صاد

ص والقرآن ذی الذکر
صاد

یا بکُش؛
یا دانه دِه؛
یا از قفس آزاد کن.
.
.
.

صاد گرد
سر رسید موضوعی
نظرصاد
سر رسید ماهانه

عضو باشگاه وبلاگ نویسان رازدل

اگر مجنون دل شوریده‌ای داشت
دل لیلی از او شوریده تر بود

۱۱۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «پنجشنبه‌ها» ثبت شده است

ساعت ۹:۰۰، امام‌زاده باغ‌فیض
وقتی امتزاج¹ «لطافت» و «دانایی» شیره‌ی جان آدمی شد، آدمی «پری» می‌شود.
«پری» شدن و «پری» ماندن از آن‌هایی ساخته‌است که «خلوت» و «همت» دارند.
این‌چنین رفقایی² داریم ما.

...
السلام علی الملائکة المقربین
...

*
¹ «امتزاج» اختلاط یک‌دست دو سیال با هر نسبت دلخواه است بطوری که هیچگونه مرز مشخصی بین دو سیال مشاهده نشود.
² خیلی وقت بود کسی این‌چنین بی‌تکلف به من گل هدیه نداده بود. «خیلی وقت» یعنی مثلاً سی سال.

# آدم‌ها

# دوست

# پنجشنبه‌ها

  • ۳ نظر
  • پنجشنبه ۶ مهر ۱۳۹۱
  • :: بداهه
ان‌شاءالله یک اقلیت قوی بودن بهتر از یک اکثریت ضعیف بودن است.
خوشحالم که در این سال‌ها برادرانم کیفیت را فدای کمیت نکرده‌اند.

# پنجشنبه‌ها

# مدرسه

  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۹۱
  • :: بداهه

۹:۰۰ تا ۱۱:۰۰   -  مروری بر تاریخ سرزمین عراق و زندگی ائمه – باغ فیض
۱۱:۰۰ تا ۱۴:۰۰ -  بازبینی تدوین پروژه دل‌بندان – بزرگراه نواب
۱۵:۳۰ تا ۱۶:۳۰ -  بدرقه کربلاییان رضوان – پایانه مسافربری غرب
۱۶:۳۰ تا ۱۷:۳۰ -  بازدید مشورتی از منزل یکی از دوستان – …
۱۸:۰۰ تا ۱۸:۳۰ -  گفتگوی دوستانه در بوستان …

# رضوان

# دوست

# پنجشنبه‌ها

  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۱۶ شهریور ۱۳۹۱
  • :: بداهه
میگم: «یه کم خودت رو بپوشون.»
میگه: «زیاد اصرار نکنین. وضعم از خیلی ها بهتره.»
نگفتم: «بِقدر الکدِّ تُکتَسَبُ المَعالِی و مَن طَلب العُلی سَهِر الّلیالِی»

# پنجشنبه‌ها

# برادر

  • ۳ نظر
  • شنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۱
  • :: بداهه

با هم زندگی می‌کنیم: بی آن‌که هم را زیاد ببینیم یا با هم زیاد حرف بزنیم: مثلاً هر چهار ماه یک‌بار.
اما انگار که با هم‌ایم: در همه‌ی تصمیم‌ها و حرکت‌ها.  نه یکی دو نفر: که چهار پنج نفر.

اسم این را چه باید بگذارم؟

# دوست

# ستاد

# پنجشنبه‌ها

  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۱
  • :: بداهه

عزیز از شربت‌های «بخر، بریز و هم‌بزن» خوشش نمی‌آید. معتقد است که اختراع «سن ایچ» خانم‌ها را تنبل کرده‌است.
خودش یک ساعت وقت می‌گذارد که چهار مشت «خاکشیر» را بشوید. هم‌زمان نیم کیلو «شکر» را در قابلمه با آب می‌پزد که «شهد» درست کند. آخر هم به شهدٍ توی قابلمه کمی «زعفران» و «گلاب» اضافه می‌کند که کامل باشد.
بعد با دقت دو تا ملاقه‌ی مناسب انتخاب می‌کند که با هر کدامشان در یک لیوان شهد و خاکشیر بریزد. ملاقه‌ها حکم پیمانه را دارند و کار توزیع مواد شربت در تعداد زیاد لیوان را آسان می‌کنند.
قبل از آمدن میهمان‌ها به تعداد پیش بینی شده در لیوان‌ها خاکشیر و شربت می‌ریزد و قاشق دسته بلند هم می‌گذارد توی لیوان که کار پذیرایی معطل نماند. کلمن آب یخ هم آماده است.
هر مهمانی که می‌آید کافی‌ست که یکی از لیوان‌ها را زیر شیر کلمن بگیری و پر از آب یخ بکنی؛ کمتر از پانزده ثانیه طول می‌کشد که شربت خاکشیر عزیز خوردنی می‌شود.

