صاد

ص والقرآن ذی الذکر
صاد

یا بکُش؛
یا دانه دِه؛
یا از قفس آزاد کن.
.
.
.

صاد گرد
سر رسید موضوعی
نظرصاد
سر رسید ماهانه

عضو باشگاه وبلاگ نویسان رازدل

اگر مجنون دل شوریده‌ای داشت
دل لیلی از او شوریده تر بود

۱۰۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «اداره» ثبت شده است

امروز بعد از ماه‌ها حرف‌های درگوشی و رفت و آمدهای مشکوک، بالاخره اسم و مأموریت اداره‌مان -با سی و چند سال سابقه‌ی درخشان- را عوض کردند!
نمی‌دانم چطور ممکن است با حفظ همان آدم‌های قبلی، یک مجموعه‌ی اداری عریض و طویل بتواند به مأموریت‌های جدیدی رسیدگی کند. آن‌چه مشهود است جابجایی چند تا مدیر و عوض کردن اسامی معاونت‌ها است. همه‌ی ما همان آدم‌های قبلی هستیم؛ دقیقاً همان!

# اداره

  • :: بداهه

تو: برگشتیم. بر می گردی؟
من: یوسف از تعبیر خواب مصریان دلسرد شد / هفتصد سال است می بارد، فراوانی بس است.

# اداره

# فاضل

  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۱۶ شهریور ۱۳۹۵
  • :: بیت
  • :: پیامک

 

شنبه هفتم شهریور ۹۵:
جمعی از مدیران رادیو معارف با حضور در دفتر آیت الله قربانعلی دری نجف آبادی، نماینده ولی فقیه در استان مرکزی و امام جمعه اراک با ایشان دیدار و از همکاری مؤثر و مستمر ایشان و ارائه مباحث کارشناسی در برنامه های رادیو معارف قدردانی کردند. +

سه‌شنبه نهم شهریور ۹۵:
مدیران و برنامه سازان رادیو معارف با آیت‌الله یزدی، رئیس شورای عالی جامعه مدرسین حوزه علمیه قم، دیدار کردند. +

پنجشنبه یازدهم شهریور ۹۵:
رئیس سازمان صدا و سیما در سفر به قم با آیات عظام صافی‌گلپایگانی، نوری‌همدانی، مکارم‌شیرازی، موسوی اردبیلی و حجت الاسلام والمسلمین سعیدی تولیت آستان مقدس حضرت معصومه (س) ملاقات کرد. دکتر علی عسکری، رئیس رسانه ملی در ادامه دیدارهای خود با مراجع عظام در قم، عصر پنجشنبه به دیدار آیات عظام سبحانی، علوی گرگانی و هاشمی‌شاهرودی رفت. + +

دوشنبه پانزدهم شهریور ۹۵:
با دستور رئیس سازمان صداوسیما، شبکه رادیویی معارف به جمع شبکه های رادیویی معاونت صدای رسانه ملی ملحق شد. +
 

# اداره

# انقلاب

# رسانه

  • ۲ نظر
  • دوشنبه ۱۵ شهریور ۱۳۹۵
  • :: روایت امروز
از لابلای کارتن‌های خالی که توی انباری چیده بودم برای روز مبادا -که همین امروز باشد- نکته‌ی نغزی یافتم:
«اسباب‌بندی قبلی را با جام‌جم سر کرده بودم. این بار اما همه‌اش ایران است!»

# اداره

# مرکز

# مسکن

# هجرت

  • ۲ نظر
  • پنجشنبه ۱۱ شهریور ۱۳۹۵
  • :: بداهه

در جلسه‌ی رسمی صبح (که خودم یک سال آخر دبیرش بودم) مدیران و همکاران با من وداع کردند. رییس بزرگ و چند نفر دیگر چند جمله‌ای هم در وصف خصایل نیکوی من سخنرانی کردند و یاد آن مرحوم را گرامی داشتند!
چیزی نتوانستم بگویم. -فرق هست بین نتوانستن و نخواستن- خوش‌تر آن باشد که در حدیث دیگران گفته آید؛ و البته گفته هم آمد.
رایانه را خالی و اتاق را مرتب کردم. کلید را تحویل دادم و زدم بیرون.

