گمگشتهی دیار محبت کجا رود؟
آخرِ کلاسِ آخر، بچهها جیغ میکشند که سلفی بیندازیم! سال تحصیلی تمام شده و خب یک یادگاری کوچک به کسی ضرر نمیزند. همانجا عکس را میگذارم داخل کانال و بعد از نماز طبق قرار قبلی راه میافتیم به طرف نمایشگاه. ده دوازده نفریم و بی آداب و ترتیب خاصی مثل همیشه میچرخیم و حرف میزنیم و رفیق میشویم.
*
بچههای ما از آن چه از دور به نظر میرسد تنهاتر هستند. وسایل ارتباطیشان با جهان اطراف بیشتر شده، اما کسی را ندارند که به او متصل شوند. چنانکه میدانیم چرخیدن در پیجهای یکطرفهی سلبرتیها و تماشای ویترین مغازهها و بو کشیدن عطر کباب هم فایدهای ندارد. این است که ماندهاند بیدوست. آنقدر بیدوست ماندهاند که یک پسر بچهی شانزده ساله حاضر است همهی مخاطرات رفاقت با یک عاقله مرد چهل ساله را به جان بخرد، تنها و تنها اگر بتواند هفتهای یکبار دقایقی با او حرف بزند و بیآنکه سؤالی بپرسد، فقط حرفهایی بشنود که خطاب به او گفته میشود. مخاطب خاص بودن برای این بچهها یک آرزوست؛ از بس که با مَسمدیا خفه شدهاند.
*
برای یکیشان کلیات قیصر میخرم. باورش نمیشود. چرا باید هدیه گرفتن کتاب این همه عجیب باشد؟ غیر از این است که تنها ماندهاند؟