# رضوان

# طعام

# هیأت

# پنجشنبه‌ها

  • ۳ نظر
  • پنجشنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۱
  • :: عزیز
توی گوش برادری می‌زنم و اعلام خطر می‌کنم:
«...
قدر اعتماد آدم‌ها به خودت را بدان.
همه را به یک چوب نران.
نسخه‌ی خودت را مطلق ندان و آن را برای همه نپیچ.
...
مربی باید وسیع باشد و بلندنظر.»
*
خدایا؛
می‌دانی که به قصد اصلاح گفتم.

# پنجشنبه‌ها

# معلم

# مدرسه

  • ۱ نظر
  • پنجشنبه ۲۸ ارديبهشت ۱۳۹۱
  • :: بداهه
یک. اینترنت جدی است.
دو. اینترنت یک رسانه است.
سه. اینترنت یک دنیا است.

# رسانه

# سین

# پنجشنبه‌ها

  • ۳ نظر
  • چهارشنبه ۲۷ ارديبهشت ۱۳۹۱
  • :: بداهه
ای شهید؛
ای آن‌که بر کرانه‌ی ازلی و ابدی وجود نشسته‌ای؛
...
چه جاهایی که ما را نمی‌بری؛
چه کارهایی که با دل ما نمی‌کنی.
...

# شهید

# مسعود

# پنجشنبه‌ها

  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۷ ارديبهشت ۱۳۹۱
  • :: بداهه

با دو تا رفیق خوب ناهار می خوری؛ گپ می زنی؛ میگی؛ می خندی؛ خدا رو شکر می کنی که حالشون خوبه و از یک سال قبل اوضاع شون رو به راه تره و برنامه های زندگی شون پیش میره و برای خودشون مردی شدن و تصمیم های مهمی برای آینده دارن.
*
البته همه جلو نمیرن. بعضی ها هم سقوط می کنن. یه جوری سقوط می کنن که هیچ جوری نمی تونی دستشون رو بگیری. هر چی میگذره بیش تر غرق میشن؛ دور میشن؛ گم میشن؛ دیگه نمیتونی پیداشون کنی.
خدا میدونه چقدر به قلبت فشار میاد وقتی رفیقی رو می بینی که فرو ریخته؛ تموم شده.
*
خدا رفیقاتونو براتون نگه داره. آمین.

# آزمون

# حبیب

# دوست

# پنجشنبه‌ها

  • ۴ نظر
  • پنجشنبه ۱۱ اسفند ۱۳۹۰
  • :: بداهه

نه تا یازده و نیم؛ دوازده تا یک و نیم؛ دو تا چهار؛ شش تا نه و نیم.
امامزاده، مسجد، ماشین، وزارت کشور!
*
چهار تا شش اما بی‌هدف توی میدان فاطمی قدم می‌زدم. روبروی ویترین کتاب‌فروشی -از جذاب‌ترین مکان‌های روی زمین- دستی روی شانه‌ام خورد و -با نامی که سال‌هاست متروک شده- صدایم کرد. «عبدالحمید» است؛ برادر «عبدالرحیم». چند سالی می‌شود ندیدمش. هر دو تغییر کرده‌ایم: جوانک خنده‌رویی بود که مویی به صورت نداشت و کتاب زیاد می‌خواند، حالا مردی شده‌است: عینک و محاسن و تیپ و شخصیت و ...
می‌گوید: سفید کرده‌ای -موهایم را می‌گوید- و ته لهجه‌ی مشهدی‌اش معلوم می‌شود. در یک شرکت نفتی مشغول حسابداری یا حسابرسی یا چیزی شبیه این‌هاست. به طعنه می‌گویم: پس پول نفت را شما می‌شمارید؟ و حاضرجواب -مثل همیشه، مثل برادرش- می‌گوید: ما فقط بشکه‌ها را می‌شماریم!
قدم می‌زنیم و گپ می‌زنیم و به حسابِ او آب انار می‌زنیم توی این سرما. فاصله‌ی بین دو جلسه‌ام خوب پر می‌شود.
*
چقدر بی‌معرفت شده‌ام. این همه آدمِ با محبت را از زندگی‌ام ریخته‌ام بیرون.

