- ۰ نظر
- يكشنبه ۲۶ ارديبهشت ۱۳۹۵
از صبح در سطح مدیرکل جلسهی فضای مجازی داشتیم با بیشترین تعداد آدمهایی که در این سالها دوست داشتم از نزدیک ببینمشان و آشنا بشویم.
عصر هم توی مسجد برای پدرها و مادرها دربارهی بازیها حرف زدم.
موقع اذان توتونکار را دیدم. کوچکترین کسی که تا به حال به او درس دادهام. سه سال پیش کلاس پنجم بود و حالا که هشتم است، مکبر رشید و برازندهی مسجد شده و کاملاً میدرخشد. خدا حفظش کند. قرار شد سر نماز برایم دعا کند که اوضاعم خوب بشود. بلکه دعای این بچهها به جایی برسد.
جلسهی آخر کلاس رسانهشناسی کانون. توی گرمای طاقت فرسا، چهار و نیم بعدازظهر خودم را میرسانم مسجد. در اصلی مسجد، بر خلاف روزهای قبل، در این ساعت باز است. وسط خیابان جلوی مسجد، هر نیم متر یک پرچم ایران کاشتهاند. صدای مداحی خیابان را پر کردهاست. شهید آوردهاند. امشب که کلاس ما تمام میشود، مردم محله میآیند به مسجد تا بعد از سی و سه سال با شهیدشان وداع کنند. من هم سی و سه سالهام. جلسهی آخر کلاس است.
۱- مبانی سهگانه تمدن غرب را نام برده و هر کدام را در یک جمله توضیح دهید.
۲- اوقات فراغت چیست؟ زمینههای پیدایش و کارکرد آن را در غرب توضیح دهید.
۳- یکی از بازیهای رایانهای که انجام دادهاید نام برده و جایگاه قهرمان در آن بازی را تحلیل کنید.
۴- درجهبندی بازیهای رایانهای به چه دردی میخورد؟
۵- برای حل مشکل بیزمان بودن دنیای سایبر چه باید بکنیم؟ شما چه میکنید؟
استراتژی «دویدن به سمت درهای بسته» در حال جواب دادن است.
حالا من به طور مستقیم با ده - دوازده تا دانشجوی با انگیزه و با سواد و با نشاط قمی که در تهران در بهترین دانشگاهها و بهترین رشتهها تحصیل میکنند ارتباط دارم و عضوی از گروه رفاقت آنها به حساب میآیم. همگی آمادهی یک حرکت قوی و منسجم.
امشب جلسهی معارفه با دانشآموزان دوره اول کانون در هیأت برگزار شد. شنبه هم اردوی افتتاحیه است.
بیست و چند نفر مرد و زن و بچه، از پای کوه خضر نبی (علیهالسلام)، پای پیاده راه افتادیم به سمت جمکران. از هفت تا هشت و نیم که صدای مؤذن از گلدستهها بلند شود، از کنار جاده، در خاکی و آسفالت، راه رفتیم و حرف زدیم و شعر خواندیم و با بچهها بازی کردیم.
نماز و توسلی در مسجد و بعد در حیاط بزرگ و خلوت جمکران بساط پهن کردیم و چیزی خوردیم.
امروز آخرین جلسهی کلاسهای من در پایگاه فرهنگی تابستان مسجد برگزار شد.
بیش از سی جلسه با حدود بیست نفر پسربچهی سیزده تا شانزده ساله کتاب خواندیم، دربارهی رسانهها حرف زدیم، عکس دیدیم و بازی کردیم. اما در خوشبینانهترین حالت حدود بیست درصد از چیزهایی که گفتهام برایشان مفید بوده و توانستهاند یاد بگیرند. حالا باید خوشحال باشم یا ناراحت؟ دو ماه در گرمترین ساعتهای روز، حتی ماه رمضان، در محیط نامناسب، گرم و خفه تلاش کردیم تا بچههای این محل چیزی یاد بگیرند که در هیچ مدرسهای یاد نمیدهند. سعی کردیم گروهی از مربیان و بچهها را سامان بدهیم که حداقل به مدت سه سال با هم در ارتباط باشند و با هم رشد کنند. سعی کردیم کار متفاوتی انجام بدهیم. سعی کردیم با کمترین امکانات بهترین خدمات را ارایه بدهیم. هنوز شاید برای قضاوت خیلی زود باشد.
خودم اما میدانم آنچنان که باید تلاش نکردهام و نباید انتظار نتیجهی فوقالعادهای داشته باشم. میتوانستم خودمانیتر باشم؛ میتوانستم ذهنم را از کلیشههای مدرسهای خالی کنم و نشاط بیشتری در کلاس داشته باشم؛ میتوانستم قبل از هر جلسه بیشتر فکر و مطالعه کنم؛ میتوانستم اما نکردم؛ اما نشد.
*
گداخت جان که شود کار دل تمام و نشد.
از امروز حضور در پایگاه تابستانی یک مسجد خوب و کوچک در شهر قم را به عنوان مربی شروع کردم. قبل از جلسهی اول تصور مبهمی از پایگاه فرهنگی مسجد و پسر بچه های دبستان و راهنمایی داشتم. از کوچکیشان میترسیدم. میترسیدم نشود کلاس جدی و مفیدی برگزار کرد. حالا الحمدلله خیالم تا حدی راحت شده. بچه های خوبی هستند حدود بیست تا پسر بچه ی ششم دبستان تا سوم راهنمایی.
این تابستان فرصت خوبیست تا طرح درسهای جدیدی جمع کنم: عکاسی، طراحی، بازیهای آموزشی، هوافضا، قصهگویی و ...
به قول شاعر: ترقیهای عالم رو به بالاست / من از بالا به پایین میترقم