امروز بعد از ماهها حرفهای درگوشی و رفت و آمدهای مشکوک، بالاخره اسم و مأموریت ادارهمان -با سی و چند سال سابقهی درخشان- را عوض کردند! نمیدانم چطور ممکن است با حفظ همان آدمهای قبلی، یک مجموعهی اداری عریض و طویل بتواند به مأموریتهای جدیدی رسیدگی کند. آنچه مشهود است جابجایی چند تا مدیر و عوض کردن اسامی معاونتها است. همهی ما همان آدمهای قبلی هستیم؛ دقیقاً همان!
جمعی از مدیران رادیو معارف با حضور در دفتر آیت الله قربانعلی دری نجف آبادی، نماینده ولی فقیه در استان مرکزی و امام جمعه اراک با ایشان دیدار و از همکاری مؤثر و مستمر ایشان و ارائه مباحث کارشناسی در برنامه های رادیو معارف قدردانی کردند. +
سهشنبه نهم شهریور ۹۵:
مدیران و برنامه سازان رادیو معارف با آیتالله یزدی، رئیس شورای عالی جامعه مدرسین حوزه علمیه قم، دیدار کردند. +
پنجشنبه یازدهم شهریور ۹۵: رئیس سازمان صدا و سیما در سفر به قم با آیات عظام صافیگلپایگانی، نوریهمدانی، مکارمشیرازی، موسوی اردبیلی و حجت الاسلام والمسلمین سعیدی تولیت آستان مقدس حضرت معصومه (س) ملاقات کرد. دکتر علی عسکری، رئیس رسانه ملی در ادامه دیدارهای خود با مراجع عظام در قم، عصر پنجشنبه به دیدار آیات عظام سبحانی، علوی گرگانی و هاشمیشاهرودی رفت. ++
دوشنبه پانزدهم شهریور ۹۵: با دستور رئیس سازمان صداوسیما، شبکه رادیویی معارف به جمع شبکه های رادیویی معاونت صدای رسانه ملی ملحق شد. +
از لابلای کارتنهای خالی که توی انباری چیده بودم برای روز مبادا -که همین امروز باشد- نکتهی نغزی یافتم: «اسباببندی قبلی را با جامجم سر کرده بودم. این بار اما همهاش ایران است!»
در جلسهی رسمی صبح (که خودم یک سال آخر دبیرش بودم) مدیران و همکاران با من وداع کردند. رییس بزرگ و چند نفر دیگر چند جملهای هم در وصف خصایل نیکوی من سخنرانی کردند و یاد آن مرحوم را گرامی داشتند! چیزی نتوانستم بگویم. -فرق هست بین نتوانستن و نخواستن- خوشتر آن باشد که در حدیث دیگران گفته آید؛ و البته گفته هم آمد. رایانه را خالی و اتاق را مرتب کردم. کلید را تحویل دادم و زدم بیرون.
رفقای اداره (علی اصغر و علی اکبر و مهدی و ابراهیم و ... ) برنامهی خداحافظی ترتیب دادهاند؛ به صرف گز و چای. کتابی هدیه میدهند و عکسی میگیریم و خاطرهای میگوییم. حالا کار به جایی کشیده که اگر بخواهم هم دیگر نمیتوانم برگردم: عبور از نقطهی بیبازگشت.
مراحل تحویل وظایف و آموزش به نفر جایگزین در حال انجام است. اولین جلسهی هما بعد از یک سال و مقارن با تغییر رییس بزرگ به صرف ناهار برگزار شد. دو ساعت دربارهی طرح تابستانی کانون مسجد گفتگو کردیم. پیراهن ماشین را عوض کردم.
از صبح در سطح مدیرکل جلسهی فضای مجازی داشتیم با بیشترین تعداد آدمهایی که در این سالها دوست داشتم از نزدیک ببینمشان و آشنا بشویم. عصر هم توی مسجد برای پدرها و مادرها دربارهی بازیها حرف زدم. موقع اذان توتونکار را دیدم. کوچکترین کسی که تا به حال به او درس دادهام. سه سال پیش کلاس پنجم بود و حالا که هشتم است، مکبر رشید و برازندهی مسجد شده و کاملاً میدرخشد. خدا حفظش کند. قرار شد سر نماز برایم دعا کند که اوضاعم خوب بشود. بلکه دعای این بچهها به جایی برسد.
برای ثبت در تاریخ مینویسم که اینجا -و البته آنجا- هیچکس با این تصمیم موافق نیست و تقریباً همه ناراحتند. امروز آخرین جلسهی من در شورا بود و در انتهای جلسه، ضمن تعارفات معمول، همه اطمینان دادند که پشیمان خواهم شد؛ علیالخصوص رییس بزرگ که قبلاً بدجوری مانعم شده بود و حالا فقط لبخند معنادار میزند. ازشان خواستم دعا کنند که ابعاد این پشیمانی خیلی وسیع نباشد. * امشب قم سیاهپوش است.
