صاد

ص والقرآن ذی الذکر
صاد

یا بکُش؛
یا دانه دِه؛
یا از قفس آزاد کن.
.
.
.

صاد گرد
سر رسید موضوعی
سر رسید ماهانه

عضو باشگاه وبلاگ نویسان رازدل

اگر مجنون دل شوریده‌ای داشت
دل لیلی از او شوریده تر بود

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «بچه‌سید» ثبت شده است

حالا به نقطه‌ی رهایی رسیده‌ایم.
با تغییر در کادربندی، آن‌هایی که در حاشیه بوده‌اند به مرکز توجه نزدیک می‌شوند.
آن‌هایی که پشت دوربین بوده‌اند، بالاخره در دیدرس قرار می‌گیرند.
*
چشم نشانه‌بین اگر داشته باشی؛
معلوم است که امروز بسم‌الله کاری را گفتیم که والسلامش را ما نخواهیم گفت؛
ان‌شاءالله.

# آقا سعید

# آوینی

# بچه‌سید

# پاروئیه

# پسردایی

# کشتی نوح

  • ۱ نظر
  • چهارشنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۸
  • :: بداهه
از صبح تا غروب،
محمدجواد و طاها و محمدمهدی و دو تا سیدعلی را
در مدرسه و مسجد و دانشگاه
دیدم.
از سیدخندان و هفت حوض؛
تا نارمک و دلاوران.

دوره‌گردی تابستان و زمستان ندارد.

# بچه‌سید

# بی‌برچسب

# مدرسه

# پنجشنبه‌ها

  • ۲ نظر
  • پنجشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۸
  • :: بداهه

با این «دهه هشتادیا» فقط میشه توی کافه و رستوران قرار گذاشت.
از این کلاه‌ها هم که بذاری، دیگه بدتر.

# بچه‌سید

# دهه هشتادیا

# پنجشنبه‌ها

# کافه

  • ۱ نظر
  • پنجشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۷
  • :: بداهه

آن‌قدر جوان است که از شرق تهران که بخواهد با مترو بیاید به غرب، دو بار اشتباهی خط عوض می‌کند. اما آخرش می‌آید؛ به همان ایستگاهی که قرار نبود بیاید؛ و قسمتش می‌شود -و قسمتمان می‌شود- که این روزه‌ی دوری را با فاتحه بر مزار شهدا افطار کنیم.
چقدر گرم است: هوا و او؛ و چقدر دلم برایش تنگ شده بود؛ و خدا از دل او خبر دارد. دو سه ساعت از این ماه‌های دوری می‌گوید؛ و چقدر فصیح است؛ و چقدر به نفس خودش بصیر است؛ و چقدر مؤدب است.
یکی دو لیوان شربت بیدمشک و لیمو می‌خوریم و درود می‌فرستیم به روان همه‌ی آنان که در این سال ما را این همه تشنه‌ی هم کردند.
*
پسری که در شانزده سالگی شهید شده باشد؛ چقدر در هجده سالگی زلال می‌شود.

# بچه‌سید

  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۷
  • :: بداهه

نه شب، تازه رسیده‌ام تهران؛ خسته و گرسنه؛ تلفنم زنگ می‌خورد. شماره‌ی ناآشنای نهصد و سی و هشت. هر کسی ممکن است باشد. یکی از همکاران، یکی از دوستان قدیمی، یک نفر که شماره‌ی من را به هر علتی از یک نفر دیگر گرفته باشد، مثلاً چون می‌خواهد مشورت کند درباره‌ی هر چیزی، یکی از ... همه‌ی این فکرها در کسری از ثانیه از ذهنم عبور می‌کند. عادت کرده‌ام به پاسخ دادن به شماره‌های ناشناس -و جواب ندادن به شماره‌های آشنا البته!-
پشت خط، صدا، قبل از آن که فرصت حدس زدن پیدا کنم نامش را می‌گوید: یکی از دانش‌آموزان مدرسه است که دو ماه است کلاسمان تمام شده و کارمان هم. شماره‌ی من را از کجا آورده؟ چرا به من زنگ زده؟ چکار دارد؟ قبل از آن که فرصت پرسیدن پیدا کنم می‌گوید الان در حرم امام رضا علیه‌السلام هستم و رو به گنبد؛ اگر حرفی با آقا دارید بزنید؛ و سکوت می‌کند.
نه شب، تازه رسیده‌ام تهران؛ فاصله‌ی بین دیدن شماره‌ی ناشناس روی تلفنم و زمانی که جلوی گنبد امام رضا علیه‌السلام ایستاده‌ام به زحمت پانزده ثانیه می‌شود. مانده‌ام بخندم یا گریه کنم. یک دقیقه‌ای در بهت مانده‌ام. این چه بازی است که با من می‌کند؟ این چه رفتاری است که یک پسر شانزده ساله از خودش نشان می‌دهد؟ بی هیچ مقدمه‌ای؛ بی هیچ زمینه‌ی قبلی؛ بی هیچ درخواست و تقاضایی؛ بی هیچ انتظار منفعت و سودی؛ بی هیچ بی هیچ بی هیچ...
مانده‌ام به امام رضا علیه‌السلام چه بگویم.
چه بگویم؟
چه بگویم؟
*
آدم باید در زندگی چه بکارد تا چنین لحظاتی را درو کند؟

# آدم‌ها

# بچه‌سید

# دوست

# مشهدالرضا

  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۱ مرداد ۱۳۹۴
  • :: بداهه
  • :: پریشان

آشنایان ره عشق در این بحر عمیق
غرقه گشتند و نگشتند به آب آلوده

بسیجی چاق، بسیجیِ مرده است.

برادر عزیزم
وقت تلف نکن؛ بدو.

یا علی

# بچه‌سید

# دوست

# مدرسه

  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۲۴ ارديبهشت ۱۳۹۴
  • :: بداهه
قرآن کریم
رساله آموزشی
هنر شیعه
گنجور
واژه یاب
ویراست لایو
تلوبیون