صاد

ص والقرآن ذی الذکر
صاد

یا بکُش؛
یا دانه دِه؛
یا از قفس آزاد کن.
.
.
.

صاد گرد
سر رسید موضوعی
نظرصاد
سر رسید ماهانه

عضو باشگاه وبلاگ نویسان رازدل

اگر مجنون دل شوریده‌ای داشت
دل لیلی از او شوریده تر بود

۲۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «آزمون» ثبت شده است

میگم:
...
جغرافیای بد جسمت تو رو به جغرافیای بد فکری انداخته
...
سیر استدلالت اینه:
همه بدن
پس من هم بد باشم
هیچ کس خوب نیست
من چرا خوب باشم؟
...
خیال می کنی اگر زمان حضرت ابراهیم بودی چکار می کردی؟
با این طرز تفکر حتما هیزم جمع می کردی که ابراهیم رو بسوزونی
چون همه این کار رو می‌کردن
...
شهروند مطیع دهکده‌ی جهانی شدی گوگولی!
و برات نگرانم
برادر!

# آزمون

# توحید

# دوست

  • ۲ نظر
  • سه شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۲
  • :: نغز
  • :: پیامک

میگم:
...
ارتباطات تو نشون میده که  با جسم‌ت در کدوم موقعیت جغرافیایی قرار داری
اما نوشته‌هات نشون میده که با جان‌ت در کدوم موقعیت فکری قرار داری
جان تو مهم تر از جسم‌ت‌ است
...
تو از نظر فکری در منطقه‌ی خطرناکی قرار داری
فکر تو خطرناک نیست
منطقه‌ی فکری تو خطرناک است
...
فکر تو خطرناک نیست
همون طور که جسم تو خطرناک نیست
اما جسم‌ت میتونه توی یه محوطه خطرناک قرار بگیره
(هر چند که ممکنه در عمل هیچ وقت آسیب نبینی
و هیچ وقت متوجه خطر نشی
مثل کارآگاه گجت)
به دیگران حق بده که هر لحظه برات نگران باشن
...

میگه:
جاهای خطرناک هیجان انگیز هستند. نه؟

# دوست

# آزمون

# توحید

  • ۱ نظر
  • دوشنبه ۱۴ مرداد ۱۳۹۲
  • :: نغز
  • :: پیامک

باید که ز داغم خبری داشته باشد،
هر مرد که با خود جگری داشته باشد

حالم چو دلیری ست که از بخت بد خویش
در لشکر دشمن پسری داشته باشد

حالم چو درختی است که یک شاخه نا اهل
بازیچه ی دست تبری داشته باشد

سخت است پیمبر شده باشی و ببینی
فرزند تو دین دگری داشته باشد

آویخته از گردن من شاه کلیدی
این کاخ کهن بی که دری داشته باشد

سردرگمی ام داد گره در گره اندوه
خوشبخت کلافی که سری داشته باشد

حسین جنتی

# آزمون

  • ۲ نظر
  • سه شنبه ۱۰ ارديبهشت ۱۳۹۲
  • :: بیت

اعوذ بالله من‌ الشیطان الرجیم
بسم الله الرحمن الرحیم

وَیَدْعُ الإِنسَانُ بِالشَّرِّ
دُعَاءهُ بِالْخَیْرِ
وَکَانَ الإِنسَانُ عَجُولاً

صدق الله العلی العظیم
سوره اسرا، آیه ۱۱

# دعا

# آزمون

# عقل

  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۱۷ بهمن ۱۳۹۱
  • :: ذکر

نقطه‌ی کانونی این عکس، چهره‌ای نیست که می‌بینیم؛ بلکه چهره‌ای است که نمی‌بینیم.
*
دست چپ جلاد بر شانه‌ی چپ مجرم. دستِ تسلی، دستِ برادری.
*
در روزگار پیام‌بری بارها آرزو کرده‌ام که کاش می‌شد در حین انجام وظیفه‌ای الهی، آن‌هنگام که چاره‌ای جز تنبیه نیست، به همین سادگی پشت نقابی مخفی شد.

