عصری توی دفتر تهیه، کار انتخاب دبیر خبر که تموم شد، آقای چاق یه چیزی گفت که بالاخره باید یه روزی میگفت.
# حمید
# در جستجوی معنا
# چراغونی
- ۱ نظر
- يكشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۸
عصری توی دفتر تهیه، کار انتخاب دبیر خبر که تموم شد، آقای چاق یه چیزی گفت که بالاخره باید یه روزی میگفت.
در این سه ماهی که اینجا را رها کرده بودم به اندازهی سه ماه یادداشت ننوشته دارم.
خب از اول هم قرار نبود که در سه ماه به اندازهی بیش از سه ماه یادداشت ننوشته داشته باشم و این قرار همچنان برقرار است!
*
خلاصهی چیزهایی که باید مینوشتم و ننوشتم در برچسبهای همین مطلب گذاشتهام که صرفاً در تاریخ ثبت شده باشد. مهمترینشان مطمئنا مشهدالرضا (ع) است و کوه.
*
این سه ماه را به خودم فرصت دادم که کارهای جدیتری بکنم -که نکردم-
و به مخاطب خاص فرصت دادم که آشیانهی دیگری پیدا کند -که نکرد-
حالا برگشتهام سر همان زمین، بیتراکتور!
*
یک لحظهای میشود که بالاخره خجالت را کنار میگذاری و برایش نامه مینویسی.
وبلاگ نقطهی شروع است؛ نه پایان.
به یک دلیل آبکی، و با یکی دو بار جلو و عقب کردنِ قرار، خودم را به حمید میرسانم: مردی تنها در آستانهی فصلی سرد.
تابستان پارسال باید میدیدمش؛ آنقدر کارها روی هم ریخت که نشد که نشد.
باورش کمی سخت است. اما دوست رسانهای من دارد تبدیل به یک دانشمند رسانه میشود و در این مسیر چقدر مشت لگد خورده و چقدر خون گریه کرده است.
سه ساعت حرف زدیم و من بار دیگر وجدان کردم که «رفیق» قدیمیاش بهتر است.
بعد از دیدن برنامه، چهل دقیقه با حمید تلفنی حرف زدم. از آن کارهایی بود که خودم هم نفهمیدم چطور انجام دادم. معلوم است که چقدر ذوق زدهام؟
از این که دیگران هم دوستان خویم را در قد و قوارهای دیدهاند که من میدیدم و میشناختم خوشحالم و بخاطر اعتمادی که به این گروه شدهاست خدا را شاکرم.
ببینید و برای بهبود آن پیشنهاد بدهید: عصرانه، شبکه افق، هر روز، ۱۹:۳۰ تا ۲۰:۰۰
دوازده سال است با حمید رفیقم؛ و رفاقتمان -در سالهای دور از خانه- از نوشتن و خواندن شروع شد و با خواندن و نوشتن ادامه پیدا کرد. رابطهای دو طرفه که هر دو در آن منتفع میشدیم. بعد از دانشگاه اما فعالیت من در این شرکت دو نفره تبدیل شد به نوشتن و نخواندن؛ یعنی فقط من مینوشتم و او میخواند و طبیعتاً من سود میرساندم و او سود میبرد!
حالا آقای چاق، حمید مهاجر عزیز، با عبور از بحران سی سالگی، وبلاگ باز کرده است؛ هر چند که احتمال میدهم مثل همهی کارهای دیگرش فصلی و موقتی و دیم باشد؛ اما رسوا کردنش برای گرفتن انتقام این سالها که هیچ نمینوشت و فقط میخواند غنیمت است.
خیلی خوبه رفیقِ اینجوری داشته باشی:
یه پیامک بفرستی بعد شیش ماه که: پاشو بیا جلسهمون صحبت کن.
خودش زنگ بزنه؛ خودش برنامههاشو ردیف کنه؛ خودش پاشه بیاد؛ خودش حرف بزنه و بیمزد و منت بذاره بره.
*
خیلی خوبه که بعد از ده سال که بر میگردی و به روزای جوونیت نیگا میکنی، دلت نسوزه که چرا برا فلانی اینهمه وقت صرف کردم؛ ارزشش رو نداشت.
خیلی خوبه که از رفاقتات راضی باشی؛ خدا هم راضی باشه.
*
اونایی که جلسهی این پنجشنبهرو بودن، برن تو کفِ رفیق خوب.
ایستاده ام کنار آقای لاغر -که دارد ناهار می خورد!- که آقای چاق زنگ می زند.
حال و احوال و ماچ و موچ و معلوم می شود که این جا را خوانده و زنگ زده خداحافظی کند و التماس دعا بگوید. به یادش می آورم که نمی توانم به یادش نباشم. چون بار اول که عمره می رفتم یک شب تا صبح ریز به ریز اتفاقات و حوادث سفر را برایم پیشگویی کرده و یک عالمه توصیه و بکن و نکن بارم زده بود. خنده اش می گیرد از این حاضر جوابی من!
زندگی ده سال گذشته ی من یک جورهایی با آقای چاق و آقای لاغر گره خورده است. سه قلوهای از هم سوای بی ربطی که بچه ها به طعنه: «آکی» و «پاکی» و «کوکی» صدایمان می کردند. حتماً این از شوخ طبعی های خدای تبارک و تعالی است که در تقاطع دانشگاه یزد، چنین ترکیب خارق العاده ای در تیم هفتاد و نه ای ها جور کرده بود.
*
آقای چاق قبل از خداحافظی آرزو می کند که کاسه ام را بشکانند. به راهِ منزل لیلی طعنه می زند. این هم دعای خیری است لابد!
خیلی راحت و با خنده، با همان زبان نیمه عربی و نیمه فارسی، می گوید: «ان شاء الله من و تو و حمید و علی در جنگ شهید می شویم و با هم می رویم بهشت!»
به همین راحتی می گوید. مثل این که توی لبنان گفتنِ چنین جملاتی زیادی مرسوم است!
*
از جنگ و شهادت گفتنِ ما «تعارفی» است. اما این که شیخ حبیب می گفت خیلی واقعی و دست یافتنی می نمود.