- ۰ نظر
- چهارشنبه ۱۴ خرداد ۱۳۹۹
دورهمی ضروری و میزبانی به موقعی بود.
آنچه به نظر میرسید از دست رفته، خودش با پای خودش باز گشته است.
حالا ما باید برگردیم.
جاده و اسب مهیاست برادر؛
بیا تا نرویم.
آنهایی که پارو نمیزنند، و حتی استخاره هم نمیکنند، منتظر رؤیت نشانههای الهی میمانند. نشانههای الهی، مثل چراغهای چشمکزن وسط خیابان، در دیدرس همه هستند اما به چشم خیلیها نمیآیند.
از جلسهی بازخوانی اساسنامه که بیرون میآییم -در مکانی که قرار نبود باشیم و با یک ساعت تأخیر- داریم خداحافظی میکنیم که حاجی سر میرسد؛ مرتبطترین آدم با موضوع جلسه در مکانی و زمانی که ما نباید آنجا باشیم، پیدایش میشود؛ یک سلام و علیک کوتاه، معرفی مختصر و همین.
آدم باید کور باشد که این چشمکهای الهی را نبیند؛ حالا گیرم که دفتر آبی نباشد و ماشین آبی باشد؛ زیر پله نباشد و طبقه دوم باشد؛ شرق تهران نباشد و غرب تهران باشد؛ هشتاد و سه نباشد و نود و شش باشد.
نماز جماعت را به امامت من می خوانیم: یکی چشم ندارد، یکی دست ندارد، یکی کمر. برای اولین بار در تاریخ ده ساله ی رفاقتمان سه تایی یک جا جمع شده ایم.
آقای حاجی در سی سالگی آمده است قم برای خدمت مقدس زیر پرچم و همین یکی دو ساعت فرصت داریم که مجردی با هم باشیم: بی قید و غمگین. از حاجی مندلی که جدا می شویم تا وقتی جلوی پادگان پیاده اش می کنم و می زنم به چاک جاده، بی تکلف و بی تعارف حرف می زنیم. چیزهایی می گویم که به هیچ کس نگفته ام و نمی توانم بگویم و از او کمکی می خواهم که از هیچ کس نخواسته ام و نمی توانم بخواهم.
*
توصیه می کنم شما هم طوری زندگی کنید که وقتی هم سن و سال من شدید یک آقای حاجی داشته باشید.
خدا همه ی حاجی ها را برای همه سیدها حفظ کناد.
آمین.