# معلم

# آزمون

# تربیت

  • :: نغز

آدمی که از پشت سرش مطمئن باشه، راحت می‌ره جلو.
هر وقت دیدی در قدم برداشتن به سمت جلو تردید داری، به عقب نگاه کن ببین کجا با گذشته هنوز تسویه نکردی؛ هنوز بدهکاری؛ هنوز دل نگرانی؛ ببین کدوم کارِت هنوز ناقصه.
*
شیطون همین طوری از جلو رفتن آدم‌ها جلوگیری می‌کنه. یه چیزی توی گذشته‌ات می‌ذاره که نگرانش باشی؛ که دلبندش باشی؛ که نذاره راحت به سمت جلو قدم برداری.
*
خودت رو بشناس؛ دشمن رو بیشتر.

# آزمون

# توحید

  • ۲ نظر
  • چهارشنبه ۱۵ آذر ۱۳۹۱
  • :: نغز

با دو تا رفیق خوب ناهار می خوری؛ گپ می زنی؛ میگی؛ می خندی؛ خدا رو شکر می کنی که حالشون خوبه و از یک سال قبل اوضاع شون رو به راه تره و برنامه های زندگی شون پیش میره و برای خودشون مردی شدن و تصمیم های مهمی برای آینده دارن.
*
البته همه جلو نمیرن. بعضی ها هم سقوط می کنن. یه جوری سقوط می کنن که هیچ جوری نمی تونی دستشون رو بگیری. هر چی میگذره بیش تر غرق میشن؛ دور میشن؛ گم میشن؛ دیگه نمیتونی پیداشون کنی.
خدا میدونه چقدر به قلبت فشار میاد وقتی رفیقی رو می بینی که فرو ریخته؛ تموم شده.
*
خدا رفیقاتونو براتون نگه داره. آمین.

# آزمون

# حبیب

# دوست

# پنجشنبه‌ها

  • ۴ نظر
  • پنجشنبه ۱۱ اسفند ۱۳۹۰
  • :: بداهه

مدیری داشتیم [که] می‌گفت: تعدادی پرنده بر روی درختی نشسته بودند. شکارچی ای آمد و برای اینکه فرصتی هم به آنها داده باشد، بلند گفت: کیشته! پرنده‌ها به هم نگاهی کردند و با حالتی متعجب پرسیدند: با کی بود؟ با ما بود؟ نه با ما نبود! شکارچی دوباره گفت: کیشته! پرنده ها دوباره همان سوال را از یکدیگر پرسیدند تا شکارچی یکی از آن‌ها را با تیر زد. پرنده ها گفتند: آهان با این بود!
مدیر ما گفت قصه رویارویی ما با مرگ هم چنین است.

به نقل از بدایه

# توحید

# آزمون

  • :: روایت امروز
یه وقتی هست که بالاخره می‌فهمی اشتباه اومدی؛ اشتباه گرفتی؛ اشتباه فهمیدی.
اون موقع باید زود دور بزنی و برگردی: از یه مسیر؛ از یه آدم؛ از یه فکر.
تفاوت آدم‌ها در اشتباه رفتن‌هاشون نیست
- به سعی و خطا کردن‌هاشون نیست-
تفاوت آدم‌ها در زود دور زدن و برگشتن‌هاست.
اشتباه رفتن جرأت نمی‌خواد. از اشتباه برگشتن جرأت می‌خواد.

# آزمون

# غضنفر

  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۲۴ آذر ۱۳۹۰
  • :: بداهه
  • :: نغز
اعوذبالله من‌الشیطان الرجیم
بسم‌الله الرحمن الرحیم
وَیَوْمَ یُحْشَرُ أَعْدَاء اللَّهِ إِلَى النَّارِ
فَهُمْ یُوزَعُونَ
حَتَّى إِذَا مَا جَاؤُوهَا
شَهِدَ عَلَیْهِمْ
سَمْعُهُمْ
وَأَبْصَارُهُمْ
وَجُلُودُهُمْ
بِمَا کَانُوا یَعْمَلُونَ
وَقَالُوا لِجُلُودِهِمْ
لِمَ شَهِدتُّمْ عَلَیْنَا
قَالُوا أَنطَقَنَا اللَّهُ الَّذِی أَنطَقَ کُلَّ شَیْءٍ
وَهُوَ خَلَقَکُمْ أَوَّلَ مَرَّةٍ
وَإِلَیْهِ تُرْجَعُونَ
صدق الله العلی العظیم
سوره فضلت - آیه ۱۹ تا ۲۱