# آدم‌ها

# دوست

# پنجشنبه‌ها

  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۴ اسفند ۱۳۹۰
  • :: بداهه

شهیدی که روزگاری هم‌دم فرزندش بودیم، امشب میزبان جوان دلبندش است. فاتحه‌ای بخوانیم.
*
این چه بازی غریبی‌ست که روزگار با من می‌کند؟
دوباره برگشته‌ام به خانه‌ی اول: باد هر چه کاشته‌بودم برده‌است و حالا بعد از سال‌ها بذر تازه‌ای را به زمینم آورده. باید دوباره بکارم؛ دوباره آبیاری؛ دوباره مراقبت؛ دوباره بیم؛ دوباره امید.
این چه بازی غریبی‌ست... ؟
*
«کتابستان» جدیدترین عضور رازدل است و امروز بخت‌یار بودیم که کتابستان حقیقی را هم دیدیم. جوان‌های خوش‌طینت و خوش‌برخورد و خوش‌فکر.
اگر از متروی میدان شهدا می‌گذرید کتابستان را از دست ندهید.
*
معلوم است که بزرگ‌شده‌ای و معلومم نشد که رشد هم کرده‌ای یا نه؟
تا مرد سخن نگفته باشد...
*
امینِ رازدل حال‌ندار است و خانه‌نشین. سرحال که باشد بچه‌های شبکه می‌فهمند. تغییرات تازه‌به‌تازه و رفع و رجوع درخواست‌ها و پشتیبانی به‌روز الان چند وقتی‌ست که خوابیده. دعا کنید که جان بگیرد و نتایج جلسه‌ی امروزمان برای سر و سامان دادن به امورات آخر سال رازدل را زودتر ببینید.
*
سه سال از اتمام سه سال قرارداد نانوشته‌ام با مجموعه‌ی فام می‌گذرد و امشب آخرین اسناد مالی را تسویه کردم. مثل این می‌ماند که شستن ظرف‌های یک وعده غذا به اندازه‌ی زمان خریدن و پختن و خوردن آن غذا طول کشیده باشد. حالا هر چه بود تمام شد.
*
و حالا آخر شبی -که از پی چنین روزی رسیده- ما شدیم «شیخ پاکدامن» و شما «حافظ خلوت‌نشین» که به اختیار این «خرقه‌ی‌ می‌آلود» را نپوشیده‌اید و حتماً سزاست که «مردمک دیده‌مان» «خون دل» بخورد؟
ما کجاییم در این بحر تفکر، تو کجایی برادر؟!

# امین

# برادر

# دوست

# شهید

# پنجشنبه‌ها

  • ۴ نظر
  • پنجشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۰
  • :: بداهه
بیدمشک برای تو، کاسنی برای من.
طبع معتدلی داری؛ معلوم است.
طبع گرمی دارم؛ معلوم نیست؟
*
سر اذان اما باید از کافه بیرون زد. کافه هر چقدر هم که مسلمان باشد، هنوز نمازخانه ندارد.
*
و این راز باید که از اغیار پوشیده ماند. کافه نشینی جرم کمی نیست. هست؟

# دوست

# راغب

# پنجشنبه‌ها

# کافه

  • ۶ نظر
  • پنجشنبه ۲۹ دی ۱۳۹۰
  • :: بداهه
غروب پنجشنبه -تنها که باشی-  از غروب جمعه هم دلگیرتر است.
*
جای خالی دعای سمات غروب جمعه را هیچ چیزی در غروب پنجشنبه پر نمی کند.

