نشد
امروز آخرین جلسهی کلاسهای من در پایگاه فرهنگی تابستان مسجد برگزار شد.
بیش از سی جلسه با حدود بیست نفر پسربچهی سیزده تا شانزده ساله کتاب خواندیم، دربارهی رسانهها حرف زدیم، عکس دیدیم و بازی کردیم. اما در خوشبینانهترین حالت حدود بیست درصد از چیزهایی که گفتهام برایشان مفید بوده و توانستهاند یاد بگیرند. حالا باید خوشحال باشم یا ناراحت؟ دو ماه در گرمترین ساعتهای روز، حتی ماه رمضان، در محیط نامناسب، گرم و خفه تلاش کردیم تا بچههای این محل چیزی یاد بگیرند که در هیچ مدرسهای یاد نمیدهند. سعی کردیم گروهی از مربیان و بچهها را سامان بدهیم که حداقل به مدت سه سال با هم در ارتباط باشند و با هم رشد کنند. سعی کردیم کار متفاوتی انجام بدهیم. سعی کردیم با کمترین امکانات بهترین خدمات را ارایه بدهیم. هنوز شاید برای قضاوت خیلی زود باشد.
خودم اما میدانم آنچنان که باید تلاش نکردهام و نباید انتظار نتیجهی فوقالعادهای داشته باشم. میتوانستم خودمانیتر باشم؛ میتوانستم ذهنم را از کلیشههای مدرسهای خالی کنم و نشاط بیشتری در کلاس داشته باشم؛ میتوانستم قبل از هر جلسه بیشتر فکر و مطالعه کنم؛ میتوانستم اما نکردم؛ اما نشد.
*
گداخت جان که شود کار دل تمام و نشد.