دقیقاً بیست سال پیش که از مدرسه در آمدم باید صادق را میدیدم؛ صد نفر رفیق مشترک داریم؛ ده تا کار مشترک انجام دادهایم؛ یک ماه است که دنبالش میگردم؛ حتی اولش نمیدانستم که خودش است؛ شمارهاش را مصطفی برایم پیدا کرده بود.
بعد از بیست سال، وسط تابستان نود و نه باید پیدایش بشود؛ خودش؛ بدون قرار قبلی و بدون برنامه؛ همه ماسک زدهایم؛ فقط چشمهایمان معلوم است؛ چشمهای نشانهبین؛ قرار گذاشتیم برای هفته بعد؛ استاد حتماً به فال نیک میگیرد؛ باید به علیرضا بگویم.
*
آن وسطهای روز زنگ زده بودی که رفتهای خواستگاری. توی راه برگشت یادم میافتد که چقدر خسته بودی. توی ترافیک زنگ میزنم و حرف میزنیم.
خاک بر سر دنیا که خودش را از تو و من دریغ میکند.
# آقا سعید
# امین
# برادر
# ققنوس
# میم.پنهان
# پاروئیه
# پسردایی
# کشتی نوح
- ۱ نظر
- سه شنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۹