*
*
# جاده
# خانواده
# شهید
# مسعود
- ۰ نظر
- شنبه ۵ اسفند ۱۴۰۲
شاگردها، مهندسها، کارگرها، روز تعطیل میآمدند خانه یا تلفن میزدند و بابا ساعتها وقت میگذاشت و چیزهایی که توی کلاس و کارگاه و کارخانه نفهمیده بودند یا درمانده بودند و خرابکاری کرده بودند توضیح میداد و تصحیح میکرد و راه میانداخت.
عزیز مدام ناراضی بود از این جلسات مفتکی و کلاسهای خانگی و تلفنهای بیجیره و مواجب. میگفت این مرد یک عمر بیگاری کرده و حالا هیچ دست بر نمیدارد.
خدا بیامرز این اواخر همین ولچرخیها و مفتگوییها را از پسرش هم میدید و حرص میخورد.
*
اینها برای ما که دنیا نداشت.
نیت کردهام از این به بعد ثواب همهش برسد به روح عزیز؛
بلکه جبران آن همه لباس شستن و خانه جارو کردن و مهمانداری را بکند؛
که نمیکند.
فروش خانهی پدری
و
عبور هر روزه از کوچههای چهارسالگی
سپهر و تکبیری و جهانی
خانهی رضا و محسن و حامد، محمد و ابوذر، فائز و نیما و مهرداد
دبستان و قنادی و روزنامهفروشی
خیاط پیر و بقال جوان
زوال معنای زندگی در مسیریاب موبایلی
این شکنجهی چهلسالگی
دیشب مراسم چهلم عزیز منزل خاله جان
امروز مهمانی نورسیده دختردایی جان
فردا پاگشای عروس عمو جان
پسفردا ختم مادربزرگ باجناق
...
و هنوز
نان گندم خوب است
و هنوز
آب میریزد پایین
اسبها مینوشند.
پنجشنبهی آخر است.
شام را از جای دیگری فرستادهاند: ماکارونی درازی که بر خلاف معمول، اندکی هم تندی دارد؛ و تهدیگ سیبزمینی.
*
خانهای که همه اثاثیهاش روی هم تلنبار شده: انباری را تکاندهایم، آشپزخانه را، اتاقها و کمدها را؛ حتی حمام را.
*
دقیقه آخر که خداحافظی میکنم -از قضا- تلویزیون «هزاردستان» پخش میکند.
«غلامعمه» قمه را تا دسته در سینهی «مفتش شش انگشتی» فرو کرده -سی سال است همین کار را میکند- ، حسن خشتک آواز خراباتی میخواند، «خان مظفر» میخندد و «رضا خوشنویس» فریاد میزند.
چند زنم روز و شب بی تو به گلزار زار / کز تو به پایم خلید ای گل بی خار، خار
جور تو را میزند سبزه و اشجار جار / چیست تو را گرد من یار ستمکار، کار
*
این همه اسباب کشیدم. هیچکدام این همه درد نداشت.
فردا جمعهی آخر است.
پایین پای بلندترین کوه دوینا؛
زیر سایهی بزرگترین درخت دوینا؛
در کنار مهربانترین آدمهای دوینا؛
نشستیم
و هندوانه خوردیم.
بعدازظهر هفدهم اردیبهشت ماه -که همان روز جهانی آدمیزاد باشد-
دو ساعت مانده به افطار اولین روز ماه مبارک رمضان -که امسال یک روز دیرتر رسید-
هفت تا مرد ماشینحساب به دست
امضا کردند و چک کشیدند و دست دادند
که بکوبند و بسازند و بفروشند
*
کسی اما امروز
حال خراب من و عزیز را
سر سفرهی افطار
ندید
*
در سوگ خانهی پدری
همین بس که
-به حساب عقل ظاهربین-
چارهای جز ویرانیاش نیست
*
من هشتمین آن هفت نفر بودم.
امروز را کلاً مرخصی گرفتم که بابا را ساعت ده ببرم دکتر. نه و نیم رسیدیم و اسم نوشتیم توی نوبت. گفتند که دکتر یازده میآید. بیمارستان شلوغ بود و هوا مطلوب. زدیم بیرون. یک ساعت و نیم کنارهی ولیعصر را از توانیر تا پلهی چندم پیاده رفتیم و برگشتیم. آن وسط هم توی یک پارک کوچک نشستیم و نفس تازه کردیم.
چقدر حرف زدیم؛ و چقدر خوب بود.
*
شب به مصطفی میگویم: «امروز با بابام رفتم پارک»
به خیالش فقط خودش میتواند با «باباش» برود پارک. میخندد. خنده هم دارد.
دمدمای غروب، بچهها را میزنیم زیر بغل و با یک قابلمه آش میکشیم تا کوهپایههای ولنجک و ولو میشویم جلوی کهف و خانوادگی شام میخوریم و ماه شب چهارده را تماشا میکنیم و نماز آیاتِ طولانیترین خسوف قرن را به جماعت میخوانیم و تلسکوپ هم بالاخره میرسد و کمی میخندیم و بر میگردیم.