# آزمون

# رسانه

  • :: ذکر

حالی‌ام که گفتنی نیست. یک بار سال 74 این‌طوری شدم توی خیابان نیایش. یک بار سال 75 پای تلویزیون. یک بار 76 پشت تلفن؛ یک بار 77 توی یزد؛ یک بار 78 توی اصفهان؛ دو بار هم وسط‌های دانشجویی توی یزد، 80 و 82 بود گمانم. این حال نبود تا یک بار 88 و البته امروز.
از سیزده سالگی تا امروز همین چند بار حال عجیبی را تجربه کرده‌ام که گفتنی نیست. زمین دور سرم می‌چرخد؛ در یک لحظه توی زمان جلو و عقب می روم. جسمم هست و جانم نیست. جانم این‌جا نیست. نمی‌دانم کجا می‌رود. جسمم بی‌خیال جانم راه می‌رود؛ می‌بیند و می‌شنود؛ حتی حرف می‌زند و جانم این‌جا نیست. این حال ده دقیقه تا نیم ساعت شاید طول بکشد. هیچ کس چیزی نمی‌فهمد. ظاهرم معمولی‌ست. اما بعدش سرم درد می‌گیرد و سینه‌ام از درون می‌سوزد. انگار که چند روز نخوابیده باشم؛ پلک‌هایم سنگین می‌شود. همه جا ساکت می‌شود. بی‌حال می‌افتم.
به حال که می‌آیم، تکان خورده‌ام. سخت تکان خورده‌ام. دیگر آن آدم قبلی نیستم. پیر شده‌ام. در آن لحظه من یک تجربه‌ی عجیب دارم که با هیچ کس نمی‌شود تقسیم کرد. تا چند روز ریه‌هایم گرم است. نفس که می‌کشم تا عمق سینه‌ام هم‌چنان می‌سوزد.
چرا این‌طور می‌شوم؟
*
نمی‌فهمی وقتی پدر یک دوست خوب -اولین باری که تو را می‌بیند- به اسم کوچک صدایت کند چه معنی دارد. می‌فهمی؟
*
نمی‌فهمی وقتی مادر یک دوست خوب -همان یک باری که تو را دیده- برایت غذای نذری و سلام فراوان می‌فرستد چه معنی دارد. می‌فهمی؟
*
نمی‌فهمی وقتی... چه معنی دارد. می‌فهمی؟
*
نمی‌فهمی وقتی یک دوست خوب از غریبه پول قرض می‌کند تا از شرمندگی دوستانش بیرون بیاید چه معنی دارد. می‌فهمی؟
*
نمی‌فهمی وقتی به پدر یک دوست خوب تلفن می‌زنی -بی‌آن‌که تو او را دیده باشی- می‌گوید زیارت قبول چه معنی دارد. می‌فهمی؟
*
این‌ها به هم ربطی ندارد. اما وقتی با هم اتفاق می‌افتد، حالی‌ام که گفتنی نیست.
*
یک جای دیگری دل‌های ما را به هم گره زده‌اند. خیلی واضح است.
*
این ها به هم ربطی ندارد. اما وقتی می‌بینی که دارد به هم ربط پیدا می‌کند -بی‌آن‌که پارو زده باشی- وقتی همه‌ی زندگی‌ات دارد به همه‌ی زندگی‌ات ربط پیدا می‌کند، حالی‌ام که...
*
راستی اون فیلم «قصه‌ها و واقعیت» رو بالاخره دیدی یا نه؟
*
ای شهید! ای آن‌که بر کرانه‌ی ازلی وجود نشسته‌ای...
*
وای من و وای دل
*
دسته‌بندی و برچسب‌های صاد جوابگوی این نوشته نیست.
ببین چه به روزم آورده‌ای.

# آزمون

# ازدواج

# برادر

# تاریخ

# حبیب

# دوست

# شهید

# قصه

# مدرسه

# پنجشنبه‌ها

  • :: بداهه
  • :: پریشان
  • :: کودکی
  • :: یزد

این حکایت همیشه‌س، نه عجیبه نه غریب
مذهب عاشقی نیست باب دلای نانجیب

به خدا اون قده این زمونه زیر و رو میشه
که دل آدما هر چی هست یه روزی رو میشه

عاشقی نقالی نیست، با قصه گفتن نمیشه
روز و شب لیلی و مجنون رو شنفتن نمیشه

اگه عاشقی، باهاس طعم جنون رو بچشی
تب و تاب قدرت و هراس و خون رو بچشی

نمیشه تو وادی صدق و صفا پا بذاری
نینوا که شد بری عاشقا رو جا بذاری

عبدالرضا رضایی‎نیا

# تاریخ

# آزمون

  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۹ آذر ۱۳۹۰
  • :: بیت
لحظه‌ی دردناکیه
وقتی که چشم باز می‌کنی
و می‌فهمی
غضنفرِ تیم
خودت بودی
و همه
دائماً سعی می‌کردن
جلوت رو بگیرن
که گل بیشتری
به خودی نزنی.
لحظه‌ی دردناکیه

