این تصویر را باید خیلی قبلترها منتشر میکردم.
مربوط میشود به یکی از نوشتههای قدیمی: «مادرشوهر»
# طعام
# خانواده
# سبک زندگی
- ۰ نظر
- جمعه ۴ بهمن ۱۳۹۲
این تصویر را باید خیلی قبلترها منتشر میکردم.
مربوط میشود به یکی از نوشتههای قدیمی: «مادرشوهر»
بیست و هشتم صفر، بعد از دو هفته کما در بیمارستان، تمام کرد.
سیام صفر با آمبولانس آوردندش قم؛ از شش ساعت جاده و برف و کولاک.
دیروز غروب سپردیمش به سردخانه.
*
جمعه، اول ماه ربیع، ساعت هشت صبح، از غسالخانه گرفتیمش و بردیم حرم. شش نفر مرد بیشتر نبودیم و سه زن.
کنار ضریح طواف دادیم و نماز خواندیم و تمام.
برگشتیم به بهشت معصومه و ده نفری تشییعش کردیم و به خاک سپردیم.
خواهرها تا ظهر بالای سرش نشستند که تنش در خاک حس غربت نکند.
اما نماز جماعت را که خواندیم، همه ترکش گفتیم.
*
خیلی خوب زندگی نکرد؛ اما شاید همهی تقارنهای معنادار وفات و تدفینش نشانهی عاقبت به خیری او باشد؛ ان شاء الله.
*
منت پذیرم اگر از روی مروت، نماز لیلهی دفن بخوانید برای جلال پسر رحمان، دایی مرحوم بنده.
خدا همهی ما را بیامرزد.
الفاتحه.
از دهم آذر هشتاد و پنج تا اول شهریور نود و دو؛
هفت سال برای تعبیر یک خواب صبر کردن:
شیرین؛
مثل سوره یوسف
...هَذَا تَأْوِیلُ رُؤْیَایَ مِن قَبْلُ قَدْ جَعَلَهَا رَبِّی حَقًّا...
*
این عصر جمعه هم به همنشینی با یک خانوادهی جوان و سر حال به سر آمد و خواب هفت سالهی من تعبیر به خیر شد.
اگر خدا توفیق بدهد دوست دارم این سیر را تا چهل خانواده ادامه بدهیم.
شاید لازم باشد برچسب جدید«جمعهها» را به صاد اضافه کنم.
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم
بسم الله الرحمن الرحیم
وَأَوْحَیْنَا إِلَى مُوسَى وَأَخِیهِ
أَن تَبَوَّءَا لِقَوْمِکُمَا بِمِصْرَ بُیُوتًا
وَاجْعَلُواْ بُیُوتَکُمْ قِبْلَةً
وَأَقِیمُواْ الصَّلاَةَ
وَبَشِّرِ الْمُؤْمِنِینَ
صدق الله العلی العظیم
سوره یونس - آیه ۸۷
*
از وقتی بچهها به دنیا آمدهاند خیلی از دوستان پیغام دادهاند که دوست دارند به دیدنمان بیایند. رسم خوبیست. ارتباط خانوادگی مؤمنانه -به شهادت آیهی بالا- توصیهای الهی است. اما از لحاظ «قرار» و «استقرار» امکان پذیرایی از دوستان را در تهران نداریم. از این هفته به اتفاق بانو تصمیم گرفتیم که ما و بچهها به خانهی دوستان برویم. امروز هم در آغاز دید و بازدیدهای دورهای میهمان مشهدی امیرحسین و بانو بودیم. عصر جمعه و یک میهمانی غیرمختلط دوساعته. کوتاه و مفید و امیدآفرین.
مستدام باد ان شاءالله.
کوفتهها را در سه حلقهی متحدالمرکز توی دیگ مسی چیدهاست؛ گِردِ گِرد. هر کدام توی یک دست به نحوی جا میشود که دست را مشت نمیتوانی بکنی.
ترکیب شگفتانگیزی از برنج و سبزیهای معطر و گوشت و گردو و زرشک و آلو. نه سفت شده و نه وا رفته. قطعات ریزِ سبزی و زرشک در آب غلیظی که کف دیگ جمع شده شناور است.
روفتن، دوختن، پخت و پز، تابستان آبغوره گرفتن، زمستان رب انار، ...
تمام شده بود.
از وقتی دیدمش تمام شده بود. روی ویلچر افتاده، یا درازکش روی تخت، ته مانده های یک زن استخوان دار و مدبّر.
سه تا پسر و دو تا دختر، دامادها و عروس ها مثل دسته ی گل. نوه ها و نتیجه های مهربان و خونگرم. یک خانواده ی واقعی. هیأتی، مسلمان، ریشه دار؛ بی تعلق به بالا و پایین.
یک مادر واقعی بیش از این چه می تواند باشد؟ چه می تواند بکند؟ نخ تسبیح دل های فامیل.
هر چقدر که از کار افتاده تر می شد و درد و رنجش، انواع قرص و سرم و آمپول، بیش تر می شد، باز هوش و حواسش سر جا بود. آن قدر که روی تخت آی سی یو به خاطرش مانده بود که جعبه سوهانی که بار آخر برایش برده بودم هنوز دست نخورده توی خانه مانده است و یادآوری می کرد به دخترها که کدام شیشه ی مربا از پارسال مانده که زودتر بخورند و حواسش بود که کدام نوه ی کدام پسرش لواشک را بیش تر از شکلات دوست دارد. از روی تخت بیماری هنوز مدیریت می کرد و مراقب همه چیز بود.
*
امروز در بهشت زهرا دردهای بتول، دختر محمدحسین، تمام شد. خدا رحمتش کند.
خدا به «باباجون» صبر بدهد.
ظهر عید فطر، «مادرجون» را با ویلچر سوار ماشین می کنیم و می بریم ییلاق.
عصری «باباجون» مرا می فرستد بالای نردبان که شاتوت بچینم. یک نصفه سطل که پُر می شود، اذان می گویند.
آب شاتوت مثل خون روی دست هایم روان شده؛ از نوک انگشت تا آرنج ها. هر چه آب می زنم پاک نمی شود.
«مادرجون» سطل شاتوت را برانداز می کند. خوشش می آید. دست های رنگ گرفته ام را نشان می دهد و می گوید: «شاتوت آدم را بی آبرو می کند.» و ریز می خندد. قند توی دلم آب می کنند.
*
همه ی امیدم به این است که این بی آبرویی یک روزی برایم آبرو شود.