از همین برنامههای سهل ممتنعی که برای زنده ماندن در این شهر وحشی به آن نیاز داری که فرمود: وَاجْعَلُوا بُیُوتَکُمْ قِبْلَةً وَأَقِیمُوا الصَّلَاةَ
ظهر بعد از سه ماه کش مکش بالاخره بابا را عمل کردند. قبل از عمل صدا کردند که بروم درِ اتاق عمل. دکتر بیهوشی محکم و قاطع گفت که ریسک بیهوشی بالاست و باید رضایت خاص بدهید... پنج دقیقهای گذشت که نپرس. قبل از امضای رضایتامه لای کتاب را باز کردم تا آرام شدم:
وَالَّذِینَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ
لَنُکَفِّرَنَّ عَنْهُمْ سَیِّئَاتِهِمْ
وَلَنَجْزِیَنَّهُمْ أَحْسَنَ الَّذِی کَانُوا یَعْمَلُونَ
وَوَصَّیْنَا الْإِنْسَانَ بِوَالِدَیْهِ حُسْنًا
من که خودم سی و هفت سال از پدرم کوچکترم، امروز پسری در خانه دارم که سی و هفت سال از من کوچکتر است. همهی مدت عمل به این تقارن عجیب فکر میکردم.
*
عصری که به خانه میروم، از ملاصدرا که میپیچم توی چمران، وسط ترافیک دلپذیر همیشگی، توی حال خودم هستم که ماشین کناری بوقبوق میکند. جوانکی از پشت شیشهی خاکی ماشین پیداست. شیخنا؟ یاللعجب! شیشه را پایین میدهم و خوش و بش هیجانانگیزی میکنیم. این همه وقت دوری و بیخبری؛ حالا امروز؛ این وسط!
جای توقف نیست. کمی که دور میشویم از همان پشت فرمان تلفن میزنم تا ایجاز کلام و حاضر جوابیاش را دوباره به رخ بکشد:
-: «شیخنا! تو همیشه یک حادثه بودهای»
-: «حاجیا! تو همیشه چشم نشانهبین داشتهای»
راست میگویم. راست میگوید.
بر مزار آیتالله قرآن را می گشایم.
صفحهی آخر سورهی مریم است.
تا بحال از این زاویه ندیده بودم:
وقتی سورهی مریم تمام میشود، سورهی طاها شروع میشود؛ با داستان موسی و برادر خوبش: هارون.
از نه نه هشتاد و پنج -که شب ولادت امام رضا علیهالسلام بود- تا امروز که نه نه نود و پنج -شب شهادت امام رضا علیهالسلام- است؛ ده سال تمام میگذرد.
از آدمهایی که آن شب در آن مراسم غیرمعمولی حضور داشتند، بعید است کسی این جا را بخواند. مراسم عروسی در یک آپارتمان مسکونی! هیچ چیزش به عروسیهای معمولی شبیه نبود. مجلس زنانه در پارکینگ و مردانه طبقهی سوم. میز و صندلیهایی که به زور در خانهی صد متری چیده بودند و مهمانهایی که چون جا کم بود رفته بودند توی اتاق انباری صاحبخانه روی موکت نشسته بودند. آخرش هم نفهمیدم میز و صندلیها را چه کسی سه طبقه بالا آورد و پایین برد.
مداح غریبهای که با بلندگوی دستی مولودی خواند؛ قاری قرآنی که آواز حافظ میخواند و کاندیدای شورای شهری که آن وسط نطق تبلیغاتی کرد. سالها بعد با آن مداح در قم (!) همکار شدم، آن قاری قرآن استاد حوزه علمیه شد و کاندیدای محترم به جایی نرسید.
من که چیز خاصی نخوردم. اما شام را حسین و محمد (آن موقع که فقط مهندس بودند و عمامه نبسته بودند) پای دیگ توی همان پارکینگ کشیدند توی بشقابها و بچهها دست به دست دادند طبقهی سوم؛ ساختمان آسانسور هم نداشت.
*
ده سال از شروع یک زندگی مشترک گذشته است: هشت بار اسباب کشی کردهایم و حالا چند تا کوچه بالاتر از محل همان عروسی خانه گرفتهایم.
*
مهمترین آدمهای ده سال اخیر زندگیام تقریباً هیچ کدام آن شب به آن مراسم غیرمعمولی دعوت نداشتهاند؛ و این گزاره به تنهایی میتواند نشان دهد که زندگی ده سال اخیرم چقدر با زندگی پیش از آن متفاوت بودهاست.
ظهر جمعه، عزیز و خاله جان را سوار کردم که ببرم مولوی برای خرید پرده. نرسیده به چهار راه سیروس، جلوی مسجد حوض زدم کنار. دو تایی پیاده شدند و لنگ لنگان رفتند به پنجاه - شصت سال پیش. خاله جان هنوز روی زمین دنبال آن یک تومانی میگشت که کف مشتش گرفته بود و همینجا گم کرده بود و عزیز در خیالش رفته بود منزل بهبهانی که روضهخوانها از صبح تا ظهر پشت سر هم روی صندلی مینشستند و روضهی زنانه پیوسته برقرار بود.
انتهای کوچه، دو تایی، روبروی نانوایی سنگکی شاطر رحمان، فاتحهای برای پدرشان خوانده بودند و اشکی ریخته بودند و برگشتند.