# پنجشنبه‌ها

# دوست

  • :: بداهه

حالی‌ام که گفتنی نیست. یک بار سال 74 این‌طوری شدم توی خیابان نیایش. یک بار سال 75 پای تلویزیون. یک بار 76 پشت تلفن؛ یک بار 77 توی یزد؛ یک بار 78 توی اصفهان؛ دو بار هم وسط‌های دانشجویی توی یزد، 80 و 82 بود گمانم. این حال نبود تا یک بار 88 و البته امروز.
از سیزده سالگی تا امروز همین چند بار حال عجیبی را تجربه کرده‌ام که گفتنی نیست. زمین دور سرم می‌چرخد؛ در یک لحظه توی زمان جلو و عقب می روم. جسمم هست و جانم نیست. جانم این‌جا نیست. نمی‌دانم کجا می‌رود. جسمم بی‌خیال جانم راه می‌رود؛ می‌بیند و می‌شنود؛ حتی حرف می‌زند و جانم این‌جا نیست. این حال ده دقیقه تا نیم ساعت شاید طول بکشد. هیچ کس چیزی نمی‌فهمد. ظاهرم معمولی‌ست. اما بعدش سرم درد می‌گیرد و سینه‌ام از درون می‌سوزد. انگار که چند روز نخوابیده باشم؛ پلک‌هایم سنگین می‌شود. همه جا ساکت می‌شود. بی‌حال می‌افتم.
به حال که می‌آیم، تکان خورده‌ام. سخت تکان خورده‌ام. دیگر آن آدم قبلی نیستم. پیر شده‌ام. در آن لحظه من یک تجربه‌ی عجیب دارم که با هیچ کس نمی‌شود تقسیم کرد. تا چند روز ریه‌هایم گرم است. نفس که می‌کشم تا عمق سینه‌ام هم‌چنان می‌سوزد.
چرا این‌طور می‌شوم؟
*
نمی‌فهمی وقتی پدر یک دوست خوب -اولین باری که تو را می‌بیند- به اسم کوچک صدایت کند چه معنی دارد. می‌فهمی؟
*
نمی‌فهمی وقتی مادر یک دوست خوب -همان یک باری که تو را دیده- برایت غذای نذری و سلام فراوان می‌فرستد چه معنی دارد. می‌فهمی؟
*
نمی‌فهمی وقتی... چه معنی دارد. می‌فهمی؟
*
نمی‌فهمی وقتی یک دوست خوب از غریبه پول قرض می‌کند تا از شرمندگی دوستانش بیرون بیاید چه معنی دارد. می‌فهمی؟
*
نمی‌فهمی وقتی به پدر یک دوست خوب تلفن می‌زنی -بی‌آن‌که تو او را دیده باشی- می‌گوید زیارت قبول چه معنی دارد. می‌فهمی؟
*
این‌ها به هم ربطی ندارد. اما وقتی با هم اتفاق می‌افتد، حالی‌ام که گفتنی نیست.
*
یک جای دیگری دل‌های ما را به هم گره زده‌اند. خیلی واضح است.
*
این ها به هم ربطی ندارد. اما وقتی می‌بینی که دارد به هم ربط پیدا می‌کند -بی‌آن‌که پارو زده باشی- وقتی همه‌ی زندگی‌ات دارد به همه‌ی زندگی‌ات ربط پیدا می‌کند، حالی‌ام که...
*
راستی اون فیلم «قصه‌ها و واقعیت» رو بالاخره دیدی یا نه؟
*
ای شهید! ای آن‌که بر کرانه‌ی ازلی وجود نشسته‌ای...
*
وای من و وای دل
*
دسته‌بندی و برچسب‌های صاد جوابگوی این نوشته نیست.
ببین چه به روزم آورده‌ای.

# آزمون

# ازدواج

# برادر

# تاریخ

# حبیب

# دوست

# شهید

# قصه

# مدرسه

# پنجشنبه‌ها

  • :: بداهه
  • :: پریشان
  • :: کودکی
  • :: یزد
ته مانده‌ی لذت‌های پیام‌بری برای من
همین تماشای بزرگ‌شدن شماست
بزرگ‌شدن‌تان
بدون نیاز به دخالت در فرایند رشد
بدون نگرانی
بدون دلهره:
فارغ شدن از مدرسه، فارغ شدن از دانشگاه، گرفتار کار شدن؛ گرفتار خانواده شدن.
*
ته مانده‌ی لذت‌های پیام‌بری برای من
همین خواستگاری رفتن‌های شماست.

# مدرسه

# پنجشنبه‌ها

# تربیت

  • ۶ نظر
  • پنجشنبه ۱۲ آبان ۱۳۹۰
  • :: بداهه
قرآن کریم
رساله آموزشی
هنر شیعه
گنجور
واژه یاب
ویراست لایو
تلوبیون