عیدی
شنبه ۲۰ شهریور ۱۳۸۹
ظهر عید فطر، «مادرجون» را با ویلچر سوار ماشین می کنیم و می بریم ییلاق.
عصری «باباجون» مرا می فرستد بالای نردبان که شاتوت بچینم. یک نصفه سطل که پُر می شود، اذان می گویند.
آب شاتوت مثل خون روی دست هایم روان شده؛ از نوک انگشت تا آرنج ها. هر چه آب می زنم پاک نمی شود.
«مادرجون» سطل شاتوت را برانداز می کند. خوشش می آید. دست های رنگ گرفته ام را نشان می دهد و می گوید: «شاتوت آدم را بی آبرو می کند.» و ریز می خندد. قند توی دلم آب می کنند.
*
همه ی امیدم به این است که این بی آبرویی یک روزی برایم آبرو شود.
زیادشون هم بکنه...!!