صاد

ص والقرآن ذی الذکر
صاد

یا بکُش؛
یا دانه دِه؛
یا از قفس آزاد کن.
.
.
.

صاد گرد
سر رسید موضوعی
سر رسید ماهانه

عضو باشگاه وبلاگ نویسان رازدل

اگر مجنون دل شوریده‌ای داشت
دل لیلی از او شوریده تر بود

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «جاده» ثبت شده است

دیشب تنهایی زده‌ام به جاده و آمده‌ام تهران؛ دیگر اصلاً عین خیالم نیست این دویست کیلومتر بیابان و تاریکی و تنهایی؛ چه ماجراها که در این سال‌ها ندیدیم؛
*
سرظهر توی حیاط مدرسه‌ام که خاله‌جان تماس می‌گیرد؛ حدس می‌زنم تبریک عید می‌خواهد بگوید؛ اما تولد خودم را تبریک می‌گوید؛ چهاردهم شعبان را به خاطر دارد هنوز بعد از چهل و دو سال؛ دلش تنگ خواهرش است؛ تولد را بهانه کرده؛
*
روز مهندس هم بود امروز و بابا بعد از عزیز دل و دماغ تبریک فرستادن این یکی را ندارد؛ این نشانه‌ها چیزهایی را به یادش می‌آورد که اصلاً شیرین نیست؛
*
عصری رفته‌ام سخنرانی گدایی در نشست گروه خیریه؛ ترکیب آشنایی از خانواده شهدا به شکل غیرمعمولی جمع هستند؛ سخنران مشهوری هم دعوت است که اگر حرف‌هایی که زد راست باشد احتمالاً این همه دربه‌دری ارزشش را دارد یک روزی بالاخره؛
*
شب یادم می‌افتد که پنج اسفند سالگرد مسعود هم بود؛ چهل و دو سال نبودن او هم پر شد امروز؛ عجب عسل در عسلی است این شنبه؛
*
منتظر بقیه‌ش هستید؟ چه انتظاری دارید! آدم که با ریش سفید وبلاگ نمی‌نویسد.
*
سال خمسی را هم بستم. امسال حساب و کتابش اصلاً طول نکشید.
*
امشب از تهران تا قم برف می‌بارد. فردا نیمه شعبان است.

# جاده

# خانواده

# شهید

# مسعود

  • :: بداهه

نماز صبح را در عوارضی قم-تهران خواندیم و زدیم به جاده. از بارندگی دیشب هنوز زمین خیس بود و هوا به شدت سرد. هنوز یکی دو کیلومتر بیشتر نرفته بودیم که کم کم مه جاده را پوشاند. مه غلیظ و فراگیر که دید مستقیم را به یکی دو متر جلو‌تر از ماشین محدود می‌کرد. راننده سرعت را کم و کمتر کرد. چراغ‌های چشمک زن ماشین روشن و خاموش می‌شد و سکوت مطلق ما و جاده را می‌شکست. راننده ناخودآگاه به جلو خم شده بود تا بلکه چیزی بیشتر ببیند. حتی خطوط سفید جاده هم دیده نمی‌شد.
بیست کیلومتر در چنین حالتی راندیم. گاهی در چند متری خود ماشین دیگری را می‌دیدیم که به همین وضع در حال حرکت بود و از ما آرام‌تر می‌رفت. یکی دو بار هم بعضی راننده‌های چموش با ماشین‌های مدل بالا چراغ‌های مه شکنشان را روشن کرده بودند و با سرعت نسبتاً زیادی گاردریل را نشان گرفته بودند و در خط سه می‌تاختند.
شرایط هیجان انگیز و عبرت آموزی بود.

# جاده

# قصه

# توحید

  • ۲ نظر
  • دوشنبه ۲۷ آذر ۱۳۹۱
  • :: بداهه
«سخنرانی گوش کردن» هنگام «تنهایی-رانندگی» در جاده را دوست دارم.
هم چیز یاد می‌گیرم، هم تنهایی‌ام یادم می‌رود و هم جاده کوتاه‌تر می‌شود.
*
امشب صد و شصت کیلومتر سخنرانی گوش دادم؛ بسیار مفید و دلچسب؛ الحمدلله.

# جاده

# سبک زندگی

# سفر

  • ۲ نظر
  • چهارشنبه ۸ آذر ۱۳۹۱
  • :: بداهه
خیالت
امشب
روی این صندلی خالی
کنارم
نشسته است
و
همه‌ی جاده را
آواز می‌خواند
چه غمگین می‌خواند خیالت

# جاده

# دوست

  • :: بیت
قرآن کریم
رساله آموزشی
هنر شیعه
گنجور
واژه یاب
ویراست لایو
تلوبیون