صبح با گروهبان یک وظیفه که حالا افسر نگهبان هم شده جلسه دارم که بارانی بشود؛ ظهر با معاون وزیر در طبقه هفتم وزارتخانه درباره پروژه چند میلیاردی خواب و خیال میبافیم؛ و عصری بعد از سالها یک نفر را به جمع خوانندگان صاد اضافه میکنم.
اما اعجاز ما همین است: ما عشق را به مدرسه بردیم درامتداد راهرویی کوتاه در آن کتابخانهی کوچک تا باز این کتاب قدیمی را که از کتابخانه امانت گرفتهایم -یعنی همین کتاب اشارات را- با هم یکی دو لحظه بخوانیم
ما بی صدا مطالعه میکردیم اما کتاب را که ورق میزدیم تنها گاهی به هم نگاهی ... ناگاه انگشتهای «هیس!» ما را ز هر طرف نشانه گرفتند انگار غوغای چشمهای من و تو سکوت را در آن کتابخانه رعایت نکرده بود!
درد کمر و ضرورت استراحت در منزل، جلسههای دو نفره در پارک و مسجد و غیره را به صبحانهی سه نفره در خانه تغییر مسیر داد. جلسهای که به درخواست من تشکیل شد و برخلاف ضوابط سفت و سخت خودم، در آن بسیار پارو زدم و دیگران را به پارو زدن ترغیب کردم. طبیعی است جلسهای که با درد شروع بشود، با درد هم تمام میشود. * بعدازظهر هم که بهتر بودم رفتم تا سمیه و سه ساعت دربارهی تاریخ مقدس فلسطین حرف زدیم. حالا این طور به نظرم میرسد که در -خ- سمیه درباره -سرزمین- فلسطین حرف زدن بهتر از در -میدان- فلسطین درباره -نامهای برای دخترم- سمیه حرف زدن است! *
بسیار میپسندم که در دوستیمان، رابطهمان، بینمان، کتابی وجود داشته باشد. اما بیکتابی از بیکتابی بهتر است. * علامهی طباطبایی بعد از شهادت استاد مطهری دربارهی ایشان جملاتی به این مضمون میفرمایند:
«...بنده -وقتی ایشان به درسم میآمدند- حالت رقص پیدا میکردم -از شوق و شعف-؛ به جهت اینکه آدم میداند هر چه بگوید به هدر نمیرود...»
مدرسه را امروز تعطیل کردهاند برای فلان و بیسار. برای اولین بار در یک دههی گذشته، صبح با بچهها قرار میگذاریم برای نمایشگاه. حوالی ساعت ده، اندک اندک جمعشان جمع میشود؛ هر کدام از یک گوشهی شهر؛ و تا حدود سه و نیم می چرخیم و کتاب میبینیم و حرف میزنیم؛ و برای اولین بار در یک دههی گذشته بازدید را تقریباً با همان تعدادی که شروع کرده بودیم تمام می کنیم. موقع خداحافظی هم خوشمزهبازی دهه هشتادیشان گل میکند و وسط آن شلوغی «روز معلم» را جیغ و دست و هورا میکشند؛ معلم عجیب و بچههای غریب. * عصرانه هم -جای ناهار- با تو فالوده میخورم. دستت توی جیب خودت است. فالوده را تو حساب میکنی.
پ.ن: + چشم نشانهبین که داشته باشی، همیشه همراه هر سیدعلی یک شیخعلی هم هست... ++ بعد از نماز در مصلی، خبر دادند که یک نفر از مؤمنان قریب خدا به ملکوت اعلا پرکشیده است. از او به ما در زندگی خیرات عجیبی رسیده بود. غفرالله لنا و له.
دورهمی ضروری و میزبانی به موقعی بود. آنچه به نظر میرسید از دست رفته، خودش با پای خودش باز گشته است. حالا ما باید برگردیم. جاده و اسب مهیاست برادر؛ بیا تا نرویم.
این همه معاشرت و مصاحبت و ملاطفت، روح تازهای به هر جسم خستهای میدمد؛ حتی اگر از شش صبح تا یازده شب توی خیابان و اداره و مدرسه راه رفته باشی و کار کرده باشی و حرف زده باشی. اول صبح آموختم که در فلسفهی متعالیه «انسان» چیزی جز «توجه» نیست و آخر شب عمیقاً دانستم که «انسان به هر میزان به هر چه رو کند، همان میشود» هیچ تقدم و تأخر زمانی هم ندارد. شاید بیست سال پیش توجهی کرده باشی و حالا آن شدهای و شاید توجه امروزت ناشی از آن باشد که بیست سال پیش بودهای. * از این چهارشنبههای پنجشنبهای کمتر پیش میآید. مثل غزلی است که قطعه باشد؛ مثل همان غزلی که قطعه است؛ و این رمزی باشد میان ما تا بعد.