نماز مغرب را اداره خواندم و تنهایی رفتم روبروی حرم تا برای دوقلوهای خاله پلاک نقرهای بخرم. بالاخره بعد از ده سال یک هدبند جدید هم خریدم از بازار: سه هزار تومان. بستم به سرم و سرم را انداختم پایین و رفتم داخل صحن ایوان طلا. ... سکوت طولانی و مهمی بود. صحن خلوت؛ هوای سرد؛ سکوت و سکوت.
رییس مرکز پژوهشهای [...] پژوهشگاه [...] و [...] اسلامی دعوتنامهی رنگی فرستاده برای من با عنوان:
«فاضل ارجمند و محقق گرامی جناب حجتالاسلام و المسلمین [...] »
و دعوت کرده که «در نشست هماندیشی کارشناسان و مؤلفان عرصهی [...] شرکت نموده و از نظرات جنابعالی در این هماندیشی استفاده کنیم.»
جالب اینکه این دعوتنامه از میان همهی همکاران فقط برای من فرستاده شده و از قضای روزگار ده روز بعد از همایش مذکور به اداره رسیده! هیچی دیگه؛ کلاً از آبدارچی و حراست گرفته تا مدیر محترم دارند به ریش ما میخندند.
امروز آخرین مجموعه برنامههای نمایشی مربوط به انتهای ماه شعبان را آماده کردم و برای نظارت و پخش فرستادم. به این ترتیب پروندهی بخشی از زندگی اداری من در چهار سال گذشته به پایان رسید. از ۱۲ اردیبهشت ۹۰ تا ۲۷ خرداد ۹۴ -نزدیک پنجاه ماه- برنامهریزی، سفارش، ویرایش، تولید، اصلاح، پرداخت، پخش، اطلاعرسانی و جلسههای متعدد با نویسندگان و عوامل تولید و ... تمام شد. هر چند از اول قرار نبود شروع بشود؛ اما قرار هم نبود تمام نشود. میلیونها نفر در تمام این ماهها و روزها، بدون اینکه بدانند چه کسی دارد آن طرف کار میکند، به طور مستقیم متأثر از تصمیمهای من بودند. شاید خوشحالند، شاید ناراحت، شاید عصبانی، شاید راضی، ... نمیدانم. حتماً آنها هم نمیدانند که من چه احساسی دارم. اینطوری با هم مساوی میشویم.
اوایل هشتاد و نه بود احتمالاً که همکارمان که خرج و برج زندگی و دوری از شهر و خانوادهی مادری و مشکلات مسکن و فرزند شیرخوار و اینها حسابی پوستش را کنده بود بالاخره بعد از چند سال دست و بالش را جمع کرده و هوایی شده بود که برود مشهد. به نظرم خیلی احساساتی میآمد که اینطور برای یک سفر زیارتی مشهد سر ذوق آمده بود: از دو هفته مانده به حرکت هر روز ساعت سه بعداز ظهر «آمدم ای شاه پناهم بده» را با صدای بلند پخش میکرد و زنگ تلفن همراهش را هم تغییر داده بود به «السلام علیک یا علی بن موسی الرضا...» حالش را میدیدم و حالش را نمیفهمیدم. آن روزها سالی یکی دو بار زیارت خانوادگی و دو سه بار هم مجردی با مدرسه یا تنهایی برایم برنامهی عجیبی نبود -شاید برای شما هم الان نباشد- اما حالا که سه تا سیصد و شصت و پنج روز است هیچ مسافرتی به مشرق نداشتهام و بچهها دو سالشان دارد تمام میشود و هنوز مشهدی نشدهاند، هر شب که ساعت هشت رادیو معارف زنگ سلطان طوس را میزند، حال آن رفیق رقیقمان را عمیق میفهمم. * حالا بعد از سه سال ... دست و بالم را جمع کردهام که آخر هفته بروم مشهد. باید زنگ تلفن همراهم را عوض کنم.
ساعت چهار بعدازظهر، همهی ارکان مدیریتی مجموعه - بعد از سه ماه تزلزل- فروپاشید و هیچ چیزی مطابق میل من نیست. اگر همهی زندگی بشر بر کرهی خاکی فقط همین ساحت مادی را داشت، امروز روز فروپاشی من بود. اما بوی خوشی که کمی قبل از ظهر از جانب شرقی به مشامم رسید، پیام دیگری دارد. * نقاط کمینه و بیشینهی حیات ظاهری و باطنی من با هم مصادف شدهاند.