بزم محبت
نه شب، تازه رسیدهام تهران؛ خسته و گرسنه؛ تلفنم زنگ میخورد. شمارهی ناآشنای نهصد و سی و هشت. هر کسی ممکن است باشد. یکی از همکاران، یکی از دوستان قدیمی، یک نفر که شمارهی من را به هر علتی از یک نفر دیگر گرفته باشد، مثلاً چون میخواهد مشورت کند دربارهی هر چیزی، یکی از ... همهی این فکرها در کسری از ثانیه از ذهنم عبور میکند. عادت کردهام به پاسخ دادن به شمارههای ناشناس -و جواب ندادن به شمارههای آشنا البته!-
پشت خط، صدا، قبل از آن که فرصت حدس زدن پیدا کنم نامش را میگوید: یکی از دانشآموزان مدرسه است که دو ماه است کلاسمان تمام شده و کارمان هم. شمارهی من را از کجا آورده؟ چرا به من زنگ زده؟ چکار دارد؟ قبل از آن که فرصت پرسیدن پیدا کنم میگوید الان در حرم امام رضا علیهالسلام هستم و رو به گنبد؛ اگر حرفی با آقا دارید بزنید؛ و سکوت میکند.
نه شب، تازه رسیدهام تهران؛ فاصلهی بین دیدن شمارهی ناشناس روی تلفنم و زمانی که جلوی گنبد امام رضا علیهالسلام ایستادهام به زحمت پانزده ثانیه میشود. ماندهام بخندم یا گریه کنم. یک دقیقهای در بهت ماندهام. این چه بازی است که با من میکند؟ این چه رفتاری است که یک پسر شانزده ساله از خودش نشان میدهد؟ بی هیچ مقدمهای؛ بی هیچ زمینهی قبلی؛ بی هیچ درخواست و تقاضایی؛ بی هیچ انتظار منفعت و سودی؛ بی هیچ بی هیچ بی هیچ...
ماندهام به امام رضا علیهالسلام چه بگویم.
چه بگویم؟
چه بگویم؟
*
آدم باید در زندگی چه بکارد تا چنین لحظاتی را درو کند؟