# آزمون

# تربیت

# غضنفر

  • :: بداهه
  • :: نغز

اعوذبالله من الشیطان الرجیم
بسم الله الرحمن الرحیم

وَإِن یَمْسَسْکَ اللّهُ بِضُرٍّ
فَلاَ کَاشِفَ لَهُ
إِلاَّ هُوَ
وَإِن یَمْسَسْکَ بِخَیْرٍ
فَهُوَ عَلَى کُلِّ شَیْءٍ قَدُیرٌ

صدق‌الله العلی العظیم
انعام - 17

# توکل

# آزمون

  • ۱ نظر
  • دوشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۰
  • :: ذکر

کار کردن برای شهدا لیاقت می‌خواد. عرضه هم می‌خواد. حوصله هم می‌خواد. همت هم می‌خواد.

باید خودشون بطلبن.
الان نمی‌فهمی چی میگم.

# آزمون

# شهید

# مسعود

  • ۳ نظر
  • يكشنبه ۲۰ شهریور ۱۳۹۰
  • :: بداهه
  • :: نغز

ساعت چهار بامداد، تهران بی در و دروازه، سیدمهدی را توی پمپ گاز می‌بینم.
شما می‌توانی فرض کنی تصادف است؛ اتفاق است؛ پیش می‌آید. اما من کمی جبری مسلکم. به بخت و اقبال اعتقاد زیادی ندارم. حکماً حکمتی دارد.
*
نقطه سر خط، می‌رود سر اصل مطلب. گزارش کوتاه مرا که می‌شنود، لب می‌گزد: «اشتباه کرد...» ترجیع‌بند این روزهایم را زمزمه می‌کنم: «انما الخیر فی ما وقع» . چیزی از اندوهش کم نمی‌شود.
*
یاد آن سکانس معروف «مخمصه» افتادم که «دنیرو» بالاخره روبروی «پاچینو» می‌نشیند.
در تحولات سریع و عجیب یک ماه گذشته، من و سیدمهدی هرگز با هم روبرو نشده بودیم. هر چند که وقایع مشترکی را رقم زده‌ایم.
*
دومینوی وقایع اخیر را به سرعت در ذهنم مرور می‌کنم: ماجرا ظاهراً از یک آگهی کوچک شروع شد و بعد دامنه پیدا کرد و این و این و این. آخرش هم به این و این و این رسید. البته سطرهای سفیدی هم لابلای نوشته‌های صاد وجود دارد که عمومی نیست.
*
سکانس ساعت چهار بامداد پمپ گاز، آن‌چنان تصادفی و بدون رعایت سلسله‌ی علت و معلول جهان داستان رخ می‌دهد که به هیچ وجه نمی‌توان آن را در ساختار در هم تنیده‌ی چنین فیلمنامه‌ی پیچیده‌ای هضم کرد. گویی کارگردان به ناچار و صرفاً جهت پاسخ دادن به عطش مخاطب، دو شخصیت اصلی را روبرو کرده که چهار تا جمله رد و بدل کنند و فیلم بیشتر بفروشد!
*
اما از یک لحاظ، این سکانس می‌تواند پایان‌بندی مناسبی برای این داستان باشد. در این سکانس، پوچ شدن تدابیر آدم‌های مهم قصه نمایش داده می‌شود. تصادفی بودن وقوع این سکانس ناخودآگاه این پیام را به مخاطب القا می‌کند که همان دست قادری که چنین تصادف نامحتملی را رقم می‌زند، عامل بی‌سرانجام ماندن نقشه‌ها و برنامه‌های آدم‌هاست و همین‌طور این امید را می‌دهد که دست قادر متعال می‌تواند با یک تصادف دیگر، امور را به روال عادی و دلپذیر خود برگرداند.
*
به این‌ها اضافه کنید که ملاقات در پمپ گاز، بعد از مراسم احیای شب نوزدهم ماه رمضان اتفاق می‌افتد.

# آزمون

# قصه

  • ۵ نظر
  • شنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۰
  • :: بداهه
قرآن کریم
رساله آموزشی
هنر شیعه
گنجور
واژه یاب
ویراست لایو
تلوبیون