# اداره

# هجرت

  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۲۹ ارديبهشت ۱۳۹۵
  • :: بداهه

رفقای اداره (علی اصغر و علی اکبر و مهدی و ابراهیم و ... ) برنامه‌ی خداحافظی ترتیب داده‌اند؛ به صرف گز و چای. کتابی هدیه می‌دهند و عکسی می‌گیریم و خاطره‌ای می‌گوییم.
حالا کار به جایی کشیده که اگر بخواهم هم دیگر نمی‌توانم برگردم: عبور از نقطه‌ی بی‌بازگشت.

# اداره

# دوست

  • ۳ نظر
  • سه شنبه ۲۸ ارديبهشت ۱۳۹۵
  • :: بداهه

مراحل تحویل وظایف و آموزش به نفر جایگزین در حال انجام است.
اولین جلسه‌ی هما بعد از یک سال و مقارن با تغییر رییس بزرگ به صرف ناهار برگزار شد.
دو ساعت درباره‌ی طرح تابستانی کانون مسجد گفتگو کردیم.
پیراهن ماشین را عوض کردم.

# اداره

# کانون

  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۲۶ ارديبهشت ۱۳۹۵
  • :: بداهه

از صبح در سطح مدیرکل جلسه‌ی فضای مجازی داشتیم با بیشترین تعداد آدم‌هایی که در این سال‌ها دوست داشتم از نزدیک ببینمشان و آشنا بشویم.
عصر هم توی مسجد برای پدرها و مادرها درباره‌ی بازی‌ها حرف زدم.
موقع اذان توتونکار را دیدم. کوچکترین کسی که تا به حال به او درس داده‌ام. سه سال پیش کلاس پنجم بود و حالا که هشتم است، مکبر رشید و برازنده‌ی مسجد شده و کاملاً می‌درخشد. خدا حفظش کند. قرار شد سر نماز برایم دعا کند که اوضاعم خوب بشود. بلکه دعای این بچه‌ها به جایی برسد.

# اداره

# کانون

  • ۰ نظر
  • شنبه ۲۵ ارديبهشت ۱۳۹۵
  • :: بداهه

برای ثبت در تاریخ می‌نویسم که این‌جا -و البته آن‌جا- هیچ‌کس با این تصمیم موافق نیست و تقریباً همه ناراحتند.
امروز آخرین جلسه‌ی من در شورا بود و در انتهای جلسه، ضمن تعارفات معمول، همه اطمینان دادند که پشیمان خواهم شد؛ علی‌الخصوص رییس بزرگ که قبلاً بدجوری مانعم شده بود و حالا فقط لبخند معنادار می‌زند.
ازشان خواستم دعا کنند که ابعاد این پشیمانی خیلی وسیع نباشد.
*
امشب قم سیاه‌پوش است.

۹ ربیع الثانی ۳۷
۳۰ دی ۹۴

# اداره

# هجرت

  • ۵ نظر
  • چهارشنبه ۳۰ دی ۱۳۹۴
  • :: پریشان
نماز مغرب را اداره خواندم و تنهایی رفتم روبروی حرم تا برای دوقلوهای خاله پلاک نقره‌ای بخرم. بالاخره بعد از ده سال یک هدبند جدید هم خریدم از بازار: سه هزار تومان. بستم به سرم و سرم را انداختم پایین و رفتم داخل صحن ایوان طلا.
...
سکوت طولانی و مهمی بود. صحن خلوت؛ هوای سرد؛ سکوت و سکوت.


+ یک سال و دو روز قبل

# اداره

# حرم

# قم

# هجرت

  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۹ دی ۱۳۹۴
  • :: بداهه
  • :: پریشان
  • ۰ نظر
  • جمعه ۲۹ خرداد ۱۳۹۴
  • :: بداهه

رییس مرکز پژوهش‌های [...] پژوهشگاه [...] و [...] اسلامی دعوت‌نامه‌ی رنگی فرستاده برای من با عنوان:

«فاضل ارجمند و محقق گرامی
جناب حجت‌الاسلام و المسلمین [...] »


و دعوت کرده که «در نشست هم‌اندیشی کارشناسان و مؤلفان عرصه‌ی [...] شرکت نموده و از نظرات جناب‌عالی در این هم‌اندیشی استفاده کنیم.»

جالب این‌که این دعوت‌نامه از میان همه‌ی همکاران فقط برای من فرستاده شده و از قضای روزگار ده روز بعد از همایش مذکور به اداره رسیده!
هیچی دیگه؛ کلاً از آبدارچی و حراست گرفته تا مدیر محترم دارند به ریش ما می‌خندند.