من: سلام. همقدمی و همنفسی دیشب با شما برایم بسیار شیرین و گرامی بود. و فرمود: ...إِنَّهُمْ فِتْیَةٌ آمَنُوا بِرَبِّهِمْ وَزِدْنَاهُمْ هُدًى وَرَبَطْنَا عَلَىٰ قُلُوبِهِمْ إِذْ قَامُوا... خدا این ارتباط قلبی را بر ما مبارک گرداند انشاءالله.
پ.ن: + به یاد شبانهنوردی ارتفاعات کلکچال و عدسی صبحگاهیاش!
قراری که میتوانست دو نفره یا ده نفره باشد را چهار نفره برگزار میکنیم: یک گلگشت سبک در پارک کوهسار. میترسیدم برنامهی سنگینتری بگذارم. از خودم و از همقدمان مطمئن نبودم. * حالا در اسرع وقت باید صد تا لیوان یکبار مصرف کاغذی بخرم. آن چهار تایی که در خانه داشتیم تمام شد. برای پنجشنبههای آتی هر طور که صلاح میدانید اعلام آمادگی کنید لطفاً.
تو: [جمعه، ساعت ۳:۳۵ بامداد] سلام، شرمنده بد موقع، ولی باید میگفتم: نتونستم بخوابم، هنوز درگیر حرفاتونم. دعامون کنید. ارادت یاعلی(ع)
من: عشق، شوری در نهاد ما نهاد جان ما در بوتهٔ سودا نهاد
گفتگویی در زبان ما فکند جستجویی در درون ما نهاد
داستان دلبران آغاز کرد آرزویی در دل شیدا نهاد
قصهٔ خوبان به نوعی باز گفت کاتشی در پیر و در برنا نهاد
از خمستان جرعهای بر خاک ریخت جنبشی در آدم و حوا نهاد
عقل مجنون در کف لیلی سپرد جان وامق در لب عذرا نهاد
دم به دم در هر لباسی رخ نمود لحظه لحظه جای دیگر پا نهاد
پ.ن: + پنجشنبهی سواد، پنجشنبهی پژوهش، پنجشنبهی مدرسه، پنجشنبهی تو. ++ هرگز دعا نکردهام این پراید، پژو شود. اما بارها دعا کردهام که صندلی دوم آن محفوظ بماند. +++ یک چیزی بین پسر و برادر. مثلاً «پسر دایی»!! +++ انس با این غزل شورانگیز فخرالدین عراقی را از دست ندهید.
پنجشنبهی قبلی در کمال حیرت و مسرت رفتهایم اولین جلسهی هیأت امنا؛ سبیل تا سبیل نشستهایم و افاضه کردهایم و در همان روزی که خرمشهر را خدا آزاد کرد، روبانِ سایت را قیچی زدهایم و اول تابستان است و فرصتها در حال گذر و امروز میخواستیم قرار بگذاریم که روی ویرایش محتوا تمرکز کنیم و امتحان داشتند و وقت نشد و خودشان هم پیگیر نشدند و من هم ول کردم ببینم کی صدایشان در میآید و مردد بودم که وقت بعدی را بدهم برای کارگاه ویرایش یا نه که ساعت شش بعدازظهر ناغافل در تهران به این بزرگی وسط خیابان میخوریم سینه توی سینهی هم. * جوان تر از آن است که در لحظه متوجه شود چه بلایی سرش آمده. هیچ چیزی تصادفی نیست. قبلاً هم گفته بودم که آدم باید کور باشد که این چشمکهای الهی را نبیند. کور نیستیم. میبینیم.
آخرِ کلاسِ آخر، بچهها جیغ میکشند که سلفی بیندازیم! سال تحصیلی تمام شده و خب یک یادگاری کوچک به کسی ضرر نمیزند. همانجا عکس را میگذارم داخل کانال و بعد از نماز طبق قرار قبلی راه میافتیم به طرف نمایشگاه. ده دوازده نفریم و بی آداب و ترتیب خاصی مثل همیشه میچرخیم و حرف میزنیم و رفیق میشویم. * بچههای ما از آن چه از دور به نظر میرسد تنهاتر هستند. وسایل ارتباطیشان با جهان اطراف بیشتر شده، اما کسی را ندارند که به او متصل شوند. چنانکه میدانیم چرخیدن در پیجهای یکطرفهی سلبرتیها و تماشای ویترین مغازهها و بو کشیدن عطر کباب هم فایدهای ندارد. این است که ماندهاند بیدوست. آنقدر بیدوست ماندهاند که یک پسر بچهی شانزده ساله حاضر است همهی مخاطرات رفاقت با یک عاقله مرد چهل ساله را به جان بخرد، تنها و تنها اگر بتواند هفتهای یکبار دقایقی با او حرف بزند و بیآنکه سؤالی بپرسد، فقط حرفهایی بشنود که خطاب به او گفته میشود. مخاطب خاص بودن برای این بچهها یک آرزوست؛ از بس که با مَسمدیا خفه شدهاند. * برای یکیشان کلیات قیصر میخرم. باورش نمیشود. چرا باید هدیه گرفتن کتاب این همه عجیب باشد؟ غیر از این است که تنها ماندهاند؟