیچکدام این همه درد نداشت.
فردا جمعهی آخر است.
پایین پای بلندترین کوه دوینا؛
زیر سایهی بزرگترین درخت دوینا؛
در کنار مهربانترین آدمهای دوینا؛
نشستیم
و هندوانه خوردیم.
بعدازظهر هفدهم اردیبهشت ماه -که همان روز جهانی آدمیزاد باشد-
دو ساعت مانده به افطار اولین روز ماه مبارک رمضان -که امسال یک روز دیرتر رسید-
هفت تا مرد ماشینحساب به دست
امضا کردند و چک کشیدند و دست دادند
که بکوبند و بسازند و بفروشند
*
کسی اما امروز
حال خراب من و عزیز را
سر سفرهی افطار
ندید
*
در سوگ خانهی پدری
همین بس که
-به حساب عقل ظاهربین-
چارهای جز ویرانیاش نیست
*
من هشتمین آن هفت نفر بودم.
امروز را کلاً مرخصی گرفتم که بابا را ساعت ده ببرم دکتر. نه و نیم رسیدیم و اسم نوشتیم توی نوبت. گفتند که دکتر یازده میآید. بیمارستان شلوغ بود و هوا مطلوب. زدیم بیرون. یک ساعت و نیم کنارهی ولیعصر را از توانیر تا پلهی چندم پیاده رفتیم و برگشتیم. آن وسط هم توی یک پارک کوچک نشستیم و نفس تازه کردیم.
چقدر حرف زدیم؛ و چقدر خوب بود.
*
شب به مصطفی میگویم: «امروز با بابام رفتم پارک»
به خیالش فقط خودش میتواند با «باباش» برود پارک. میخندد. خنده هم دارد.
دمدمای غروب، بچهها را میزنیم زیر بغل و با یک قابلمه آش میکشیم تا کوهپایههای ولنجک و ولو میشویم جلوی کهف و خانوادگی شام میخوریم و ماه شب چهارده را تماشا میکنیم و نماز آیاتِ طولانیترین خسوف قرن را به جماعت میخوانیم و تلسکوپ هم بالاخره میرسد و کمی میخندیم و بر میگردیم.
از همین برنامههای سهل ممتنعی که برای زنده ماندن در این شهر وحشی به آن نیاز داری که فرمود: وَاجْعَلُوا بُیُوتَکُمْ قِبْلَةً وَأَقِیمُوا الصَّلَاةَ