# اداره

  • ۰ نظر
  • شنبه ۱۶ خرداد ۱۳۹۴
  • :: بداهه

امروز آخرین مجموعه برنامه‌های نمایشی مربوط به انتهای ماه شعبان را آماده کردم و برای نظارت و پخش فرستادم. به این ترتیب پرونده‌ی بخشی از زندگی اداری من در چهار سال گذشته به پایان رسید.
از ۱۲ اردیبهشت ۹۰ تا ۲۷ خرداد ۹۴ -نزدیک پنجاه ماه- برنامه‌ریزی، سفارش، ویرایش، تولید، اصلاح، پرداخت، پخش، اطلاع‌رسانی و جلسه‌های متعدد با نویسندگان و عوامل تولید و ...
تمام شد. هر چند از اول قرار نبود شروع بشود؛ اما قرار هم نبود تمام نشود.
میلیون‌ها نفر در تمام این ماه‌ها و روزها، بدون این‌که بدانند چه کسی دارد آن طرف کار می‌کند، به طور مستقیم متأثر از تصمیم‌های من بودند. شاید خوشحالند، شاید ناراحت، شاید عصبانی، شاید راضی، ... نمی‌دانم. حتماً آن‌ها هم نمی‌دانند که من چه احساسی دارم. این‌طوری با هم مساوی می‌شویم.

# اداره

اوایل هشتاد و نه بود احتمالاً که همکارمان که خرج و برج زندگی و دوری از شهر و خانواده‌ی مادری و مشکلات مسکن و فرزند شیرخوار و اینها حسابی پوستش را کنده بود بالاخره بعد از چند سال دست و بالش را جمع کرده و هوایی شده بود که برود مشهد. به نظرم خیلی احساساتی می‌آمد که این‌طور برای یک سفر زیارتی مشهد سر ذوق آمده بود: از دو هفته مانده به حرکت هر روز ساعت سه بعداز ظهر «آمدم ای شاه پناهم بده» را با صدای بلند پخش می‌کرد و زنگ تلفن همراهش را هم تغییر داده بود به «السلام علیک یا علی بن موسی الرضا...»
حالش را می‌دیدم و حالش را نمی‌فهمیدم. آن روزها سالی یکی دو بار زیارت خانوادگی و دو سه بار هم مجردی با مدرسه یا تنهایی برایم برنامه‌ی عجیبی نبود -شاید برای شما هم الان نباشد- اما حالا که سه تا سیصد و شصت و پنج روز است هیچ مسافرتی به مشرق نداشته‌ام و بچه‌ها دو سالشان دارد تمام می‌شود و هنوز مشهدی نشده‌اند، هر شب که ساعت هشت رادیو معارف زنگ سلطان طوس را می‌زند، حال آن رفیق رقیقمان را عمیق می‌فهمم.
*
حالا بعد از سه سال ... دست و بالم را جمع کرده‌ام که آخر هفته بروم مشهد. باید زنگ تلفن همراهم را عوض کنم.

# اداره

# قصه

# مشهدالرضا

  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۱۳ ارديبهشت ۱۳۹۴
  • :: بداهه

ساعت چهار بعدازظهر، همه‌ی ارکان مدیریتی مجموعه - بعد از سه ماه تزلزل- فروپاشید و هیچ چیزی مطابق میل من نیست.
اگر همه‌ی زندگی بشر بر کره‌ی خاکی فقط همین ساحت مادی را داشت، امروز روز فروپاشی من بود.
اما بوی خوشی که کمی قبل از ظهر از جانب شرقی به مشامم رسید، پیام دیگری دارد.
*
نقاط کمینه و بیشینه‌ی حیات ظاهری و باطنی من با هم مصادف شده‌اند.

# اداره

  • ۰ نظر
  • شنبه ۲۹ فروردين ۱۳۹۴
  • :: بداهه

باور بفرمایید رادیومعارفی‌ها هم از این جیگول‌بازی‌ها و حرکت‌های رسانه‌ای عوام‌پسند بلدند. این اتفاق خوب را دریابید:

 

واقعی: برشی از برنامه زنده‌ی «بانوی بهشت» امروز - ویژه‌ی روز مادر

# اداره

# سبک زندگی

  • ۲ نظر
  • جمعه ۲۱ فروردين ۱۳۹۴
  • :: بشنو
قرآن کریم
رساله آموزشی
هنر شیعه
گنجور
واژه یاب
ویراست لایو
تلوبیون